به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 33

Hybrid View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 27 خرداد 95 [ 21:58]
    تاریخ عضویت
    1394-11-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    475
    سطح
    9
    Points: 475, Level: 9
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 35.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 9 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    با این ازدواج غلط افسرده و داغونم

    سلام
    نمیدونم از کجا شروع کنم؟ اگه از اول بخوام بگم خیلی طولانی میشه و حال نوشتن ندارم؛ از طرفی خاطرات بد برام زنده میشه.
    شاید حدود دو سال باشه میام تو این سایت و با خوندن تایپیکای دیگه چیزای زیادی یاد گرفتم که ای کاش زودتر میومدم و تا این همه احساس بد که الان تو وجودم هست رو شاید نداشتم.
    احساسی که الان دارم اینه که به هیچ چیز و هیچ کس به جز خانوادم علاقه ای ندارم و احساس پوچی می کنم. حتی نمیتونم روی درسم تمرکز کنم و تمومش کنم. هیچ چیز از ته دل خوشحالم نمیکنه و هیچ چیز هم خیلی ناراحتم نمیکنه و این حالات خیلی برام عذاب آور شده. بعد از خدا آخرین امیدم به شماهاست که با راهنمایی هاتون بهم کمک کنین که شاید از این حالت خلاصی پیدا کنم. خودم دلیل این حالاتم رو میدونم ولی نمیتونم حلش کنم نمیدونم شاید باید باهاش کنار بیام بعضی وقتا به حال خودم گریم میگیره هیچ کسی رو ندارم که منودرک کنه چون نمیتونم همه حرفای دلمو به کسی بزنم.
    تو زندگی من هیچ عشقی وجود نداره حداقل از طرف من که اینطوره
    با این همه فکر و خیال میترسم یه روز دیونه بشم یا اینکه بیماری لاعلاجی بگیرم

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 16 تیر 95 [ 19:53]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    904
    سطح
    16
    Points: 904, Level: 16
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    500 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    128

    تشکرشده 37 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز، ولی شما به موضوع تاپیکت آنچنان نپرداختی. راجع ب ازدواج و جدایی و نقش شما درش

  3. کاربر روبرو از پست مفید همت 1400 تشکرکرده است .

    raha69 (پنجشنبه 23 اردیبهشت 95)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 27 خرداد 95 [ 21:58]
    تاریخ عضویت
    1394-11-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    475
    سطح
    9
    Points: 475, Level: 9
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 35.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 9 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چرا کسی چیزی نمیگه یعنی موضوعم اینقدر بی اهمیت به نظر میاد؟
    شاید بهتر باشه بیشتر درمورد مشکلم توضیح بدم
    من حدود دوساله عقد و یک ساله عروسی کردم. همسرم فامیل نزدیک هست. چند سال بود که خواستگارم بود ولی من هیچ علاقه ای بهش نداشتم یعنی هیچوقت نمیتونستم به عنوان همسر قبولش کنم. چون نه اخلاقش با من جور بود نه از ظاهرش خوشم میومد. اولا که من نمیدونستم خواستگارمه و مامانم اینا خبر داشتن و به من چیزی نگفته بودن. خلاصه تر بگم اینا هر ماه زنگ میدن و خواستگاری میکردن و هر بار مادرم بهشون میگفت که جواب دخترمون منفیه. یه جورایی گردن من مینداخت. تا گذشت و خود همسرم که تا حالا دراین مورد باهام حرفی نزده بود خودش اقدام کرد. منم مودبانه گفتم جوابم منفیه. حالا نکه این ول کن بود.
    روزی شاید صدبار زنگ و پیام میداد بعضی وقتا حرف عاشقانه بعضی وقتا فحش رکیک و تهدید
    الان که اینارو نوشتم ازش متنفر شدم
    فحاشی رو که به من و خانوادم داده فراموش نمیکنم
    خلاصه آخر سر با هزار تهدید و بدبختی کاری کرد که باهاش ازدواج کردم. واقعا فکر میکنم اون موقع تو حال خودم نبودم که بهش جواب مثبت رو دادم
    الانم بهش هیچ علاقه ای ندارم فقط در حد یه فامیل قبولش دارم نمیدونم چیکار کنم انگار تو یه برزخ گیر کردم
    از طلاق گرفتن هم میترسم احساس خفگی بهم دست داده این چیزی نبود که من انتظارش داشتم نمیدونم چه حکمتی پشت این اتفاقا هست
    ویرایش توسط raha69 : چهارشنبه 21 بهمن 94 در ساعت 01:52

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سلام
    اینکه ما فکر کنیم هیچ چیز دست خودمون نیست و سرنوشت مارو اینور اونور ببره اصلا درست نیست ... الان رابطتون با شوهرتون چطوره ؟ ینی اخلاقش چطوره ؟چه اخلاقای بدی داره که دوست ندارین و چه خوبیایی داره ؟

    در هر صورت انتخاب با خودتون بود و مسئولیتش پای خودتونه ... نمیتونین بگین منو با تهدید مجبور کرد . سعی کنین گذشترو فراموش کنین و زندگی جدیدی شروع کنین.
    ولی به خاطر حال و روحیتون حتما به روانپزشک مراجعه کنین .
    همیشه لبخند بزن......
    برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید را باز گرداند....
    گاهی قوسی کوچک میتواند معماری یک سازه را عوض کند..


  6. 3 کاربر از پست مفید anisa تشکرکرده اند .

    raha69 (پنجشنبه 23 اردیبهشت 95), بابک 1369 (جمعه 24 اردیبهشت 95), ستاره زیبا (چهارشنبه 21 بهمن 94)

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 12 مهر 95 [ 10:44]
    تاریخ عضویت
    1394-11-26
    نوشته ها
    76
    امتیاز
    1,642
    سطح
    23
    Points: 1,642, Level: 23
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 27 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    منم درست مشکلی عین تورو دارم،با این تفاوت که شوهرم غریبه ست و خودم اونو انتخاب کردم با وجود مخالفت خانوادم.ولی حالا که ازدواج کردم و یه دختر دارم.بخاطر دخترم سعی کردم خودم و وفق بدم با شرایط و هر چی محبت کردم بازم نشد،شوهرم خیلی بی انرژی ه،مثلا اصلا نمیتونه تو خونه بامن خوش باشه،یاهمش با دوستاش بیرونه یا خونه پدرشه،هروقت خونست جای اینکه به من انرژی بده همش میگه حوصله م سررفته ،هرچی سعی کردم براش محیط و شاد کنم نشد ،و اثر نداشت،از طرفی فهمیدم مجردیش کل روزاش و پیش دوستاش بوده و خونه نبوده.خیلیم منو دوس داره هر وقت اسم طلاق آوردم میگه طلاق بگیری میکشمت،یا میگه من اینقد بی غیرتم که طلاقت بدم؟کلا تنهایی نمیذاره جایی برم و همیشه زندانم.نمیدونم چیکار کنم

    - - - Updated - - -

    رها جان اگه من شرایط تو رو داشتم طلاقم و میگرفتم و میرفتم زندگیمو میکردم،ولی از شوهرم خیلی میترسم

  8. کاربر روبرو از پست مفید E_Aysan تشکرکرده است .

    raha69 (پنجشنبه 23 اردیبهشت 95)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 27 خرداد 95 [ 21:58]
    تاریخ عضویت
    1394-11-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    475
    سطح
    9
    Points: 475, Level: 9
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 35.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 9 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان همدردی امیدوارم همگی خوب و خوش باید
    از آخرین نوشتم خیلی وقته می گذره توی این مدت ما دو تا دعوای جدی داشتیم که دومیش یه هفته پیش بود و من الان خونه پدرم هستم
    با خودم فکر کردم که هرچند برای ازدواجم درست تصمیم نگرفتم اما الان نمیخوام در مورد جدا شدن تصمیم اشتباهی بگیرم
    داستانم رو یکبار دیگه از اول میگم هرچند کامل نیست و نمیشه همه اتفاقاتو با جزئیات بگم
    من بیت 22 تا 26 سال سن دارم همسرم 6 سال از من بزرگتره و فامیل نزدیک هم هستیم حدود دو سال از ازدواجمون میگذره که کمتر از یکسالش رو تو عقد بودیم، ایشون چندین سال خواستگار من بودن، من اوایل از این موضوع خبر نداشتم و بعدا هم که فهمیدم جوابم به ایشون منفی بود چون اصلا به دلم نمینشست واز لحاظ فکری میدونستم با چیزایی که من تو ذهنم دارم نمیخونه،
    خانواده همسرم و خود همسرم وقتی فهمیدن من ناراضیم و بقیه خانوادم راضی، دیگه دست از سرم بر نمی داشتند و هر ماه زنگ میزدند برا خواستگاری
    اینم بگم من یه مشکل مادر زادی داشتم که به خاطر اون قضیه کلا میخواستم قید ازدواجو بزنم چون خیلی بزرگش کرده بودم تو ذهنم،
    همسرم از یکسال قبل از عقد خودش شروع کرد به تماس گرفتن با من که بفهمه چرا جوابم منفیه و خلاصه تو اون مدت من خیلی جوابش رو نمیدادم ولی خیلی ناراحت بودم براش چون دلم براش میسوخت ایشون تو اون مدت به هیچ وجه تعادل روانی نداشتن یه بار منو فحش میداد یه بار میگفت دوست دارم یه بار تهدید می کرد یعنی این پروسه هر بار تکرار می شد
    من اون موقع برا درسم دور از خانوادم بودم و چون آدم آرومی بودم نمیخواستم اونارو در جریان بذارم و تو فامیل شر درست کنم که البته الان از کارم خیلی پشیمونم چون جنگ اول بهتر از صلح آخره.
    خانوادم همیشه از اونا تعریف می کردن که آدمای خوب و سالمی هستن واقعا هم خانواده خوبی دارن در کل
    منم به حرفاشون فکر میکردم و فکر میکردم حتما من اشتباه می کنم با وجود اینکه به همسرم علاقه ای نداشتم بهش جواب مثبت دادم اما ایشون انگار واقعا مخش تاب داشت چون بعد از جواب مثبت هم باز هم باز هم دعوا های ما ادامه داشت، من یه ویژگی بدی دارم شاید هم خوبی باشه نمیدونم واقعا! با خودم گفتم حالا که بهش جواب مثبت دادم دیگه زیر حرفم نمیزنم چون از نامردی خوشم نمیاد، الان از این به اصطلاح مردونگی زیادم پشیمونم،
    تا اینکه بعد از کلی ماجرا ما عقد کردیم و دعواهای ایشون با من بعد از عقد باز ادامه داشت هر بار سر یه موضوع به من گیر میداد از اون موقع من واقعا یه روز خوش تو زندگیم نداشتم و خوشی هام موقتی بوده و به خانوادم هم هیچی نمگفتم اونام از هیچی خبر نداشتن
    با وجود این من سعی کردم بهش علاقه پیدا کنم گاهی وقتا به طلاق فکر میکردم ولی به خاطر خانوادم باز کنار اومدم ، من روی حرمت ها خیلی حساسم ولی ایشون باعث شده هرچی حرمت بین ما بوده از بین بره و پای خانواده هارو وسط میکشه من دوست دارم بین خودمون حل شه نه اینکه همه بفهمن، ولی ایشون خاله زنک هستن و خیلی اهل رازداری نیستن و من جرئت ندارم وقتی با هم خوبیم دو کلمه باهاش حرف بزن چون موقع دعوا همه رو میگه، احساس درموندگی می کنم نه جرئت دارم طلاق بگیرم چون هم وابستش شدم هم خانوادم چه گناهی دارن که اینقدر غصه منو بخورن
    اخیرا سر یه چیز الکی دعوامون ولی ایشون سریع گوشی رو برداشت به خونشون زنگ زد که بیان تکلیف منو روشن کنن و به من گفت اهل زندگی نیستم
    درسته من هم خیلی کم طاقت شدم و منم مقصرم ولی هیچوقت نمیام در این حد دیونه بازی دربیارم به کسی زنگ بزنم و اهل آبروریزی نیستم
    الان هم خونه پدرم هستم و با هم هیچ ارتباطی نداریم
    به نظرتون زندگی ای که اینطور شروع شده دوام داره؟

  10. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 27 خرداد 95 [ 21:58]
    تاریخ عضویت
    1394-11-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    475
    سطح
    9
    Points: 475, Level: 9
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 35.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 9 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خواهش می کنم هر کی راهی به نظرش میاد جلوی پام بذاره
    از مدیر همدردی و فرشته مهربان و بقیه اعضا خواهش می کنم بهم کمک کنن چون من واقعا کسی رو ندارم که باهاش مشورت کنم پدرم هم آدم عصبانی ای و اگه من بخوام طلاقو میگیره و نمیشه باهاش مشورت کنم
    نمیخوام خودخواه باشم و فکر پدر و مادرم هم هستم نمیتونم ببینم ناراحتن

  11. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 تیر 99 [ 11:20]
    تاریخ عضویت
    1391-8-08
    نوشته ها
    271
    امتیاز
    10,375
    سطح
    67
    Points: 10,375, Level: 67
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class10000 Experience Points
    تشکرها
    852

    تشکرشده 554 در 206 پست

    Rep Power
    47
    Array
    سلام. من 4 ساله عضو تالار همدردی ام و بیشتر تاپیکها و مشکلات کاربرا رو می خونم، اما تا حالا موردی مثل شما رو ندیده بودم!
    زیاد دیدیم که طرف بدون اینکه علاقه ای به همسرش داشته باشه از سر دلسوزی بله رو گفته و ازدواج کرده. ولی این مدل رو ندیدم که پسر موقع خواستگاری تهدید و فحاشی کنه و بعد تازه شما بهش جواب مثبت بدید !!!
    مشخصه که شما در سن کم و نهایت خامی و بی تجربگی ازدواج کردید. البته همین الان هم تا حدی تفکرتون منطقی و بالغانه نیست. از این حرفتون مشخصه که گفتید دعوای شما حتی بعد از عقد هم ادامه پیدا کرد. مگه توقع دیگه ای داشتید و دارید؟
    اکثریت قبل از ازدواج خودشون و اخلاقشون رو خیلی بهتر می کنن، صبورتر هستند، بیشتر تحمل می کنن و غیر، و قبل از عقد خودشون رو خوب نشون میدن که خرشون از پل بگذره، بعد خودشون رو رها می کنن. یعنی تازه قبل از عقد بیشترین زمان صلح و خوشی باید باشه.

    اما برای راه حل شرایط حاضر. زمانی هست که مثلا همسر ایرادات و نقص های اخلاقی داره، که طرف مقابلش میتونی با تلاش و از خودگذشتگی وضعیت رو مدیریت کنه عوض طلاق گرفتن. تا یه درصدی با رفتار خودش رفتار همسرش رو بهتر کنه و تا یه حدی هم باید بسازه و نادیده بگیره .
    اما در مورد شما با تعاریفی که از همسرتون گفتید کاملا مشخصه که تعادل روحی ندارند و شخصیتش این طوره. به فکر این هم نباشید که همسرتون رو تغییر بدید. چون هیچ همسری تا حالا نتونسته همسرش رو تغییربده که شما دومیش باشید.
    من خودم پیشنهادم بهتون اینه که وقت رو اصلا بیش از این از دست ندید. به فکر حرف مردم یا غصه پدر مادرتون هم نباشید. اگر تصمیمی رو که الان باید بگیرید ، 3 سال بعد بگیرید، هم عمر و موقعیت خودتون رو سوزوندید و هم غم و مشکلات پدرمادرتون رو بیشتر کردید. به این هم فکر کنید شما هنوز جوون هستید و زمان براتون خیلی مهمه. با مشاوره حضوری مشورت کنید و برای تصمیم نهایی وقت رو از دست ندید

  12. کاربر روبرو از پست مفید بابک 1369 تشکرکرده است .

    اقرار (جمعه 24 اردیبهشت 95)

  13. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 شهریور 00 [ 12:26]
    تاریخ عضویت
    1390-1-14
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    12,728
    سطح
    73
    Points: 12,728, Level: 73
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 122
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    640

    تشکرشده 935 در 291 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    71
    Array
    سلام
    مشکلی براتون پیش اومده و شما میخایید که با محدودیت های زیادی این مشکل رو حل کنید (نه خانوادتون در جریان باشن، خواسته هاتون رو با شوهرتون بطور کامل مطرح نمیکنین که دیگران از راز شما خبردار نشن و ... ) نمیگم دامنه مشکلاتتون رو به همه جا سرایت بدین ولی در حل چنین مشکلاتی جایی لازم میشه که از خطوط قرمزی که برای خودمون تحمیل کردیم عبورکنیم ...
    .
    من از پست اولتون و نحوه پاسخ مثبت دادنتون و ... احساس کردم مشکل منفعل بودن شما محدود به بعد از ازدواج نمیشه، احساس کردم قبل از ازدواج هم مشکلاتی شبیه افسردگی در شما وجود داشته ...
    اگه کمی از ویژگی های شخصیتی دوران مجردی تون بگین شاید ریشه مشکلات در خود شما باشه و نمیتونین اونطور که باید ارتباط موثر و مثبتی با شوهرتون برقرار کنین ...
    .
    تا حالا پیش مشاور رفتین ؟
    جنس تعارضات شما با شوهرتون بیشتر حول چه محوری هست ؟
    الان که پیش خانوادتون هستین آیا در جریان هستن ؟ واکنششون چی هست ؟

  14. کاربر روبرو از پست مفید saeeded تشکرکرده است .

    raha69 (جمعه 24 اردیبهشت 95)

  15. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 27 خرداد 95 [ 21:58]
    تاریخ عضویت
    1394-11-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    475
    سطح
    9
    Points: 475, Level: 9
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 35.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    4

    تشکرشده 9 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط saeeded نمایش پست ها
    سلام
    مشکلی براتون پیش اومده و شما میخایید که با محدودیت های زیادی این مشکل رو حل کنید (نه خانوادتون در جریان باشن، خواسته هاتون رو با شوهرتون بطور کامل مطرح نمیکنین که دیگران از راز شما خبردار نشن و ... ) نمیگم دامنه مشکلاتتون رو به همه جا سرایت بدین ولی در حل چنین مشکلاتی جایی لازم میشه که از خطوط قرمزی که برای خودمون تحمیل کردیم عبورکنیم ...
    .
    من از پست اولتون و نحوه پاسخ مثبت دادنتون و ... احساس کردم مشکل منفعل بودن شما محدود به بعد از ازدواج نمیشه، احساس کردم قبل از ازدواج هم مشکلاتی شبیه افسردگی در شما وجود داشته ...
    اگه کمی از ویژگی های شخصیتی دوران مجردی تون بگین شاید ریشه مشکلات در خود شما باشه و نمیتونین اونطور که باید ارتباط موثر و مثبتی با شوهرتون برقرار کنین ...
    .
    تا حالا پیش مشاور رفتین ؟
    جنس تعارضات شما با شوهرتون بیشتر حول چه محوری هست ؟
    الان که پیش خانوادتون هستین آیا در جریان هستن ؟ واکنششون چی هست ؟

    سلام ممنون از پاسختون
    کاملا حرفاتون درموردم درست بود و خیلی نزدیک به واقعیت.
    مشکلی براتون پیش اومده و شما میخایید که با محدودیت های زیادی این مشکل رو حل کنید (نه خانوادتون در جریان باشن، خواسته هاتون رو با شوهرتون بطور کامل مطرح نمیکنین که دیگران از راز شما خبردار نشن و ... ) نمیگم دامنه مشکلاتتون رو به همه جا سرایت بدین ولی در حل چنین مشکلاتی جایی لازم میشه که از خطوط قرمزی که برای خودمون تحمیل کردیم عبورکنیم

    حق با شماست ولی منظورم من این بود وقتی تو خونه ی خودم بودم دوست نداشتم مشکلاتمو کسی بفهمن نه الان که همه با خبر شدن که مشکل داریم ولی از جزئیات چیزی نمیدونن، اون موقع که باید خوانوادمو در جریان میزاشتم این کارو نکردم، چند وقت پیش به مادرم ماجرا رو گفتم، گفت که اون موقع چرا بهمون نگفتی و ناراحت شد.
    ب نظر شما چجوری باید به بقیه بگم منظورم خانواده هاست؟چون از اینکه گذشته رو برای بقیه توضیح بدم و حرف بیارم و ببرم اصلا خوشم نمیاد و دیگه حوصله ندارم

    من از پست اولتون و نحوه پاسخ مثبت دادنتون و ... احساس کردم مشکل منفعل بودن شما محدود به بعد از ازدواج نمیشه، احساس کردم قبل از ازدواج هم مشکلاتی شبیه افسردگی در شما وجود داشته ...


    بله درست میگید قبل از ازدواج به خاطر مشکلی که داشتم کمی افسرده بودم نه خیلی و ب نظر خودم همین مقدار خیلی رو زندگیم تاثیر بدی گذاشت. زمانی که اولین پست رو نوشتم تو خونه ی خودم بودم و دعوایی بین ما نبود اون موقع به شدت افسرده تر از امروز بودم ،

    اگه کمی از ویژگی های شخصیتی دوران مجردی تون بگین شاید ریشه مشکلات در خود شما باشه و نمیتونین اونطور که باید ارتباط موثر و مثبتی با شوهرتون برقرار کنین
    ...
    دوران مجردی تا جاییکه یادمه فقط به درس و کتاب فکر می کردم و بین همکلاسی هایی که تا الان داشتم از همه باهوش تر بودم(البته منظورم از نظر درسیه) و اصلا به جنس مخالف اهمیت نمیدادم نه اینکه بدم بیاد ازشون ولی به خاطر اعتقاداتم اصلا هیچ ارتباطی نداشتم و فقط با دوست های دخترم بودم، کسایی بودن که به من علاقه خیلی زیادی داشتن ولی من اصلا وارد فاز احساسات نمیشدم و جوابم منفی بود در حالی که خیلی موارد خوبی بودن، خلاصه بگم من اصلا مشکل خاصی تو اون دوران نداشتم چون بی حاشیه بودم به جز افسردگی که خفیف بود ولی بعد از ازدواجم صد برابر اون موقع افسرده شدم.

    تا حالا پیش مشاور رفتین ؟
    نه متاسفانه تا حالا پیش هیچ مشاوری نرفتم و اینجایی که هستم مشاور خوب نداره
    جنس تعارضات شما با شوهرتون بیشتر حول چه محوری هست ؟
    از نظر همسرم خیلی زودرنج هستم و قهر می کنم و میخوام خود رای عمل کنم و اونو به حساب نمیارم و همیشه می گفت تو منو دوست نداری. اعتراف می کنم که زود رنج هستم وقتی از کسی ناراحت بشم دیگه تا چند ساعت باهاش صحبت نمی کنم و نگاش نمی کنم البته اگه بزارن تو حال خودم باشم بعدش حالم که بهتر شد به حالت قبل بر می گردم، چون دوست ندارم تو اون لحظه جواب طرف رو بدم و وضعو بدتر کنم. همسرم خیلی آدم عجول و کم صبریه و وقتی عصبانی میشه دیگه هرچی به ذهنش میاد میگه، البته از بعد از ازدواج بهم هیچ فحشی نداده ولی حرفای آزار دهنده زده که جگرم رو سوزونده. من بعد از اون سختی ها خیلی کم تحمل شدم و چندبار هم به همسرم گفتم نیاز به زمان دارم که روحیم قوی شه ولی ایشون خیلی مراعات نمیکنن.
    واینکه من خیلی بهش محبت نمیکنم نه اینکه نخوام، نمیتونم محبت بیش از حد داشته باشم چون ازش دلسرد شدم و ویژگی بد دیگه ای که دارم غرور زیادم هست، مثلا اگر برای بعضی مسائل پیش قدم بشم و جواب نه بشنوم دیگه سراغ اون موضوع نمیرم، این اخلاقم رو اصلا دوست ندارم. کم توقع هستم واصلا ولخرج نیستم با اینکه خونه پدرم هرچی میخواستم میخریدم، خیلی دلسوزم.
    ویژگی های همسرم: زود رنج، خیلی بی جنبه و زود باور، اصلا نمیشه به شوخی باهاش حرف زد چون جدی میگیره حتی بعدش میبینم ناراحت شده، حرفای موقع آشتی رو موقع دعوا با برداشت بد از حرفم به روم میاره، بدون ثبات شخصیت و متغیر، در مورد کوچکترین مسائل هر روز نظرش عوض میشه و همینطور درمورد اشخاص. مثلا الان که قهریم ممکنه هرچیزی پشت سر من بگه برای اینکه ثابت کنه اون هیچ تقصیری نداشته بعد از آشتی محبت زیاد می کنه انگار اون نبوده که اون حرفارو زده. کمی هم دو رو؛ این رو میگم چون پشت سر کسی دیدم حرف زده و بعد که با اون فرد روبرو میشه چنان تحویلش میگیره که نگو. شغلش کارمندی هست با حقوق معمولی، مهربان، کمی خسیس، اهل خیانت نیست.
    من برای همسرم هیچ شرطی نذاشتم جز اینکه بیاد شهر ما زندگی کنیم متاسفانه ایشون با این که وضع مالی خوبی داره و به راحتی میتونست قبول کنه این کارو نکرد، حتی حاضر بودم پدر و مادرش رو بیاره با هم یه جا باشیم.
    من با این ازدواج خیلی تنها شدم چون حس صمیمیتی بین ما نیست و ازش سلب اعتماد شدم، گاهی اوقات بغض شدیدی گلومو میگیره و بی اختیار از این همه ظلمی که در حقم شده گریم می گیره. حالا که خونه پدرم هستم خیلی حالم بهتر شده و اصلا نمیتونم تصور کنم که بخوام برگردم. ولی به طلاق هم راضی نمیشم.

    هیچوقت نمگیم من مقصر نیستم چون نباید اصلا زیر بار این ازدواج میرفتم ، اگه ازدواجم با میل قلبی بود گذشتم بیشتر میبود و اصلا به این مرحله نمیرسید که کم تحمل بشم. شاید بگید خوب قبول نمیکردی ؛ اما اون موقع من نمیتونستم چون برای خانواده همسرم احترام زیادی قائل بودم و همسرم رو شاید برای ازدواج نمیخواستم ولی تا حد زیادی اون وخواهر و برادراشو دوست داشتم و دورادور میشنیدم که به خاطر جواب منفی ما حالش خوب نیست و خیلی خیلی لاغر شده بود و مشکل گوارشی که داشت شدید شده بود. من هم عذاب وجدانشو داشتم که خیلی بیخود بود و هر اتفاقی براش میوفتاد در واقع من مقصر نیودم اما اون موقع من طور دیگه ای فکر میکردم چون خودش هم یه حرفایی میزد که خیلی منو متاثر میکرد. بعدش خودمو راضی به این وصلت کردم؛با خودم میگفتم اون خیلی منو دوست داره از طرف من هم بعدا علاقه ایجاد میشه. من بهش جواب مثبت دادم و گفتم دوست ندارم تا محرم بشیم با هم صحبت کنیم ولی ایشون به هیچوجه راضی نمیشدند و دعواهای ما از همین جا شروع شد چون ایشون انتظارات نامعقول از من داشتن و انتظار داشت هنوز هیچی نشده من عاشقش بشم. یعینی واقعا خستم کرده بود و بحث رو به جاهای بد میکشوند و فکر نمیکرد ما هنوز به هم محرم نیستیم. من هم عذاب وجدان گرفته بودم و میگفتم صبر کن تا عقد کنیم بعد راجب این مسائل صحبت می کنیم اما اصلا گوشش بدهکار نبود، از طرفی اگه رابطه رو تموم می کردم چون یه سری حرفا به هم زده بودیم ازش میترسیدم که بعدش بخواد آبرومو ببره چون اگه جواب رد بهش میدادم حتما این کارو میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم همچین آدمی باشه چون همیشه فکر می کردم خیلی قابل اطمینانه از هر نظر و در واقع توی این مدت متوجه این اخلاقش شدم. وقتی برای اولین بار بهم فحش داد اصلا باور نمیکردم که اون داره این حرفارو میزنه ولی باز تحمل کردم و گفتم مریضه و تحت فشاره و بخشیدمش

    الان که پیش خانوادتون هستین آیا در جریان هستن ؟ واکنششون چی هست ؟

    خانوادم در جریان هستن ولی پدرم جزئیات رو نمیدونن ولی باز حق رو به من میده چون میگه تا حالا ندیدم دخترم کاری بکنه که نیاز به تذکر داشته باشه و آدم بی ادبی نیست مگه اینکه الان اینجوری شده باشه، ومادرم میگه اشکالی نداره و این بحث ها توی زندگی هست وگذشت داشته باش... و گذاشتن به عهده ی خودم که تصمیم بگیرم ولی اگه تصمیم به طلاق باشه مطمئنن به این راحتی قبول نمی کنن
    ویرایش توسط raha69 : جمعه 24 اردیبهشت 95 در ساعت 20:41


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. یک هفته از طلاقم میگذره خیلی داغون شدم
    توسط مینا 66 در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: شنبه 13 تیر 94, 22:36
  2. افکاری که از ذهنم بیرون نمیره و داره داغونم می کنه!
    توسط tonio_m2000 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: سه شنبه 23 اردیبهشت 93, 13:44
  3. چی جوری با غول بدخوابی مبارزه کنم؟
    توسط سپیده سحر در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: شنبه 07 بهمن 91, 19:19
  4. داغونم کمکم نمی کنید؟
    توسط من تنهام در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 24 دی 91, 23:21

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:07 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.