سلام خدمت همه دوستان
از چی بگم از کجا بگم؟اول از همه بگم من پسری هستم که 27 سالمه و با خانمم هم سن هستیم،ما حدودا 1 ساله عقد کردیم و قرار بر این بوده و هست که تا اخر ماه شهریور ازدواج کنیم!!
خوب شروع میکنم
من فردی آرام- متواضع -خانواده دوست - صلح طلب -آرامش جو-صادق- -منطقی و عاشق پیشه هستم اما خصوصیات منفی من:تنبل! در بروز عشق و علاقه با حیا هستم-دقیقه 90 ی-کوتاه امدن در مقابل ظلم- خوش باور- خوش بین و موقع ناراحتی فقط سکوت میکنم و اعتراض نمیکنم.
اما خصوصیات همسرم:بسیار با احساس- وفادار- صادق-قانع و کم خرج-مدیریت خانه و زندگی 20-آشپزی محشر-اعتماد به نفس بالا-قدرشناس و همسر دوست
خصوصیان منفی:کینه ای-لج باز- غیر بخشنده-بی جنبه(حتی یک شوخی معمولی هم نمیشه باهاش کرد)-فوق العاده حساس(مثلا چرا خواهرت به تو گفت منو برسون فلان جا!!)- عصبی - پرخاشگر یعنی جوری که هرچی دهنش در میاد میگه بدترین و زشتترین فحش ها!

مسلما
تو هر زوجیتی اختلاف و تفاوت هست و تفاوت فرهنگی خانوادگی و مالی همیشه بوده و هست انسنها با ازدواج تکمیل میشن پس نیمه گمشده که معروفه به معنای یکی بودن به همسر نیست بلکه چیزهایی که من ندارم رو همسرم باید داشته باشه و برعکس میخوام بگم که من این تفاوتها رو میپذیرم و اعتقاد دارم که با سگری شدن زمان قابل حله و مشکل حادی نیست اما یک سری مسائل وجود داره که تحمل ناپذیرو زجر اوره...
همونطور که از عنوان سوالم مشخصه حدس میزنید که درد من چیه بزارید تا بگم که من جرات نمیکنم حتی اسم خواهرمو بیارم جالبه که حتی اسم شخصی که هم اسم خانم من هست هم به زبون اوردنش همراه با استرسه!اجازه بدین بگم که من حتی تا این حد نمیتونم راحت باشم که توی حرفام نباید ذره ای ارتباط با خواهرم و خاطره ای که در اون خواهرم هست نباشه!و من نه رفت امد نه صحبت و نه حتی به خواهرم نگاه هم نمیکنم!و این زن منو تا جایی برده که منو عصبی ،دچار عارضه قلبی و استرسی وافر کرده اما سوال اینجاست که علت این کینه و دشمنی همسرم با خواهرم چیه؟جواب سوالتون رو با مثال و مفصل میگم

علت این همه حساسیت همسرم به خواهرم برمیگردد به اوایل آشناییمون خواهر بنده بعد از ازدواج ساکن شهری دیگر شد و فاصله انها با ما 40 کیلومتر است اوایل(دوران ماقبل نامزدی) که باخانمم تماس تلفنی داشتیم
1-هروقت زنگ میزد خواهرم خانه ما بود خانمم گفت خواهرت همیشه خونه شما تلپه؟!من گفتم همیشه نه در هفته 2 3 روز نه همیشه که خانمم بدش اومد چرا تو طرف میگیری!
2-خواهرم عازم سفر حج شد و بنده چون نمیدانستم اونی که میره مسافرت باید زنگ بزنه یعنی خواهرم ، به اشتباه از خانمم خواستم که به خواهرم زنگ بزنه واسه التماس دعاو بدرقه که بعدها گفتم اشتباه کردم ..
3-خانواده من خیلی با ازدواجمون مخالف بودن جالبه که کسی که مادرم را تشویق به ازدواج من با خانمم کرد همین خواهرم بود!بعد یه روز من به خانمم گفتم بابام خیلی مخالفه و من خیلی نا امید بودم بعد خانمم گفت من تو رو میخوام وبی تو هرگز ..بعد خودش گفت زنگ بزنم به خواهرت؟گفتم بزن شاید اون بتونه قانعش کنه بعد از شانس بد من اونروز خواهرم چون شوهرش خونه بوده نمیتونسه جواب بده که شوهرش حساس بشه.
4-یه روز خانمم خونمون بود خواهرم اومد بعد خانمم داشت میخندید خواهرم همینجوری بدون منظور و با لبخند گفت چی شده میخندی؟خانمم بدش اومد!باورتون میشه؟(چون بدش به من گفت مگه واهرت فضوله که چرا میخندم!)بعد در جوابش گفت پس گریه کنم؟شما بگید این جواب محترمانه است؟من گفتم خانم الان بخند لان گریه کن .منظورم این بود که ادم مگه فقط باید یا بخنده یا گریه کنه بعدش وای وای بیا و ببین چکارم کرد.
5-خانم من بسیار تودار هستن(خانوادگی اینجوری هستن) یعنی اگه یک ساعت هم پیشش بشینی فقط اطلاعات میگیره تا اینکه بخواد اطلاعات بده و اخرشم میپیچونه بعد با زهرا صحبت میکرد زهرا خیلی راحت همه چیزو میگفت بهش حالا این کنار نمیدونم کی خانومم به شوهر خواهرم ج سلام نداده البته من اینو مطمینم که خانمم اینطوی نیست و شوهر خواهرم خرف بیخود زده و بعد یه روز خواهرم پیش زنداداشام گفته شوهرم میگه چقد خانم بنده بیشعوره جواب سلام نمیده!و زنداداش بنده هم از اون حرف بیارهای ماهره رفته به خانمم اینو گفته !اصل حساسیت خانمم از اینجا شروع شد بنده زنگ زدم به خواهرم باهاش برخورد کردم حتی فحشش دادم ولی..خانمم به هیچ وجه تو کتش نمیره که بیخیالش بشه
6-بعد از این قضایا با خانمم حرف زدم گفتم من چه کنم با خواهرم گفت اشکال نداره باش حرف بزن خلاصه شوهرخواهرم یه ماشین صفر خرید و واسه شیرینی اومدن خونه ما منم شیرینی خوردم و تبریک گفتم .بعد دامادمون گفت میشه بیایی با ماشین صفر تا یه جایی بریم تا من یه ماشین دیگه هست اونا بیارم تو هم ماشین صفر رو؟منم گفتم 2 کیلومتر راه که چیزی نیست و رفتم و بعدش که اومدم خانمم گفت ....گفتم مگه خودت نگفتی باشون خوب باش حرف بزن پس الان چی میگی..خلاصه اونشبم پدرمو در اورد
7-روز تاسوعا بود من رفتم مسجد نماز خانمم رفته بود خونه دوست زنداداشم که نذری شام میدادن از قضا خواهر منم میره اونجا..بعد خواهر بزرگترم از زهرا میپرسه زنداداشم(یعنی هم عروس خانمم) چشه خیلی ناراحته؟بعد زهرا میگه والا نمیدونم با خانم بنده خیلی صمیمی و مچ(match) هستن البته بی منظور بعد من اومدم خونه دیدم وااای خانمم انقد تو خودشه و عصبانی گفتم چی شده؟بعد من کامل حقو دادم ب خانمم گفتم خواهر من نباید تو جمع اینجوری حرف بزنه،بعد خانمم انگار سیر نشد و میخواست ی جوری سر من خالی کنه موقع شام ما تو اتاق بودیم بعد خواهرم اومد بابام بهش گفت کجا بودی شوهرت نمیدونس کجایی ما از تو اتاق اینو شنیدیم،بعد خانمم وای .. به من گفت تو که میگی همه چی رو به شوهرش میگه و فلان و فلان گفتم من گفتم ازش میترسه و الانم چون ازش میترسیه که دعواش کنه بهش دروغ گفته و کاملا کارشو تقبیح میکنم ولی من راست گفتم که از شوهرش خیلی میترسه چون شوهرش دست بزن داره.. چشتون روز بعد نبینه یه بلایی سرم اورد که هنوزم میلرزم .یهو به طرف من حمله کرد بهم گفت عوضی احمق زد تو صورتم!منم گفتم پاشو ببرمت خونتون تو که انقد بی ادبی بعد تو راه قلبم گرفت داشتم میمردم از شدت حرص نفسم بند اومد خیلی شب تلخی بود..به نظر من اولین دعوای بزرگ ما اونروز بود و نقطه عطفی شد برای تنفر خانمم از خواهرم
8-مامانبزرگم تو شهر خواهرم بستری بود عمه و بابام و مامانم گفتن بیا ما رو ببر اونجا منم خ خسته بودم اما بخاطر حرف بابام گفتم چشم بعد از بیمارستان عمه ام اصرار کرد بریم خونه خواهرم چون خونشون تو مسیر بود بابام هم گفت برو مامانم خیلی گفت منم واقعا خسته بودم اما بخاطر احترام به بزرگترها رفتم خونشون و برگشتیم خونمون .تا اینجا بگم که من فک نمیکردم رفتنم به اونجا باعث ناراحتیه خانمم میشه خلاصه ساعت 1.5 شب بود رسیدم خونه و ب خانمم گفتم من رسیدم گفت چقد دیر و من گفتم سر راه رفتیم خونه خواهرم ...به انداره 3 نقطه مکث و بعدش انفجار و دعوا و اعصاب خوردی و بیچارگی واقعا اونشب قلبم درد گرفت و خیلی زیاد حالم بد شد
9-بعد از جند هفته خواهرم ما رو دعوت کرد مهمونی خونشون،من به خانم گفتم هرچی تو بگی اگه اره میریم اگه نه نمیریم بعد گفت چرا نخوام برم!خونه خواهرشوهر عزیزم!خلاصه ما رفتیم خونشون من فرداش کار بانکی داشتم و تو شهر خواهرم یه کار دیگه هم داشتیم گفتم خب پس مدارکمم ببرم واسه کارهای بانکی و اداریم چون مهمونی شام بود گفتم شب اونجا بخوابیم که صبح بریم دنبال کارامون واییی یه رفتاری با من کرد که بیا وببین 40 کیلومتر راه رو چکارم کرد و این هم حساسیتشو بیشتر کرد در حالی که من گفتم اصلا بریم خونه خواهر تو بخوابیم چون خونه خواهر خانمم تو اون شهره ولی شب ما داغون شدخواهرم اومد حرف زد باهاش گفت عذرخواهی میکنم و زندگیتونو خراب نکنید ولی خانوم من هیچوقت عذر پذیر نیستن(بعدها بهش گفتم هرچی بوده تموم شده بیخیال شو اون که عذرخواهی هم کرد ولی کینه کینه است..)
10-چی بگم از چی بگم که دلم پره من چه کنم با این زن کینه ای؟هفته قبل گفتم واسه زندگیه بعد از عروسیمون میریم خونه داداشم زندگی کنیم اونجا خونشون بزرگه واسه مهمونی خیلی خوبه...3 نقطه مکث هااا تو میخوایی به خواهرات مهمونی بدی؟آره؟میخوایی اون عوضی و .. رو دعوت کنی؟گفتم اون نه همه رو .من واقعا ادم با گذشت و صلح طلبی هستم و اهل مهمونی دادن و مهمان نوازی ام خلاصه بگم عید فطر ما تبدیل شد به عید بدبختی و مصیبت و دعوا و داد زدن و ...چون تو خونه ما بودیم و تا شب تنها بودیم همش دعوا بود..
بهش میگم خواهر من بیشعور بد احمق هر چی که تو بگی این وسط تقصیر من چه که بیچارم کردی؟چرا ولم نمیکنی؟بخدا سر هر دعوا و بحثی همیشه ربطش میده به خواهرام و خانوادم مثلا بهش میگم تو چرا بیخیال نیشی و کش میدی میگه خواهرات خوبن؟کش نمیدن؟نمیدونم کدومشو بگم من هرچی میخواد واسش میخرم کارتم دستشه بعد اخرشم به من میگه خسیس!در حالی که تو فرهنگ خانوادگیه ما دوران عقد اصلا مرد هیچ خرجی به دختر نمیده،به من میگه چرا به مامانت تو کار خونه کمک میکنی میگه چرا به داداشت گفتی میرم فلان جا!باید مثه خودش تودار باشم؟حتی کم اهمیترین چیزا،بهم میگه چرا خواهرتو رسوندی سرکوچه!میگم خوب خواهرمم لباسمو اتو کرد مگه چه اشکالی داره خوبی کردن؟
من پیش مشاور رفتم کتاب خوندم با خواهرم حرف ارتباط صوتی و حتی تصویری هم ندارم این زن به من میگه بجه خواهرتم محل نده!میگم اخه اون طفلک چه تقصیری داره؟میگه تو چرا بچه خواهر وبرادرتو میبوسی!ببینید کوته فکری تا چه حد!ما الان در حال تدارک عروسی هستیم تا 1 ماه دیگه عروسی کنیم ولی دل من پر درده من نمیتونم با این زن زندگی کنم اشکمو در اورده چکار کنم؟؟؟؟
هرچی جلوتر میریم بدتر میشیم بخدا من نمیدونم چطوری با این حرف بزنم همیشه استرس دارم مثلا میریم مانتو فروشی استرس دارم یوقتی نکنه دست رو یه مانتو بزارم که شبیه مانتوی خواهرم باشه!
من میخوام جدا بشم تراخدا کمکم کنید
روانی شدم بیچاره شدم آرامش ندارم این زن با همه خانواده من مشکل داره کمکم کنید........