بسمه تعالی
سلام

شاید موضوعی که قصد مطرح کردنش رو دارم برای خیلی از آدما غیر طبیعی و عجیب به نظر برسه. ولی خواهش میکنم برای چند لحظه خودتون رو جای من قرار بدید.
من با جسم کامل یک دختر متولد شدم ، همه چیز برای خانوادم به نظر طبیعی بود ولی از سنین 3 سالگی به بعد ، رفتارها و انتخاب های من رنگ و شکل دیگه ای برخلاف یه دختر بچه داشت.
تقریبا از 5 - 6 سالگی متوجه تفاوت خودم با بقیه دخترا میشدم ولی نمیتونستم از این وضع درک درستی داشته باشم.
این تفاوت ها از چیزای ساده ای مثل نوع پوششم ، علایقم ، تفریحام ، نوع نگاهم به جنس دختر شروع میشد تا مسائل بزرگتری که با بالا رفتن سنم برام به وجود میومد.
همیشه خودم رو یه مرد میدونستم و وضعیت زندگیم ، شرایط فوق العاده نامناسبی رو برام به وجود آورده بود.
تو سنین راهنمایی بودم که فهمیدم داخل ایران برای آدمایی مثل من شرایط تغییر جنسیت از طریق دادگاه و عمل و هورمون درمانی وجود داره.
درسته که تغییر جنسیت ، سختی های خودش رو مخصوصا تو ایران داره ولی وقتی که دیدم میتونم هویت و جنسیت خودم رو یکی کنم ، احساس فوق العاده ای بهم دست داده بود.
مشکلات اصلی من دقیقا از بعد مطرح کردن این موضوع با خانوادم به وجود اومد.
نه خانوادم درک درستی از این موضوع داشت نه فامیل!
ولی دوستانی که داخل مدرسه داشتم ازین موضوع شوکه نشدن و بیشتر میگفتن به خاطر شناختی که ازت داریم همیشه حس میکردم تو یه پسری نه دختر!
بعد از گذشت این همه سال به جز پدرم که آدم خوش اخلاقی هم نیست و مشکل اعصاب داره ، الان خانوادم با این موضوع مشکلی ندارن ولی گفتن بعد از عمل باید این خونه رو ترک کنی چون پدرت سرت رو به باد میده.
الان 25 سالمه به خاطر حمایت نشدن از طرف خانواده و نداشتن پشتوانه مالی مناسب هنوز که هنوزه نتونستم مراحل تغییر جنسیت خودم رو بگذرونم.
اوضاع روحی خوبی ندارم ، افسردگی شدید و دوری از جمع ...
خیلی ها بهم میگن چرا خودت رو مثل یه دختر نمیکنی ولی واقعا متوجه نیستن درمان آدمایی مثل من فقط و فقط تغییر جنسیت و ادامه زندگی به صورت یه مرد کامل هست.
با هورمون درمانی هایی که پنهانی انجام دادم چهره و اندام من شکل یه پسر 17 18 ساله شده و به راحتی با پوشش پسر میتونم بیرون برم.
حدود دو سال پیش با دختری آشنا شدم که با وضعیت من آشنایی داشت.
هفت هشت سال پیش یکی از خواهرهاش تغییر جنسیت داده بود و ازدواج هم کرده بود. به خاطر همین منو کاملا درک میکرد.
کم کم به هم علاقه مند شدیم و به شدت دوستم داشت. واسه کمک کردن به من از هیچ کاری دریغ نمیکرد.
تشویقم میکرد که با ترس ها و موانع پیش روم روبرو بشم تا به هدفم برسم.
خانوادش با من آشنا شدن و هدفمون رو ازدواج کردن با هم دیگه قرار داده بودیم.
اما مشکلات مالی من و نداشتن سر پناه واسه بعد از عمل هام بدجور تحت فشارم قرار داده بود چه برسه به ازدواج!
عشق پاکی نسبت به من داشت اما بعد از دو سال وقتی که شرایط من بدتر و بدتر میشد ، دیگه نمیتونستم به خودم اجازه بدم که زندگیش رو تحت شعاع قرار بدم.
خیلی خیلی دوستش دارم ، با این وجود یک هفته پیش به شدت دلش رو شکوندم و بهش گفتم باید بره و به زندگیش برگرده! حسابی از من ناامید شد!
تنها چیزی که خواست این بود که قول بدم به خود واقعیم تبدیل بشم. سامان! یه مرد واقعی!
از وقتی که نیست یه شب چشمامو رو هم نذاشتم ... وقتایی که احساس مرگ و دلتنگی میکنم میام هزار بار صفحه اینستاگرامش رو چک میکنم.
به هیچ وجه فکر نمیکنم دیگه کسی پیدا بشه که با این شرایط من رو در این حد دوست داشته باشه و درکم کنه!
اوضاع خوبی نداشتم این موضوع هم داغونم کرد. احساس پشیمونی میکنم که چرا بهتر عمل نکردم. چرا رهاش کردم ...
من توی زندگیم حتی یه دوست هم ندارم ...
احساس پوچی و بی هدفی میکنم ...
بیشتر حس میکنم نیاز به یه شغل تمام وقت دارم که بتونم خودم رو پای خودم بایستم و تمام سختی هاش رو به جون میخرم.
هوش و استعداد یادگیری من خیلی خوبه ولی گاهی فکر میکنم با وجود تحمل پوشش دخترونه و چهره بدون آرایش و اندامی که کمی شبیه مرده کسی به من کاری میده؟
این تنهایی ، نبود همدرد و دختری که دوستش داشتم و فکر این که هرگز نتونم ازدواج کنم داغونم کرده.
دیگه نمیدونم باید چیکار کنم و از کجا شروع کنم ...

به خاطر این متن طولانی اگه سرتون رو درد آوردم عذرخواهی میکنم.