به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

Threaded View

  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    Question لبریز از ترس

    سلام:

    امیدوارم که حال همه شما دوستان خوب باشه و متاسفم که به علت مشکلات کاری و تحصیلی فقط برای زحمت دادن پست ارسال می کنم....
    این بار اومدم تا شاید بتونم از تجربیات دوستان استفاده کنم و ببینم راه حل این مشکل که من با همه تلاشم درش ناکام موندم چیه....
    البته این مشکل درون منه و من اونقدر در مرز بین این تفکر و واقعیت گم شدم که نمی دونم واقعیت دارند و یا فقط حاصل ذهن من هستند..
    مشکل اصلی من در یک کلام اینه ....
    من از اکثر افراد اطرافم می ترسم....
    واقعا نمی دونم چرا ..باورش سخته ولی تقریبا از همه جز خودم می ترسم...
    جوری که تمام زندگی شخصی و زندگی اجتماعی منو داره تحت تاثیر قرار میده ...همان طور که خیلی از دوستان می دون من خیلی دختر احساساتی هستم و سعی می کنم عنان احساسم را در دست بگیرم..ولی من همیشه دوست داشتم در اطرافم هیچکس ناراحت نشه...همه بخندن..همه همدیگر و دوست داشته باشن..دعوا نکنن..دلخور نشن و خیلی چیزها دیگه ..برای همین همیشه سعی می کنم خودم وسط هر ماجرایی که پیش می آید بندازم تا بلکه اوضاع بغرنج نشه اغلب اوقات شاید حتی کارو بدترم بکنم و اگر هم کار خوب پیش بره من خودم از درون به خاطر افکارم داغون می شم...
    همش می ترسم نکنه مثلا همسرم کاری کنه مثلا مادرم بهش بر بخوره..یا برعکس اون...و خیلی چیزهای دیگه..مدام در حال ترسم...
    هرکس دهنش باز کن که حرف بزنه یا عملی انجام بده من تمام حواسم به اینه که به کسی برنخوره..99 درصد اوقات هم هیچ اتفاقی نمی افته ولی من همش انگار منتظرم یک چیزی بشه..تازگی ها هی می پرسم.از مادرم..خواهرم..پدرم..همسرم... ی می گم ناراحتین؟چیزی شده؟مدام مسیر چشم هاشونو نگاه می کنم ببینم با محبت به هم نگاه می کنن..نکنه چیزی شده من ندونم!!!!دارم داغون می شم....
    مثلا می خوام خانواده شوهرمو دعوت کنم شام..می ترسم مامانم ناراحت شه ...و این در حالیه که خانواده من با همسرم خدا و شکر کوچکترین مشکلی ندارن...
    یا مثلا می خوام کاری برای مامانم بکنم همسرم ناراحت بشه!!!
    در حالیکه هیچ کدام واقعیت ندارند ولی من همش تو این فکرام و همش دارم کارامو برای همه توضیح می دم..انگار همه اعتماد به نفس و عزت نفسی که جمع کرده بودم از بین رفتن....
    به خصوی این مشکل در روابطم با مادرم دارم....عجیبه با اینکه مادر من خیلی مهربونه و من در حد توانم از هیچ کاری فروگذار نیستم و حتی همسرم همین طور ..و هممون هم همدیگرو خیلی دوست داریم ولی من همش می ترسم....همش....
    به خدا خیلی سخته..هرچه می خوام تو این همه کار خودم این چیزهای بی اهمیتو ول کنم اصلا نمیشه....به خدا موندم چطور ذهنمو از این شایدها که گاهی واقعیت هم دارند خودمو رها کنم....
    چکار باید کرد؟


  2. 4 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (جمعه 15 اردیبهشت 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ** برای رسیدن به همه چیز باید از همه چیز گذشت **
    توسط فرشته مهربان در انجمن خودآگاهی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: دوشنبه 10 خرداد 95, 21:17
  2. پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 تیر 94, 01:23
  3. احساس می کنم دیگه همه چیز واسم دیر شده ( برای هرکاری این حس را دارم )
    توسط خوشبختی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 29
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 اسفند 92, 18:14
  4. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: شنبه 06 آذر 89, 16:00

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:31 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.