سلام دوستان. من تازه وارد همدردی شدم و خوشحالم میبینم به هم می تونیم کمک کنیم.<br>راستش من چند وقت پیش &nbsp;با آقایی آشنا شدم. دو ماه که گذشت، دوست مشترک و بسیار محترم ما که آقای متاهلی هستن و هر دوی ما رو به خوبی میشناسن، پیشنهاد ازدواج ما رو با هم دادن، ما دوتا هم کاملا مطابق رسوم و با حفظ حریم و با آشنایی خانواده ها، اقدام به آشنایی با هم کردیم و به نتایج خیلی خوبی هم رسیدیم و به زودی ازدواج میکنیم.<br>سوالم اینه که این دوست مشترک من و نامزدم، متاهلن. ویژگی خیلی خاصی دارن و اون اینه که افرادی که به نظرشون افراد خاصی میان و ویژگی های خاصی مثل اراده، تلاش، استقلال، درک و فهم و غیره دارن رو به طور ویژه بهشون توجه میکنن و براشون وقت میذارن. من و نامزدم هر دو ظاهرا برای ایشون در جرگه همین آدم ها بودیم. ایشون از همون ابتدای همکاری در شرکت، به طور ویژه از فعالیتای من تشکر میکردن و تشویقم میکردن و دقیقا تواناییامو به رخم میکشیدن. این توجهشون به جزییات برای من خیلی جالب بود و باعث شد خیلی روشون حساب کنم.<br>ایشون حتی با همین گروه از آدمایی که به نظرشون خاص میاد، رابطه خانوادگی برقرار میکنن، مشاوره ازدواج میدن، پیشنهاد کار میدن و خیلی کارای ویژه ی دیگه. منم به طبع چون جز همین آدما بودم از نظرشون، این ها شامل حالم میشد.<br>تا اینجا همه چی خوبه و ایرادی نداره. نکته اینجاست که من توی این گروه آدمایی که ایشون در نظر دارن، تنها کسی هستم که خانمم. ایشون و همسرشونم آدم های خیلی خیلی مقیدی هستن. ایشون از همون اول راجع به من با خانمشون حرف زده بودن و بعد از چند ماهم من و خانمشون رو با هم آشنا کردن و خانمشون هم خیلی منو دوس دارن. و البته منم ایشونو خیلی دوس دارم.<br>اما این آقا رسما به من وابستگی عاطفی شدید پیدا کرده. یعنی با اینکه من میدونم و خودش هم میگه که خیلی با خانمش خوشبخته، علنا به من میگه من از همون ابتدا عاشق ویژگیای تو بودم و این عاشق ویژگی هاشدن، تبدیل شد به عاشق خود تو شدن<img src="http://www.hamdardi.net/images/smilies/316.gif" border="0" alt="" title="316" smilieid="57" class="inlineimg"><br>و میگن که من دوس دارم مثل یه ناظر کل، توی همه چیز زندگی تو باشم، ببینم چیکار میکنی، چی میپوشی، چه جوری رفتار میکنی، برای همسرت چطوری هستی و ....<br>برام بارها هم از خانمی همسرشون و علاقشون به زندگیشون گفتن. یعنی نمیتونم بگم که بخاطر مشکل با خانمشون یا کمبود این حرفا رو میزنن.کلا آدم عجیبیه.<br>واقعیتش منو یه چیزی ما بین همسر و دوست میبینه. ولی نمیخواد همسر باشه. همسر منو خودش معرفی کرده و خودش هم همیشه به ما مشاوره میده که رابطه بهتری داشته باشیم. همه جوره هوای منو داره. حتی با وجود خستگی و غیره ،با اطلاع همسرش، سراغ من میاد و برای من وقت میذاره تا مشکلات درسی و کاری و شخصی منو حل کنه.<br>ولی من با این مساله که میگه عاشق منه، به محبت من نیاز داره کنار نمیام. از من یه جایگاه منحصر به فرد برای خودش میخاد. به نامزدم حسادت نمیکنه و خوشحال میشه که من علاقم روز به روز به نامزدم بیشتر میشه. از من میخاد که هر چه بیشتر زنانگی رو برای همسرم یاد بگیرم و به خودم پابندش کنم. ولی میگه جای منحصر به فرد من، فقط مال من باشه، همونطور که تو جات منحصر به فرده. یا مثلا به ذهنش میاد که اگر من همسرش بودم به نظرم باید چه ویژگی اخلاقی رو کنار میذاشت؟یا تعارضای دیگه ای که زیاده<br>واقعیت اینه که منم خیلی دوستش دارم.ولی مطلقا حسم عشق و عاشقی نیست و تمام سعیم این بوده زندگی مشترکش براش روز به روز عزیزتر بشه و تا تونستم از خانمی همسرش و خوشحالیم از خوشبختیشون و خوشحالیم از خوشبختی خودم تعریف کردم.. چون به من کمک کرد خودمو باور کنم. و چون باورم داره و خیلی بهم کمک میکنه. ولی نگاهم بهش نگاه به یه دوست خیلی عزیزه. نه عشق و عاشقی. منم به محبتش نیاز دارم. ولی نه اینطوری که ایشون حرف میزنه از نیازش به محبت دیدن از طرف من.<br>میدونم الان پیشنهاد همه اینه که این رابطه رو سفت قطع کن ولی واقعا &nbsp;توجیهی برای این کار وجود نداره. ایشون بیش از اینکه با من همراه باشه، با همسر آیندم دوسته و قطع رابطه من، بیشتر مشکل ایجاد میکنه و برای همسرم سوال بوجود میاره.<br>&nbsp;از طرفی من حمایتای ایشونو که از برادر بهم بیشتر کمک میکنه نمیتونم ندیده بگیرم. و از طرفی من با همسرشونم دوستم. اگه رابطه رو قطع کنم ایشون هم حساس میشه.<br>و همه اینا یه طرف. این حس هم که نمیخام نه زندگی من تحت الشعاع قرار بگیره، نه ایشون، فکرمو مشغول کرده.به شدت هم حساسه. به محض اینکه من محکم بگم ازین حرفا نزن، تا مدت ها به هم میریزه. ولی وقتی به شیوه خودش و مهربانانه پسش میزنم و اجازه نمیدم خیلی بخاد پیش بره و وارد جزییات بشه، روابط عادی تر میمونه.<br>واقعا گیج شدم. ممنون میشم راهنمایی کنید<br>اینم بگم که همسر منم آدم بسیار مقیدیه و همه ما از روابطی که زندگی خراب کن باشه واهمه داریم.&nbsp;<br>لطفا راهنماییم کنید. اینم بگم که من عاشق ایشون نشدم و ازین حرفا که اگه نباشن افسرده بشم و ....<br>بلکه یه محبت خیلی عمیقه که ناشی از حمایتای بی اندازه ی ایشون از منه. چیزی که از پدرم و برادرم هرگز دریافت نکردم. ایشون با تمام توان، تواناییای منو بهم نشون میده و کمک میکنه تقویتشون کنم. و این وسط نمیفهمم وابستگی عاطفیشون به من و این نگاهشون از کجاست