از خانوادم متنفرم از همشون بدم میاد اصلا براشون مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
به خدا کارم شده همش گریه . من تو خونوادمون دو تا خواهریم که خواهرم تخصص قبول شده و مزدوج شده حالام یه بچه داره و من دوبار تخصص قبول نشدم و این باره سوممه که میخام امتحان بدم دقیقا دوماه دیگه امتحانشه ولی هیچکس منو درک نمیکنه که چقدر استرس دارم. اولش که خواهرم حاظر نبود بره خونه خودشون چون از خونه داری و بچه داری میترسید و حالام که دیگه مجبور شده بره خونه خودشون به بهانه پایان نامش از صبح تا ظهر بچشو میزاره خونمون تا به کارای خودش برسه از 6 ماهگی تا الان که بچش یک سالشه شده هر روز میرفت سراغ پایان نامش . من میخاسم برم کتابخونه درس بخونم ولی مامانم به شدت براش تنهایی بچه داری کردن سخته چون متاسفانه فوق العاده بچه نق نقویی هست که مرتب عادت به خود زنی داره که سره خودشو هی میکوبه به دیوار و زمین واسه همین مامانم تنهایی از عهدش بر نمیاد خواهرمم که از بچه داری کلن فراریه . همش دنبال در رفتنه که به بهونه پایان نامش همش بره بیرون. بابامم که کلن خودشو کشیده کنار . شوهرخواهرمم که حرفشو نزن . خلاصه این وسط منومامانم داریم میسوزیم . عصرا هم که دیگه میرن خونشون مامانم هی گیر میده بیا بریم بیرون دلم گرفته هرچی میگم مامان من صبح درس نخوندم حالا میخوام بخونم مامانمم شروع به خودزنی و موهای خودشو میکشه و دادو فریاد که چرا هیچکس منو دوس نداره .
خلاصه میون یه مشت دیوونه گیر کردم خودمم دیوونه شدم تو روخدا کمکم کنید هر روز قلبم درد میگره هر روز گریه میکنم آرزوی مرگ دارم . ازون طرفم میترسم ناشکری کنم یه عذاب بدتری سرم نازل بشه . خدایا کمک کن کاش بمیرم