نوشته اصلی توسط
Pooh
سلام.
نميدونم چي ميشه يهو همه ي انريم تخليه ميشه و دوباره حالم ميريزه به هم.
از اينكه بتونم دوباره كسي رو عاشقانه دوست داشته باشم مايوسم. نميدونم چطور بگم. يه زماني به اين نتيجه رسيدم كه خرم اگه باز كسي رو دوست داشته باشم و عاشق بشم.يا مثلا به خودم بارها گوشزد كردم نيازي نداشته باش كسي عاشقت بشه چون كسي تو رو دوست نداره.يا اگه از كسي خوشم مي اومد ولي نميدونستم اون از من خوشش مياد يا نه، احساسم رو سريع سركوب ميكردم چون نميخواستم الكي دلمو خوش كنم.يا مثلا ميخواستم بي احساس باشم و ديگه از اينكه كسي رهام كنه و در كنار كسي ديگه ببينمش رنج نكشم.ميخواستم ديگه احتياج به يه آغوش كه توش آروم بشم،يه نگاه كه توش عشق ببينم، يه صدا كه بگه دوستت دارم، نداشته باشم چون در آرزوش ميسوختم ولي كسي نبود اينا رو بهم بده.ميخواستم ديگه ميل جنسي هم نداشته باشم چون بهم فشار مي آورد ولي بازم كسي نبود برام رفعش كنه.
و موفق شدم. همه ي نيازهامو كشتم. حالا عشق درونم مرده. خوبيها و حوصله و اهدافم مرده. حس ميكنم ديگه آدمي نيستم كه بتونم كسي رو خوشبخت كنم. ميلي هم به ازدواج ندارم بخاطر همين احساساتم. نه از كسي توقع دارم بهم عشق بورزه نه حوصله و توان عشق ورزيدن به كسي رو دارم. تنها چيزي كه باعث ميشه به ازدواج فكر كنم ترس از تنهاييه. ولي وقتي فكرشو ميكنم كه من يه آدم افسرده هستم كه هيچ نشاطي نداره،دلم براي كسي كه بخواد با من زندگي كنه و بچه اي كه من مادرش باشم ميسوزه. گاهي ميكم همين جوري تا آخر عمر مجرد بمونم خيلي بهتر از بدبخت كردن يه مرد و يكي دوتا بچه است.
علاقه مندی ها (Bookmarks)