سلام به همگی
امیدوارم حالتون خوب باشه و اوقات خوبی داشته باشین
من یه پسر 21 سالِ هستم
متاسفانه اصلا زندگی خوبی نداشتم تا الان ، از حدود 6 سالگی تا الان دارم مشکلات زندگی رو تحمل میکنم ، پدر من فردیه با افکار کهنه و قدیمی ایشون از همون اول رفتار بدی با خانواده داشته و کاملا هم به اهدافش رسیده و اثرش رو هم رو همه ی بچه ها گذاشته من فرزند آخر خانواده هستم و تقریبا بدبخت شدن تمام اعضای خانواده ـم رو به چشم خودم دیدم ، پدرم با شصت و خورده ای سن همه کار با مادرم کرده از کتک کاری های شدید گرفته تا خیانت و هزار جور بلای دیگه این داستان سر تمام خواهر و برادرم هم پیاده شده ، ایشون از اول ازدواج با مادرم تا 10 15 سال پیش همچنان به کتک زدن خانواده با کابل و سیم و کمربند و مشت و لگد ادامه میداد تا اینکه با بزرگ شدن بچه ها دیگه قدرت انجام دادنشو از دست دادن - هیچ کدوم از خواهر و برادر هام زندگی شیرین و خوبی ندارن (از اعتیاد و خلاف گرفته تا طلاق و مشکلات روانی و ... ) من درسم از همون اول خوب بود دبستان رو پشت سر گذاشتم و راهنمایی هم در تیزهوشان قبول شدم ولی بعد از چند ماه به خاطر مشکلات مالی و خانوادگی دیگه نتونستم ادامه بدم و تو مدرسه معمولی تحصیل کردم تا 15 سالگی شارگرد ممتازی بودم ولی بعد از اون من هم بی راهه کشیده شدم درس ـم افت کرد و اومدم سمت خـلاف و دخانیات این روند ادامه داشت تا 19 سالگی (با توجه به اتفاقاتی) به خودم اومدم و با مشورت چند تا از دوستان و بزرگانی که باهاشون آشنا شدم این کارار رو رها کردم دیپلمم رو گرفتم و تصمیم به کار و درس خوندن گرفتم خوشبختانه من 2.5 سال که هیچ کاری نکردم و دیگه با هیچکس دعوایی نکردم و لب به سیگار و قلیون هم نزدم با دوستان بَدَم رابطه مو قطع کردم و کلا 360 درجه تغییر کردم ، دوستان قدیمی همه میگن من بچه ننه شدم و مثبت ! امسال کنکور تجربی دادم و رتبه خوبی آوردم ولی با اونچیزی که انتظارشو داشتم خیلی فرق میکرد
هدف من پزشکی و تصمیم دارم یه سال دیگه واسش تلاش کنم
اینا رو گفتم تا یکم با گذشته ـم آشنا بشید - مشکل من اینجاس که هنوز رابطه خوبی با پدر ندارم و مشکلات متعددی دارم ایشون از رفتار های گذشته شون فقط دست بزنِ ـشون رو کنار گذاشتن (البته دو هفته پیش یادی از جوانی کردن و دو تا مشت زدن به صورتم) ولی من تا به حال به ایشون دست نزدم (البته خط قرمزی هم ندارم در صورت که مادرم رو مورد حمله قرار بدن دلیلی نمیبینم که جلوی خودمو بگیرم) از لحاظ لحن گفتار هم اصلا وضعیت مناسبی نداریم ، کلا شاید ماهی یک بار همدیگه رو ببینیم
دلیل موندم من تو این خونه پدریم اصرار مادر عزیزَمِ ( لازم به ذکره مادر من زن بسیار با شخصیت و صبوریه که برای من عزیز ترینه) ، مادر در وضعیت سلامتی خوبی نیست و همین باعث میشه که به حرفش گوش کنم و زیاد آزارش ندم از طرفی من هم نمیتونم طاقت بیارم ، من تنها امید مادرم و خواهرام هستم واسه اینکه به یه جایی برسم همونطور که گفتم هدفم پزشکیه ولی مشکلاتی سر راهمه مشکل اصلیم خونه موندنه اگه اینجا بمونم نمیتونم روی هدفم تمرکز کنم و مدام باید در درگیری باشم میخوام برم ولی مادرم نمیزاره مشکل بعدی من کارِ باید کار کنم که بتونم ادامه بدم ولی بازم از هدفم دور میشه ، گاهی اوقات تصمیم میگیرم که درس رو ول کنم و به کار بچسبم و خانواده رو خوشبخت کنم ولی بازم از بُعد دیگه ای نا امیدشون میکنم
الان نیاز دارم یکی واقعا کمکم کنه
دوستی ندارم با توجه به گذشتم همه رهام کردن
به آینده هم بدون پزشکی امیدی ندارم و سرگرمیم کلا کتاب های فلسفه و کامپیوتر و فیلم و کنکورمِ
دانشگاه هم فعلا مدیریت میرم ولی نه سر کلاساش میرم نه با کسی حرف میزنم
با اینکه 21 سال بیشتر ندارم اما احساس پیری میکنم
پیش روانپزشک هم رفتم گفته وضعیت خوبه افسرده نیستی ، زندگی واسه من تا الان یه شوخی بی مزه بوده
نمیدونم کسی به حرف های یه پسر جوون توجه ـی میکنه یا نه
خوشحال میشم تجربه هاتون رو در اختیارم بذارید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)