به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 25

Threaded View

  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 15 اسفند 98 [ 02:57]
    تاریخ عضویت
    1389-6-09
    نوشته ها
    274
    امتیاز
    9,988
    سطح
    66
    Points: 9,988, Level: 66
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 29.0%
    دستاوردها:
    SocialVeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    2,955

    تشکرشده 2,267 در 375 پست

    Rep Power
    43
    Array

    فقط میخوام درد دل کنم.دلم غصه داره به خاطر اختلاف پدر و مادرم.

    سلام.
    باز امشب پدر و مادرم دعوا کردن...
    خیلی دلم گرفته.من تا حالا تاپیکی درباره اختلاف پدر و مادرم نزدم.ولی چند باری به مشکلشون اشاره کردم.حالا میخوام یه کم درمورد اختلافشون بگم و درد دل کنم.این وسط هیچ کاری از دست من بر نمیاد،وگرنه تا الان یه تاپیک زده بودم و ازتون مشورت میگرفتم.

    پدر و مادر من دخترعمو و پسر عمو هستن.الان پدرم 52 سالشه و مادرم 46 سالشه.
    پدر بزرگای من که برادرن با هم از قدیم مشکل داشتن.پدر پدرم که داداش بزرگه است خیلی آدم کینه ایی هست و از همون اول مخالف ازدواجشون بود.به هر صورت این دوتا ازدواج کردن ولی پدربزرگ و مادربزرگم پدرم رو طرد میکنن.درصورتی که تا اون موقع خیلیییی دوستش داشتن.این رو هم بگم که بابای من بچه ی اوله و خب توقعات ازش بیشتره.
    اوایل ازدواج مامان و بابام با هم خوب بودن.هرچند بین خانواده ی پدرم با مادرم اختلاف وجود داشته و باعث یه سری دلخوریا میشده ولی خود مامان و بابام با هم خوب بودن.
    خلاصه زندگی میگذره و اینا 4 بار هم بچه دار میشن که منم آخریشم.تا این که از ده سال قبل اختلافا شروع میشه.یعنی از وقتی که پدرم زیر سرش بلند میشه.(صیغه ی یه زن 50 ساله! یعنی زنی که حدود ده سال از خودش بزرگتر بوده)
    خلاصه اینکه از اون سال کشمکش ها شروع شد و گویا پدرم تو چند سال بعدش هم سراغ زنای دیگه ای هم رفته بوده و هر دفعه مادرم با تجسس!! دستشو رو میکرده.
    تا این که بالاخره سه سال پیش پدرم کارو یه سره کرد و زنی رو به عقد دائم خودش درآورد و از اون موقع بود که زندگی ما واقعا جهنم شد.
    میدونید ما از سال 85 تا 89 تو استان خودمون بودیم.قبل و بعدش قم زندگی میکردیم.سال 89 پدرم باز انتقالی گرفت و اومد قم ولی ما چون خونمون دست مستاجر بود نمیتونستیم باهاش بیایم.مجبور بودیم اونجا بمونیم تا خونه تخلیه بشه بعد بیایم قم.و پدرم تو این 7 ماهی که تو قم تنها بوده زن گرفته.البته خودش از قصد کاری کرده بود که ما دیرتر بیایم قم.مثلا به مادرم گفته بود که به مستاجر گفته خونه رو خالی کنه درصورتی که بعدا ما متوجه شدیم که اصلا هیچ پیگیری نکرده بوده.(حتی خود مستاجر به ما گفت اگه بهمون گفته بودید ما امکانش برامون بود که زودتراز اینا تخلیه کنیم)
    ولی خب پدرم اون مدت سرگرم نامزد بازیش بوده و ترجیح میداده زن و بچه اش تو دست و بالش نباشن

    واای وقتی یادم میاد دو سال گذشته رو واقعا میمونم که چطور تحمل کردیم اون روزا رو.خیلی سخت بود.خیلی.دعواها دقیقا از روز اسباب کشی شروع شده بود.این پدربزرگم هم بدتر آتیش بیار معرکه بود.اگه بگم اون باعث شد زندگیمون به اینجا بکشه دروغ نگفتم.آخه یکی نیست بگه مرد.این زن چه گناهی کرده؟چه بدی ای در حقت کرده؟ غریبه که نیست.از خون خودته.برادر زادته
    باور کنید تو تمام این سالها اگه مادر من کوچکترین بی احترامی رو بهشون کرده باشه.خدا میدونه چقدر زحمت کشید واسشون (پدرم پسر اول بود و مادرم عروس بزرگه،زحمتا رو دوش اینا بود،هرمشکلی پیش میومد اینا کمکشون میکردن)

    مثلا یکی از عمو ها و یکی از عمه های من بیماری روانی دارن،عموم شفا گرفت از امام زمان عمه ام هم تا چند سال تقریبا هرسال بیماریش عود میکرد و باید بستری میشد.
    ماهم 4 تا بچه هم قد و نیم قد بودیم.یعنی مادرم تو 7 سال 4 تا بچه به دنیا آورده بود.وقتی من شیر خواره بودم پدربزرگ و مادر بزرگم عمه ام رو که بیمارروانی بوده میفرسته خونه ی ما تا مادرم ازش پرستاری کنه...فکرشو بکنید.4 تا بچه ی کوچیک که اولی 7 سالشه و آخری شیرخواره است داشته باشید بعد باید از یه بیمار روانی هم نگه داری کنید.همش استرس و نگرانی.همش ترس از اینکه یه وقت یه بلایی سر بچه هاش نیاد...
    من به خاطر همین موضوع وقتی بچه بودم خیلی عصبی بودم.خیلی.چون شیر اضطراب و استرس مادرم رو خوردم.این چیزا واقعا رو بچه تاثیر داره.بعدها هم دوباره عموی بیمارم خونمون بوده.
    خدا میدونه تا 12 سالگی هم هروقت چشامو میذاشتم رو هم که بخوابم کابوس میدیدم.کابوسایی که همش یه جور بودن.همش یه تصویرای ثابت.که توش بابا و عمه ام بودن.نمیدونستم چرا.وقتی 15 سالم بود فهمیدم دلیل اون کابوسا چی بوده.اون کابوسا انقد وحشتناک بودن که من تا سالها عادت کرده بودم با چشمای باز بخوابم.یعنی انقد چشامو باز نگه میداشتم تا خوابم میبرد
    هیچ وقت به خاطر این نمیبخشمشون.به خاطر اینکه من انقد تو بچگیم عصبی بودم.

    پدرم میگه مادرم خانوادشو ازش گرفته.میگه تو باعث شده اونا منو بندازن دور.البته پدربزرگ و مادر بزرگم کلا آدمای بی عاطفه ای هستن.بقیه ی بچه هاشون هم ازشون خیری ندیدن به جز بچه ی آخریشون که اگه تب بکنه اینا غش میکنن(همون که گفتم شفاگرفته از امام زمان) و برعکس همین عموم کلی باعث دردسرشون شده جوری که این آخریا خودشون ذله شدن از دستش.

    پدرم هم عین پدربزرگمه.خیلی خیلی کینه ای.وقتی دعواهاشون شروع میشه از سال اول زندگیشونو نبش قبر میکنن تا الان.کینه ی یه چیزای مسخره ی تو دلشه که واقعا آدم میمونه توش.بابام خیلی خودخواه و مغروره.بدجنسه.خودبزرگ بینه.حرف هیشکیو قبول نداره.عقاید خاص خودشو داره.نمیخوام کلا شخصیتش رو ببرم زیر سوال ولی واقعا اخلاقای بدش میچربه به اخلاقای خوبش
    هیشکی از نیش زبونش در امان نیست.همیشه با نیش و کنایه حرف میزنه.واقعا بدبینه.یعنی لیوان که چه عرض کنم اگه پارچ آب جلوش باشه اون همه آبو نمیبینه اون بالای پارچ که خالیه میبینه.
    تو زندگی چیزی برامون کم نذاشت ( از لحاظ مالی و البته نسبت به وسعش نه که زندگیمون همه چی تموم باشه) ولی به خاطر عقاید خاص خودش جوری با ما چهار تا بچه رفتار میکرد که ما همیشه عاصی بودیم از دستش.فقط این وسط من بودم که همیشه حرفمو میزدم و نمیخواستم فکر کنه هر چی که میگه درسته و نمیتونستم زیر بار حرفای ناحقش برم.

    **********************************************

    دیگه زیادی دارم حرف میزنم.درمورد امشبم بگم که ساعت 9 که بابام اومد مامانم خیلی ناراحت بود ازش و شروع کرد به نفرین کردن اون زنه و این حرفا...کم کم دعوا شروع شد و خدارو شکر بابام زد بیرون وگرنه تا نصف شب دعواشون ادامه پیدا میکرد.اونم جلوی خواهرم که بارداره

    نمیدونم مامانم از این زندگی چی میخواد که ول نمیکنه بره.هرچی بهش میگیم بریم شهرستان اونجا زتدگی کنیم نمیاد.هردفعه هم یه دلیلی میاره.
    الان خواهرم ازدواج کرده.داداشامم با ما زندگی نمیکنن.شهرستانن.
    الان بابام یه شب خونه ماست یه شب خونه ی اون زنش.
    ایام عید من به دلیل یه بیماری خاصی که دارم 8 روز بستری بودم.تو این مدت مامانم بیچاره تنها بوده.تو این شهر غریب.بابامم به خاطر اون به اصطلاح عدالتی که نباید زیر پا بذاره یه شب اینجا بوده یه شب اونجا.به جای اینکه پیش مامانم باشه تو اون روزای سخت.آخه بیماری من جوری بود که واقعا اطرافیان خیلی غصه میخوردن برام.
    سه ماه بعد بود که فهمیدیم اون روزا بابام بچه اش به دنیا اومده بوده.....
    دوباره دعواها شروع شد...

    خدایا شکرت که حداقل زندگیمون الان مثل دوسال گذشته نیست.همش شبا با ترس و دلهره میخوابیدم.چه روزایی که صب از صدای دعواشون بیدارم نشدم.منی که حتی واسه امتحان کنکورم به زور از خواب بیدار میشدم و خوابم سنگینه انقد استرس داشتم که اگه صبا صدای حرف زدن آروم بابامو میشندیم از خواب میپریدم.
    دوبار حمام بودم و صدای دعواشون رو شنیدم و مجبور شدم با تن خیس لباس بپوشم و بپرم بیرون و ...
    واسه یه دخترجوون خیلی سخته که آخر شب مجبور شه در اتاق مامان و باباش و باز کنه و بره تو...
    وقتی ام که درو باز میکنه ببینه که باباش گلوی مادرشو گرفته و داره فشار میده...
    دعواهاشون خیلی وحشتناکه.گاهی همسایه ی طبقه بالایی مون میاد به دادمون میرسه
    خیلی وقتا کلاسای دانشگاه و یا باشگاهو از ترس دعوای اینا نرفتم.همین پارسال بود یه صب تا شب من خونه نبودم.تهران بودم.وقتی برگشتم دیدم صورت و گردن مامانم زخم شده.بهم گفت که تو کوچه خورده زمین پرت شده طرف این بوته های تو باغچه ولی شب که بابام اومد فهمیدم دعواشون شده بوده...
    اگه بخوام از دعواهاشون بگم بدتر اعصابم خورد میشه.ولی واقعا دیگه اعصاب نذاشتن برامون

    ببخشید طولانی نوشتم.نمیدونم میخونید این همه رو یا نه.

    وقتی با هم دعوا میکنن من از بابام متنفر میشم.حتی جوری شده که اگه درحد یکی دو جمله خودم یا مامانم بباهاش حرفمون بشه فوری اون حس تنفر تو دلم زنده میشه.از بس حرفاش ناحقه.از بس خودخواهه و بی انصافه
    چیکار کنم؟؟؟ نمیخوام ازش متنفر باشم
    حتی گاهی شده آتیش بیار معرکه شدم چون نمیتونم در برابر حرف ناحقش سکوت کنم.اعصابمم خیلی ضعیف شده

  2. 35 کاربر از پست مفید راحیل خانوم تشکرکرده اند .

    راحیل خانوم (جمعه 22 دی 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. غصه های یه دختر به ظاهر شاد
    توسط t@r@neh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: پنجشنبه 05 بهمن 96, 02:44
  2. آیا غصه خوردن گناهه
    توسط leila3000 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 05 مرداد 92, 15:41
  3. زندگی پر از غصه
    توسط غصه در انجمن عقد و نامزدی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: جمعه 06 بهمن 91, 23:54
  4. تمام غصه های من
    توسط ارشیدا در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: شنبه 30 دی 91, 11:10
  5. دارم از غصه دق میکنم از کارم اخراجم کردن...دانشگاهم بده...ازدواج....آینده ام
    توسط ema1989 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: جمعه 07 مهر 91, 14:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.