سلام دوستان خوب همدردی
من به مشاوره از شما خیلی نیازمندم
من حدود یک سال و نیم پیش با یه پسری آشنا شدم به قصد ازدواج، پسر خیلی خوب و معقول و منطقی ای بود. ولی شرایطش خوب پیش نرفت. من بهش علاقه مند شدم ولی اون خیلی نا امید بود، دائما دپرس بود دست به هرچی میزد خراب میشد. نتونست کار پیدا کنه، کارش جور نمیشد دائما اتفاقای بد براش میوفتاد. کلا همش میگفت نمیخوام به پای من حروم بشی، تو باید بری سراغ سرنوشتت. من بهش علاقه داشتم ولی خب اون علاقه شو پنهان میکرد. خلاصه هرچی من تلاش کردم نتیجه نداد. براثر یه دعوا از هم جدا شدیم. یک هفته از هم خبر نداشتیم و بعد من کم آوردم و بهش اس ام اس دادم. باورش برام سخت بود به این آسونی فراموشم کنه. اونم گفت چرا اس ام اس دادی و میخواستم رابطه رو تموم کنم و... خلاصه همه حرفش این بود که باید میذاشتم رابطه تموم بشه میگفت تو این رابطه تو ضرر میکنی ولی خب به هر حال باز ما رابطه رو از نو شروع کردیم ولی این دفعه من دیگه میدونستم این رابطه به جایی نمیرسه. چون اون روز به روز افسرده تر و غمگین تر از قبل میشد، یک بارم بهم گفت که من بهترین دختر توی زندگیش بودم و دلش نمیخواد هیچوت ترکم کنه. ازش پرسیدم چی شد این حرفو میزنی نکنه میخوای ترکم کنی؟ اونم گفت شاید در آینده نزدیک .....خلاصه که هر موقع من بحث خودمونو وسط میکشیدم به نتیجه ای نمیرسیدم. تا اینکه یک بار دیگه با هم دعوا کردیم و گفتم میخوام جدا شم. این دفعه دو هفته از هم خبرنداشتیم، واقعا خیلی برام سخت بود چون دوستش داشتم.تو این مدت دوتا پیشنهاد آشنایی داشتم ولی رد کردم، چون نمیتونستم به کسی دیگه فکر کنم. بنابراین بازم بعد از دو هفته من دوباره بهش اس ام اس دادم که میخوام یه فرصت دیگه بهت بدم چون بعدا به خودم نگم که بهت فرصت ندادم و پشیمون نشم، بهش گفتم اگه از ته قلبت بگی برو میرم ولی اگه هنوز امید داری بذار بمونم. ولی خب جوابش بازم سربالا بود... گفت که من نمیتونم تورو هم الاف خودم بکنم و تو باید بری دنبال سرنوشتت و من بتونم به مشکلات خودم برسم. دیگه وقتی این جوابی بود که بهم میداد.... من دیگه قبول کردم و ازش جدا شدم، میدونستم که تو وضعیت روحی خوبی نیست و وقتی خودش به خودش امید نداره من چطور میتونم بهش امید داشته باشم؟ بهش گفتم باشه پس من میرم ولی اگه یه زمانی وضعیتت درست شد یه خبر از من بگیر شاید هنوز دیر نشده باشه...... من دیگه این رو آخرین تلاش خودم میدونستم و دیگه وجدانم راحت بود چون میدونستم آخرین تلاش خودمو کردم و دیگه بعدا در آینده حسرت نمیخورم که چرا برای کسایی که توی زندگیم مهم بودن تلاش نکردم


یکی دو روز بعد از این قضیه دوباره یه پیشنهاد دیگه برای آشنایی برای ازدواج داشتم. نمیخواستم قبول کنم ولی طرفم خیلی اصرار کرد خیلی خیلی اصرار کرد. منم گفتم خب اشکال نداره من که نهایت تلاشمو برای برگردوندن نفر قبلیم کردم و نتیجه نگرفتم، حالا باید چند وقت لباس عذا بپوشم؟ بذار به نفر دوم یه فرصت واسه آشنایی بدم. خب ایشون خیلی پسر خوبی هستن. با مرام. از هیچی برای من کم نذاشتن. کلا خیلی بهم اعتماد داره، و قرار شد برای بعد از عید بیان خواستگاری
شاید یک هفته نشد که با ایشون آشنا شده بودم که نفر اولی پیداش شد با هرآنچه که آرزوش رو داشتم، تمام اون چیزایی که توی یک سال و نیم آرزوی رسیدن بهشون رو داشتم محقق میشد. تونسته بود یه کار پیدا کنه، در آمد خوب، با خانواده اش هم صحبت کرده بود!! بعد که بهش گفتم با کسی دیگه هستم روانی شد!!! گفت منو تو هنوز با هم در ارتباط بودیم. من اگه جوابتو اینجور میدادم نمیخواستم بخاطر من صدمه ببینی، من احساستو وارد رابطه نکردم تا تو ضرر نبینی، من داشتم واسه تو تلاش میکردم همه این یک سال و نیم واسه تو تلاش میکردم ، چند کیلو وزنم کم شده، بخاطر تو همه کار کردم. الان همه چیزم درست شده چرا یکم برام صبر نکردی؟ من که هنوز ازت جدا نشده بودم.....میخوام بیام خواستگاری.....
خلاصه اینکه من مطمئن بودم که ازش جدا شده بودم ولی ایشون میگفت نه ما جدا نشده بودیم ما قهر بودیم چرا رفتی با کسی دیگه؟؟؟

دوستان الان اصلا تو وضعیت مناسبی قرار ندارم نمیدونم این چه وضعیتی هستش که توش گیر کردم!!! یک سال و نیم با کسی بودم که احساسمو جواب نمیداد، البته نه همیشه اگه بگم همیشه در حقش نامردی کردم، ولی دقیقا زمانی که من به حمایت احساسیش نیاز داشتم جواب دوستت دارم رو با مرسی میداد، همش افسرده و غمگین بود، البته نمیگم همش باهام بد بود، میدونستم دوستم داره ولی خب چون همش بدبیاری میاورد همش درگیر مسائل کار و بدبختی های زندگیش بود و من براش در اولویت نبودم.... یک سال و نیم باهاش بودم تا وضعیتش درست بشه اما نشد و بازم بهش امید داشتم ولی وقتی دیدم خودشم دیگه امیدی نداره ازش جدا شدم و بعدش با کسی آشنا شدم که با دو هفته آشنایی انگار دو ساله که میشناسمش، پسر خوبیه و بهم علاقه داره..... هیچ کدوم حاضر نمیشن ترکم کنن، هردوشون دوستم دارن، هردو گفتن میخوان بیان خواستگاری
دوستان بگین من چیکار کنم؟ من انتخابم نفر دوم هست چون میخوام بهش فرصت شناخت و خواستگاری رو بدم چون واقعا برای نفر اول خیلی تلاش کردم و تلاشهام نتیجه نداد ولی نمیدونم چرا بلافاصله بعد از آشنایی با نفر دوم ، نفر اول یهو همه کاراش ردیف شد؟ من یک سال و نیم نفر اول رو دوست داشتم واقعا بهش علاقه داشتم ولی الان یک نفر دیگه توی زندگیم هست. حکایت اینکه چرا بعد از جدایی همه کاراش ردیف شد و شد مجنونی که دیوانه وار لیلیشو دوست داره!! نمیدونم چیه.
دوستان لطفا راهنماییم کنین
نگین بذار هردو بیان خواستگاری بعد بینشون انتخاب کن چون این به نظرم کار درستی نیست.....
من نفر دوم رو انتخاب کردم یعنی بهش فرصت شناخت میدم چون موقعی که تصمیم گیری میکردم فکر میکردم نفر اول دیگه تو زندگیم نمیاد، حالا که نفر اول اومده نمیدونم یه جورایی اینو در حق نفر دوم نا مردی میدونم که بی دلیل بدون اینکه کار خطایی کرده باشه رهاش کنم و برگردم سراغ نفر اول.....با اینکه خودمم از انتخاب خودم تعجب میکنم ولی بازم نفر دوم انتخاب منه یعنی میخوام فرصت بهش بدم ولی از طرفی همش یه چیزی بهم میگه چطور میتونی نفر اول رو فراموش کنی ؟ تو که یک سال و نیم همش غم و ناراحتی رو برای رسیدن بهش تحمل کردی ، حالا که همه چیز جور شد؟ آیا اشتباه نمیکنی که پسش میزنی؟

دوستان خواهشمندم یکی بهم بگه باید چیکار کنم یعنی راهنماییم کنید
نفر اول همش میاد سراغم میگه کارت اشتباه بوده، من دوستت دارم، تو که اینهمه سختی رو با من تحمل کردی حالا که کارم جور شده همه چی ردیف شده چرا میری؟ بیا دومی رو رها کن من هنوزم میخوامت!!! نفر دوم هم که از من میخواد انتخابش کنم و بهم میگه خوشبختت میکنم
جالبه که این دونفر با هم صحبت هم کردم ولی هیچ کدوم راضی نمیشن من رو رها کنن و پشت سر هم بد میگن

دوستان میدونم که این وضعیت خیلی وضعیت مسخره ای هستش
واسه همین میخوام که کمکم کنین چون تنهایی به درست بودن انتخابم شک دارم
ممنون