به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20

Threaded View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 تیر 96 [ 14:14]
    تاریخ عضویت
    1396-1-27
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    537
    سطح
    10
    Points: 537, Level: 10
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger First Class500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 18 پست

    Rep Power
    0
    Array

    New 1 خانواده شوهرم در فکر طلاقن و دارن برای زندگیمون دو سه ماه فرجه زمانی میذارن!

    سلام دوستان
    با توجه به تاپیک های قبل....
    من ۲۵ سالمه شوهرم ۳۰ سالشه ، یک سال از ازدواجمون میگذره...

    یک هفته پیش یکی از فامیل های دور شوهرم به همراه زن و بچش از شهر دیگه اومدن خونمون، این آقا دقیقا شرایط زندگیش مثل ماست با این تفاوت که زودتر از ما ازدواج کرده و برعکس شوهر من که تک پسره ، اونا دوتا برادر هستن
    خیلی با خانواده شوهرم و شوهرم صمیمی هستن و از اونجایی که جوونن برای خواب و استراحت اومدن خونه ما و پایین پیش مادرشوهرم اینا نموندن
    خب شوهرم طبق معمول باهام سرد رفتار میکرد، و متلک میگفت بهم که این آقا متوجه رفتارها شد...
    حتی وقتی پایین میرفتیم و میدید که مثلا پدر شوهرم درست جواب سلام من رو نمیده ، کاملا داشت بو میبرد چون خودش دقیقا شرایط زندگیش مثل ما هست
    تا اینکه بیار سر میز صبحانه اون دوست شوهرم داشت از دستپخت من تعریف میکرد و میگفت واقعا خیلی مهمه که خانمت اینقد کدبانو هست و ذوق و سلیقه به خرج میده حتی واسه یه نیمرو! که شوهرم سریع در جوابش گفت این چیزا واسه من مهم نیست!
    اون آقا گفت که چطور مهم نیست ، اگر زنت اینجوری نبود شاکی میشدی که هیچ هنری نداره و حالا که داره قدر نمیدونی و ...
    بعد شوهرم همینطور ادامه داد به ایراد گرفتن و گفت مثلا اگر به زن ها بگیم وظیفته کارای خونه رو بکنی ، وظیفته جارو کنی ، وظیفته ظرف بشوری ، در جواب میگن که وظیفمون نیست داریم لطف میکنیم ، (خب قبلا یکبار فقط من دیر رسیده بودم خونه و مادر شوهرم ازم خواست که نرم نهار درست کنم با عجله و برم پایین ماکارونی بخورم و واسه شوهرمم نگه میدارن و من قبول کردم ، بعد شوهرم طلبکارم شد که مامانم تعارف کرده و تو قبول کردی و وظیفت بوده نهار درست کنی، منم درجوابش گفتم واسه اولین بار بوده که نهارم آماده نبوده و تازه با تعارف مامانت از درست کردن نهار پشیمون شدم وگرنه حتما یه چیزی سریع درست میکردم و بهش گفتم این وظیفم نیست ، یکاریه که خودم دوست دارم انجام بدم)
    هیچی ازینجا بود که اون آقا متوجه شد که شوهرم منظورش منم و مستقیم پرسید این حرفایی که میزنی واقعا واسه خودتون اتفاق افتادن؟ که شوهرم شروع کرد به تعریف کردن...
    داستان دعواهامون و ... رو شروع کرد به گفتن و تعریف کردن که اون آقا گفت شما دقیقا زندگیتون مثل من و زنمه و گفت که دلش میخواد کمکمون کنه
    خلاصه چقد منو نصیحت کرد که تو بحثا جوابگویی نکنم، توجیه نکنم، توضیح ندم، مثلا اگر به خانوادم بد و بیراه میگن نیام توضیح بدم که اشتباه میکنن یا مثلا نگم که مادر خودت قلیون میکشه هزارتا عیب داره...
    و اینکه اومد با شوهرمم تنهایی حرف زد
    و بعد رفت پایین با مادر شوهرم اینها هم حرف زد!
    اینجا بود که همه خودشون رو نشون دادن

    اول اینکه گفتن : ما نهایتا دو سه ماه دیگه صبر میکنیم و میریم دنبال طلاق
    دوم گفتن : اگر یک تار مو از برادرمون کم بشه زنش رو میکشیم و خفه میکنیم
    سوم : ما کَلَکِ این زندگی رو میکَنیم
    و هزارتا حرف نگفته رو زدن...

    یعنی گفتن اگر برادرمونم نخواد ما مجبورش میکنیم طلاق بگیره!

    حالا توی این چند روزا من رابطم باهاشون خوب بوده
    مثلا ما پایین بودیم شوهرم از مغازه اومد خونه مامانش ، بعد اومد سمت آشپزخونه واسه نهار ، یهو مادر شوهرم به خواهرشوهر کوچیکم گفت بدو برو واسه داداشت نهار بیار!
    بعد میرن پشت سرم میگن زنش براش غذا نمیاره وقتی خونه ماست!
    خب من وقتی میبینم شوهرم چشمش به دست اوناس و اونا منتظرن بپرن براش عزیزی کنن دیگه پامو میکشم کنار!
    یا مثلا میرم غذا میارم واسه شوهرم ، مثلا خورشش تموم میشه ، دوباره به من نمیگه که براش بیارم ، خواهرشو صدا میزنه که واسش بیاره! اینجا تقصیر من چیه؟

    بهونشونم اینه که این زن داداش مارو نمیخواد و دوستش نداره چون بهش رسیدگی نمیکنه!
    خب چرا اونا پاشونو نمیکشن کنار تا من رسیدگی کنم؟ من میبینم شوهرم واسه یه لیوان اب خواهرش رو صدا میزنه! من چکار کنم خب؟
    خلاصه این حرف هارو به اون آقا زده بودن

    .....

    حالا من یکاری کردم که تا بحال نکرده بودم:
    دیشب رفتم با پدر شوهرم خصوصی حرف زدم که شما بزرگتر این خونه هستین و تجربتون بالاست و ...
    گفتم از حالا به بعد هر کاری شما بگین انجام میدم واسه بهتر شدن زندگیم
    و گفتم زندگیم رو دوست دارم ، شوهرم رو دوست دارم و میخوام بهترین باشیم
    اولش پدرشوهرم خیلی بدو بیراه گفت بهم در مورد خانوادم ولی صبر و تحمل کردم و فقط گوش دادم
    و فقط تکرار کردم که بهم بگین با پسرتون چطور رفتار کنم ، و گفتم که حواستون باشه و ببینید که من چطور باهاش رفتار میکنم و عکس العمل اون رو هم ببینید! گفتم لطفا با پسرتونم صحبت کنین که در جواب رسیدگی های من سرد نباشه
    و اینکه اگر همه درخواست هاشو از من بکنه ، من خوشحال میشم و وقتی جایی هستیم که من همراهشم حتما هرچی میخواد به زنش بگه تا براش فراهم کنه و ...


    .....

    این کار رو کردم تا پدر شوهرم ببینه من دارم تلاش میکنم و میخوام تلاش کنم
    و اگر کوتاهی از سمت پسرش شد در جریان باشه!

    خب حالا بنظرتون کار خوی کردم؟ دیگه چکار کنم؟!

  2. 2 کاربر از پست مفید zemestooni تشکرکرده اند .

    ...zahra (یکشنبه 24 اردیبهشت 96), ستاره زیبا (شنبه 23 اردیبهشت 96)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:02 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.