سلام

دوستان خیلی عصبی و ناراحت هستم ببخشید طولانیه اما به کمکتون احتیاج دارم . من یکساله که به صورت موقت عقد هستم و کلا تو فامیل اعلام همگانی شده منظورم از این حرف اینه که جدایی همون قدر روم اثر می ذاره که طلاق بعد از ازدواج ممکنه اثر بذاره . من دختری هستم که خانواده مادرم در یکی از شهرستان های بزرگ و با فرهنگ قوی زندگی می کنند و از هر کس در مورد افراد اون شهر بپرسی اهل هر جا باشند از آدمای شهر من تعریف می کنندو دوسشون دارم این مقدمه ای بود برای معرفی مهمون نوازی که تو ذاتمون هست. حالا بریم سر مشکل

من و همسرم برای تعطیلات عید برنامه ریزی کردیم که با هر دو خانواده به شهر من و خونه مادربزرگ من سفر کنیم از خونواده من فقط مادرم همرام می اومد بگذریم که قبل از سفر چون مادر همسرم نمی خواست با ما همراه باشه بنا به ناسازگاری گذاشت و تاریخی که قرار بود بریم رو جلو می انداخت و توقع داشت من هم همراه پسزشون باشم و مادرم را تنها راهی سفر کنم که با کمی تدبیر و عصبانی نشدنی که تو همین انجمن یاد گرفتم موضوع رو همونطوری که دوست داشتم فیصله دادم. یعنی با مادر و همسرم در تاریخ تعیین شده از قبل راهی شدیم و قرار شد خانواده همسرم روز بعد به ما ملحق شوند (به خاطر یه روز این و اون ور لجبازی می کردن) قبلا بهشون گفته بودم که زودتر بیان تا قبل از سال تحویل همه جارو ببینیم چون بعد از سال تحویل شلوغ می شه و کلافه می شیم اما دقیقا گذاشتند شبی که فرداش سال تحویل بود اومدند

تولد مادر همسرم 1 فروردین بود من و مادرم تدارک تولد دیدم کیک و کادو و میوه خریدیم که سوپرایزشون کنیم . و این کار رو کردیم به چشم زحمات مادرم رو می دیدم که تو اشپزخونه بود یا ظرفا رو می شست یا چایی دم می کرد یا میوه برای پذیرایی می شست یا شام و ناهار درست می کرد نمی ذاشت مادربزرگ پیرم دست به چیزی بزنه یا من که باید با اونها می رفتم و شهر رونشونشون می دادم

به هر صورت می دیدم مادرم داره واقعا از جون مایه می ذاره و داییم همسرمو خیلی دوست داره بارها به خودم گفته هر موقع وقت داشت می اومد خونه مادربزرگم شده 1 ساعت می نشست و می رفت که همسرم تنها نباشه.

من خودم دختر مغرور و البته قدر دانی هستم و هر موقع که پیش می اومد ازشون تشکر می کردم . خانواده همسرم جا برای اقامت گیرشان نیامد بگذریم که چقدر من و مادربزرگم اصرار کردیم منزل مادر بزرگم بمانند یا داییم اصرار کرد اگر انجا راحت نیستند به منزل ایشان بروند ولی مرغ مادر همسرم یه پا داشت و باید مستقل میماندند (همین با هم ماندن صمیمیت می آورد که مادر همسرم امتناع می کرد). همسرم خونه مادربزرگم می موند امابه محض اینکه مادرش رسید بردش خونه ای که با بدبختی پیدا کرده بودن و حتی موکت هم زیر پاشون نبود والا به من یکی بر خورد یعنی خونه مادربزرگ من از اون خرابه بدتر بود. همسر منم بدون هیچ حرفی رفت پیش مادرش.

موقع تحویل سال با اینکه سال اول بود که من عروسشان بودم هیچ کادویی سر سفره به من نداند و گفتند کادوی شما رو وقتی اومدید منزل ما میدیم حتی انقدر برای خونواده من ارزش قائل نشدند که بیارن نشون بدن بعد ازم بگیرن . نمی دونم می خواستن چیو نشون بدن . به هر حال من خودم کادو این رسومات مهم نبود ندید گرفتم به مادرمم که ناراحت شده بود گفتم اشکال نداره اصلا اینجا بدن که چی بشه نمی خوایم پز چیزی رو بدیم که (مادرها انجام دادن رسومات و احترام به بچشون می دونن) ما رسم داریم تو دوره نامزدی هر عید یا مناسبتی به کادوی کوچیک مثل گوشواره یاانگشتری یا هر چیزی که به درد دختر دم بخت می خوره به عروس کادو بدن که اینا ندادن و برای منم مهم نبود به روی خودم نیاوردم.

روز بعد برنامه گذاشته بودیم به یه جای خوش اب و هوا بریم و کباب درست کنیم تفلک داییم با اینکه کار داشت و منم می دونستم کار داده تا بهش گفتیم قبول کرد و جوجه خریدن و آماده کردن تمام طول روز مادر همسرم خودشو گرفته بود حتی پا نشد یه آب برای خودش بریزه بعد هم دست شوهرشو گرفت و رفتن قدم بزنن (انگار مادر و زن دایی من کلفت این خانم بودن که ناهار رو اماده کنن). خلاصه کلاسی گذاشته بود بیا و ببین مادر بزرگ من پا درد داره و هیج جا نمی ره اما به خاطر اینا اومده یود منم می فهمیدم به احترام اینا می آد چون می شناختمشون .

قبلا با خونواده همسرم سفر و گردش رفته بودم من زود خسته می شدم اما اونا بازم پیاده روی می کردن که چند بار مادرش بهم گفت باید عادت کنی.

حالا با این شناخت از خسته نشدنشون وقتی شام خونه یکی دیگه از داییام بودیم همسرم و خونوادش اخم کرده بودن و نشسته بودن انگار به زور اوردیشون بعد من می پرسیدم چی شده می گفتن خسته ایم :| اما من اصلا خسته نبودم تازه من کمک داییم کباب درست می کردم کمک مادرم لیوان ها رو می شستم ولی اونا راحت واسه خودشون نشسته بودن.

روز بعد به دلیل موجهی (دل درد شدید داشتم) به همسرم مسیج دارم که نمی تونم باهاشون جایی برم که روز قبل تصمیم گرفته بودیم بریم اونم قبول کرد و با مهربونی حالمو پرسید قرار بود ظهر ناهار بریم خونه همون داییم که همسرمو دوست داشت و چیزی از احترام واسشون کم نذاشت ساعت 2 زنگ زدم گفتن تازه دارن میان بیرون برن سمت ماشین من گفتم ساعت 2 کی میخواین ناهار بخورین

خلاصه خیلی از دستشون ناراحت بودم توقع داشتم مادرش نره یه روز بگرده بیاد به من سر بزنه حالا شعور اون نمی رسه به پسرش بگه تو برو ما خودمون می ریم تو پیش زنت باش ببین چشه . یا نه شعورش به اونم نمی رسه حداقل بیاد دلجویی کنه یا اونم نه سر وقت ناهار احترام بذارن و بیان. ساعت 3 رسیدن واسه ناهار باز هم همه اعضای خانوادم با لبخند و مهربونی تحویلشون گرفتن . اما من واقعا ناراحت بودم یه هفته اونجا بودیم نه درست با دختر داییام حرف زدم نه گفتیم نه خندیدیم انگار کارشناس بیمه که بخواد بره یه جا سرکشی کنه و منتظر بهانه باشه هر کار خوبی کرده باشی ندید بگیره منتظر باشه تو یه سوتی بدی بازم من به اونها هیچ بی احترامی نگردم فقط یه کم پیش یه دختر داییم نشستم حرف زدیم یه کم رفتم با بچه های فامیل حرف زدیم دریغ از اینکه شوهرم یا مادرش از جاشون جم بخورن بابا اعلا خضرت که نیستین واسه کی کلاس گذاشتین ؟ من و داییام و مامانم واسه خودمون کم کسی نیستیم ثروت مامانم به تنهایی برابری می کنه با ثروت کل خاندان اونا فک کردن خاکی هستیم و احترام می ذاریم کی هستن دیگه. خلاصه زن داییم بنده خدا سفره چید از این ور تا اون ور سالن چقدر هم زحمت کشیده بود بعد از ناهار حدود نیم ساعت نشستن بعدش به حالت قهر رفتن گه چرا هیشکی پیش ما ننشسته به من می گن خودت تو اتاق دختر داییتی (ده دقیقه اونجا بودم) مامانت تو اشپزخونست داییت کتاب اورده مارو سرگرم کنه :|

بی شعوری و بی انصافی و به حد خودش رسوندن و رفتن منم ماس مالی می کردم که خسته بودن و از این چرت و پرتا . خستگی شونو واسه ما اورده بودن بیچاره داییم گفت می خواستم واسه عروس دوماد اهنگی چیزی بذارم جشن بگیریم جرات نکردم.

بعدش بابای همسرم هرچی از دهنش در اومد زنگ زد به من گفت که پسرمونو ول کن از سر راه که نیاوردیمش اتفاقی نبفتاده جدا شو (سر هیچی ) حتما یه مرضی داری که حال نداری بیای بگردی باید دلت درد می کرد می اومدی خلاصه خیلی بیشعورن و مادرش پدرشو پر می کنه می ندازه وسط . چششون و بستن دهنشونو باز کردم من به همسرم گفتم اون حق رو به من می ده می گه به خونوادت چیزی نگو نمی خوام از دستت بدم . از یه طرف می خوام به بابام بگم حقشونو بذاره کف دستشون از یه طرف مث طلاقه دیگه ابروم می ره اگه شوهرم طرفم نبود دودل نبودم.