به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 31

Hybrid View

  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array

    === چگونه باورهای نادرستم را تغییر دهم؟

    سلام دوستان، روزتون بخیر

    من یک مشکل خیلی مهم دارم که نقش محوری ای در بقیه مشکلاتم داره. امیدوارم بتونید بهم کمک کنید برطرفش کنم.

    بصورت خلاصه، مشکل اینه: من با وجود اینکه می دونم یک باوری غلطه، باز هم نمی تونم تغییرش بدم. اگه مغزم رو یک کره در نظر بگیریم، دانشم نسبت به غلط بودنِ یک باور، در سطح کره باقی می مونه و به مرکز کره (جائیکه باورم هست) نفوذ نمی کنه. یا کاملا نفوذ نمی کنه، با بصورت مقطعی به باورم می رسه، اما مثل یک حباب که زیر آب باشه، دوباره به سطح میاد. جذب نمی شه.

    حالا در همه ی موارد هم اینطور نبوده، در طی عمرم، چندین تا از باورهای خیلی ریشه ایم، بصورت کامل تغییر کردن، اما اینکار آگاهانه نبوده و خودم الان دقیق نمی دونم چطور شد که در بعضی موارد این اتفاق افتاد و در بعضی موارد دیگه این اتفاق نمیفته.

    باورهائیکه در من تغییر کردن، بیشترش بصورت آنی بوده. یعنی به یک آگاهی و روشن بینی نسبت به یک موضوعی رسیدم و در همان آن ساختار ذهنم تغییر کرده. و دیگه هم برنگشته.

    ولی خب در خیلی موارد دیگه، اون آگاهی هست، و گاهی بصورت مقطعی هم تغییر باور داشتم، ولی از بین رفته.

    تبدیل آگاهی به باور، رو هیچوقت بصورت آگاهانه و اختیاری انجام ندادم که بتونم دوباره تکرارش کنم. برای همین الان وقتی به اشتباه بودن یک باور پی می برم، نمی دونم چطور باید تغییرش بدم. فرایندش در اختیارم نیست.

    شما می دونید طی چه فرایندی، دانش به آگاهی، و آگاهی به باور تبدیل می شه؟ یک فرایندی که بشه عملا براش برنامه ریزی کرد و انجامش داد.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  2. 2 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    باغبان (دوشنبه 22 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  3. #2
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    دیروز [ 14:02]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,440
    امتیاز
    288,177
    سطح
    100
    Points: 288,177, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,615

    تشکرشده 37,115 در 7,018 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    با سلام و احترام
    شما باورتون را شناختید
    شما متوجه شدید این افکار نادرست هست.
    در ضمن این افکار آزارتان می دهد و سعی در تغییرش دارید.

    بیاییم روشمان را تغییر دهیم.
    چگونه؟

    این افکار اشتباه را مشاهده کنید.
    حتی رنج حاصل از دیدن آنها را تحمل کنید.
    دست از تغییرش بردارید.
    حتی تسلیمش نشوید.
    با آنها درگیر هم نشوید.
    فقط مشاهده کنید. و تحملشان کنید.
    مانند بچه شلوغی که سر و صدا می کند.
    مثل صدای ماشین ها و ترافیک. اذیت کننده هستند. اما شما سعی در حذف آنها نمی کنید. حتی تسلیم آنها هم نمی شوید. اما تحملشان می کنید.

    نکته بعدی هم این است اما تسلیم آنها هم نمی شویم. به این معنی که حرفشان را گوش نمی کنیم. و به خواسته آنها عمل نمی کنیم.
    باورها بدون اینکه موجب عمل بشوند. عقیم می شوند. و قدرتشان را از دست می دهند.
    اگر اقدامات شما بر اساس این باورها و افکار اشتباه نباشد، آنگاه این باورها بی اثر می شوند.البته در زندگیتان و اعمالتان. اما حالتان را می توانند بد کنند. و رنج برای شما داشته باشند. عیبی ندارد. این رنج را تحمل کنید و این بهایی می شود برای بی اثر کردن باورها و افکارهایی که قبلا با وادار کردن ما به یک عمل ، برای ما زجر های دائمی داشتند.

    افکار و احساسات و هیجانات و خاطرات و امیال منفی و اشتباه می توانند حال ما را بد کنند. اما اگر اقدام را از آنها بگیری و به مشاهده آنها بپردازی، آنها نمی توانند زندگی ما را در اختیار بگیرند.

    وقتی این افکار و باورهای اشتباه را خانه نشین کردید.
    حالا فرصت خوبی خواهد بود که می توانید بر اساس ازرشهای واقعی خود اقدامی متعهدانه انجام دهید و زندگیتان بر این اساس شکل گیرد.

  4. 3 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    میشل (دوشنبه 22 آذر 00), باغبان (دوشنبه 22 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها
    باورها بدون اینکه موجب عمل بشوند. عقیم می شوند. و قدرتشان را از دست می دهند.
    اگر اقدامات شما بر اساس این باورها و افکار اشتباه نباشد، آنگاه این باورها بی اثر می شوند.البته در زندگیتان و اعمالتان. اما حالتان را می توانند بد کنند. و رنج برای شما داشته باشند. عیبی ندارد. این رنج را تحمل کنید و این بهایی می شود برای بی اثر کردن باورها و افکارهایی که قبلا با وادار کردن ما به یک عمل ، برای ما زجر های دائمی داشتند.

    افکار و احساسات و هیجانات و خاطرات و امیال منفی و اشتباه می توانند حال ما را بد کنند. اما اگر اقدام را از آنها بگیری و به مشاهده آنها بپردازی، آنها نمی توانند زندگی ما را در اختیار بگیرند.

    وقتی این افکار و باورهای اشتباه را خانه نشین کردید.
    حالا فرصت خوبی خواهد بود که می توانید بر اساس ازرشهای واقعی خود اقدامی متعهدانه انجام دهید و زندگیتان بر این اساس شکل گیرد.
    سلام آقای سنگتراشان، خیلی ممنونم از راهنمائیتون. کاملا درسته، چیزیکه زندگی من رو متاثر از خودش می کنه، اقداماتم هستند. من خیلی جاها برمبنای ارزشهای خودم زندگی نمی کنم (یعنی توانش رو ندارم)، برای همین پیش خودم اعتبار ندارم. و همین هم یکی از اصلی ترین ریشه های احساس بد بودنم هست.

    دیروز روانشناسم در مورد مهارت تفکر منطقی صحبت می کرد. اینکه افکارم و قضاوت هام در مورد خودم رو به چالش بکشم و حواسم باشه اون فکری درسته که شواهد عینی تایید کننده داشته باشه. و شاهد عینی یعنی چیزیکه بتونم روی کاغذ اثباتش کنم.

    (این پاراگراف بالا از یادداشت های دیروزم توی جلسه مشاوره بود).

    فکر می کنم دلیل ضعف من در مقابل باورهام، دقیقا همینه. همینکه مهارت تفکر منطقی ندارم. چون خیلی وقتا یک قضاوتی و یک باوری در مورد خودم دارم، که در همون لحظه کاملا آگاهم که اگه اینکار رو (یا حتی خیلی بدترش رو) یک نفر دیگه انجام داده بود، هرکسی غیر از خودم، من خیلی ساده باهاش برخورد می کردم. نه تنها بد نمی دونستمش، بلکه خیلی هم خوب درکش می کردم و اصلا شاید به اون رفتارش هیچ توجهی هم نمی کردم.

    خیلی وقتا در موقعیت های مختلف خودم رو مقصر می دونم، در حالیکه اگه با افراد دیگه حاضر در اون موقعیت جا به جا بشم، و یکی دیگه همون کاریکه من انجام دادم رو انجام بده، نه تنها مقصر نمی دونمش، بلکه خیلی هم تحسینش می کنم و حق رو هم بهش می دم.

    همه این اتفاقات توی ذهن من میفتن، چون همین مهارت تفکر منطقی رو ندارم. برای احساسات منفی که راجع به دیگران باشن، افکارم رو به چالش کشیدم، و به مرور زمان تبدیل به یک آدم مثبت نسبت به دیگر انسان ها شدم، اما در مورد خودم اینکارو نکردم.

    چند روزه نه تنها اضطراب منتشر ندارم، بلکه کلا اضطراب ندارم.

    دیروز روانشناسم بین صحبت هاش می گفت تو رفتارهات تغییر می کنه، عملکردت، احساست، تغییر می کنه اما قرار نیست شخصیتت تغییر می کنه.

    ولی

    من حس می کنم نه تنها شخصیتم تغییر کرده، بلکه روحم تغییر کرده.

    نه تنها بد نیستم، بلکه خوبم.

    هرچی به خودم نگاه می کنم، هرچی به زندگی ای که گذروندم نگاه می کنم، هیچ پلیدیِ پایداری که آغشته به ذات و هستیم باشه، نمی بینم. می بینم کجاها شرایط بدی برای خودم ساختم، می بینم کجاها عملکرد بدی داشتم، اما وقتی به ذاتم نگاه می کنم، انگار دستم رو توی یه چشمه ی زلال برده باشم.

    حس می کنم حتی ممکنه این احساسم نسبت به خودم، پایدار باشه. هرچند اصلا نمی تونم مطمئن باشم.

    شاید به تدریج که مهارت تفکر منطقی تقویت بشه، و ذهنم عادت کنه به جای آویزون شدن به احساسات آشنا و قدیمی، شواهد عینی تایید کننده رو بررسی کنه، اونوقت افکار و باورهای درست تثبیت بشن.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  6. کاربر روبرو از پست مفید میشل تشکرکرده است .

    باغبان (سه شنبه 30 آذر 00)

  7. #4
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    برای کمک به حل مشکل، چند تا مثال بزنم. به قول مدیر همدردی، مشکل رو بصورت مصداقی مطرح کنم.

    مقدمه: من بخاطر نیاز به عملکرد بهتر در محیط کارم، به روانشناس مراجعه کردم. که بهم کمک کنه مهارت های ارتباطیم رو افزایش بدم. از اول بهش گفتم که می خوام روی زمان حال کار کنیم و سراغ روانکاوی و تحلیل گذشته نریم. روش خودش هم همین بود. اما در عمل لازم شد تا حدودی گذشته رو بررسی کنیم تا ریشه مشکلات الان رو در بیاریم.

    و من علارغم مقاومتی که در ابتدا در مورد تحلیل کودکیم داشتم، از سبک کار این آدم خوشم اومد و دیدم که اتفاقا ممکنه با کمکش بتونم بعضی از مشکلات کودکیم که از حل کردنشون ناامید شدم رو برطرف کنم.

    اولین باوریکه ریشه یابیش کردیم، باورم به بد بودنم بود. من می دونستم این باور رو دارم، اما فکر کنم هیچوقت به این فکر نکرده بودم که از چه زمانی این باور درم شکل گرفته. خلاصه در جواب این سوال که از کی این باور رو داری و چه چیزهائی باعث شده فکر کنی بد هستی؟ رسیدم که پیش از تولدم. اینکه از وقتی مادرم من رو باردار بود، بد بودم. و علت این باورم عوارض بارداری مادرمه و بعد از تولدم، آزارهائیکه بهش رسوندم.

    من توی ذهن و قلب خودم یک موجود بالذات پلیدی هستم. یه چیز بدی که شکل گرفت و باعث آزار و اذیت انسان پاک و خوبی مثل مادرم شد. و البته پدرم. و بعدها خواهر و برادرم و بقیه.

    وقتی با این آقای روانشناس موضوع رو بررسی کردیم، به نظر واضح و مبرهن بود که من هم مثل همه مخلوقات خدا یک موجود پاکی بودم و خدا از روح پاک خودش در من دمیده بود. من از شیطان نبودم، نحس نبودم. اگر هم بدی ای بود، از مادرم به من رسیده، از ناتوانی هاش برای مدیریت شرایطش، از اثرات منفی ای که روی من گذاشته و اعصابم رو به هم ریخته، از تکرار و تکرار و تکرارِ این موضوع که من چقدر اذیتش کردم و چقدر دیگران بخاطر من اذیتش کردم.

    اونجا به این باور رسیدم که من بد نبودم، شرایطم بد بود و عملکردم بد بود. اما خودم بد نبودم. ناپاک و پلید و شیطانی نبودم. منم مثل بقیه مخلوقات این عالم یه موجود پاکی بودم و از سرچشمه ی پاکی جاری شده بودم.

    وقتی از اونجا بیرون اومدم، دنیا یک شکل خیلی متفاوتی شده بود. من کلا یک موجود دیگه ای بودم. بعنوان یک موجود پاک نفس کشیدن، بعنوان یک موجود پاک قدم برداشتن، خیلی متفاوته، خیلی.

    تا یکی دو روز هم همینطور بودم. یک چیز دیگه ای بودم. حتی رنگ پوستم تغییر کرده بود. همه چیز تغییر کرده بود.

    اما بعدش دوباره برگشتم سرجای اولم. الان باز هم هرچه به اون بچه ای که شکل گرفت و به دنیا اومد نگاه می کنم، پلیدی می بینم.

    این هفته قرار بود در مورد باور بعدی صحبت کنیم. اما جلسه این هفته رو کنسل کردم. نمی خوام برگردم اونجا و دوباره همون باشم که بودم. می خوام یکم تلاش کنم ببینم می تونم این باور رو تغییر بدم؟ یا حداقل یک گام جلوتر باشم.

  8. 2 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    باغبان (دوشنبه 22 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  9. #5
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 05 خرداد 03 [ 16:55]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,972
    امتیاز
    33,746
    سطح
    100
    Points: 33,746, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,403

    تشکرشده 6,419 در 1,797 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خانم میشل

    باورها دو جور شکل میگیرن یا از بالا به پایین یا از پایین به بالا.

    منظورم از بالا از سطح ذهن مثل همین دیدن وشنیدن و حرف زدن اطلاعاتی که رد و بدل میکنیم. گاهی این اطلاعات رو از محیط یا دیگران میگیری گاهی خودت یه فکر میکنی و قبولش میکنی.

    آگاهی از پایین منظورم سطح قلب و دل هست. خود این هم دو نوعه هیجان و چیز هایی مثل ندای قلبی.

    به نظرم تو آدم شهودی هستی یعنی بیشتر دوست داری در سطح شهود آگاهی کسب کنی که مطمئن باشی درسته.

    آیا کسی که دنبال اطمینان به درستی چیزی هست آدم بدیه؟(حالا میگم بد منظورم اون بد و خوبیه که توی ذهن توئه)

    خب حالا در سطح پایین آگاهی که غلط باشه معمولا آدم به هم میریزه. آگاهی که درسته قلب رو مطمئن میکنه و آرامش میده طوری که عمیقا میدونی درسته.

    در مورد گذشته ت . هر اتفاقی افتاده خیر و مصلحت بوده چه آنچه از نظر تو خوب بوده چه بد.

    اگه همیشه غذای شیرین بخوریم زده میشیم. چیزای شور میخوریم . تلخ میخوریم. شیرین میخوریم. همه اینها لازم بوده.

    خدا همه بنده هاش دوس داره. تو از دست و پای خودت بدت میاد؟ مثل میگنی این انگشت کوچیکه به درد نمیخوره چون کوچیکه. خب اگه اون کوچیکه نبود که دست آدم اینقد قشنگ نبود(منظورم دست کامله اونی ان که انگشت کوچیک نداره در جهت مصلحتی بوده ولی خب خدا میخاد بیشتر بنده هاش سالم باشن تا نگران سلامتیشون نباشن)

    تا اینجا به ذهنم رسید بگم

  10. 3 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    میشل (دوشنبه 22 آذر 00), باغبان (دوشنبه 22 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  11. #6
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 05 خرداد 03 [ 16:55]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,972
    امتیاز
    33,746
    سطح
    100
    Points: 33,746, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,403

    تشکرشده 6,419 در 1,797 پست

    Rep Power
    0
    Array
    راستی چندتا سوال

    مادرت در قید حیاته؟
    پدرت چی با اون چطور بودی؟

    چرا میترسی خودت ببخشی؟ مثلا فکر میکنی اگه خودت ببخشی میری مردم اذیت میکنی؟

    آیا وقتش نرسیده قبول کنی دیگه بزرگ شدی و خیلی چیزا میدونی، خویشتن داریت قوی شده. دیگه اون بچه کوچیک نیستی که بخوای کسی رو اذیت کنی؟ منظورم ارادته

    پ.ن: راستی اگه آدم بدی هستی چرا موقعی امین سخت گیر بود میفهیدی داره درد میکشه میومدی یهش میگفتی به خودت سخت نگیر(دارم میگردم سراغ این استیکر تفکر که دستش زیر چونه شه)
    ویرایش توسط ammin : دوشنبه 22 آذر 00 در ساعت 11:56

  12. 3 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    میشل (دوشنبه 22 آذر 00), باغبان (دوشنبه 22 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  13. #7
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ammin نمایش پست ها

    مادرت در قید حیاته؟
    پدرت چی با اون چطور بودی؟
    هستند خداروشکر. اینطور بودیم که من خیلی به توجهش نیاز داشتم، و اون خیلی از وجود من احساس بدبختی می کرد.

    نقل قول نوشته اصلی توسط ammin نمایش پست ها
    چرا میترسی خودت ببخشی؟ مثلا فکر میکنی اگه خودت ببخشی میری مردم اذیت میکنی؟
    نه، کلا اعتقادی به بخشش ندارم. فکر نمی کنم عملی که انجام شده و پا به هستی گذاشته، با بخشش و اینها قابل حذف شدن باشه. می تونه دیگه تکرار نشه، می تونه با یک عمل خوب، جبران بشه، اما نمی تونه از بین بره.

    نقل قول نوشته اصلی توسط ammin نمایش پست ها
    پ.ن: راستی اگه آدم بدی هستی چرا موقعی امین سخت گیر بود میفهیدی داره درد میکشه میومدی یهش میگفتی به خودت سخت نگیر
    اینکه بهت چی گفته باشم که کلا بحثش جداست. من هم مثل تو و مثل بقیه سعی کردم کمک کنم. حتی خیلی وقتا پست هائی گذاشتم که خودم قادر به انجامش نبودم، اما نوشتم چون می دونستم کارِ درست اونه. و امیدوار بودم اون آدم بتونه انجامش بده. یا یه ایده ای چیزی ازش بگیره.

    ولی بصورت کلی، توی ذهن من، ارتباطی بین اینکه در مورد خودم چی فکر می کنم و اینکه در مورد بقیه چی فکر می کنم، وجود نداره. این دوتا کاملا از هم جدا هستند. مثلا بقیه اگه یه کار خوبی انجام بدن، حتی نیتش رو داشته باشن، اما به عمل هم نرسه، من نورِ وجودشون رو می بینم که چنین اثری رو خلق کرده. اما خودم اگه کار خوبی انجام بدم، برام فقط به این معنیه که شرایط خوبی پیش اومد و من هم یک عملکرد خوبی داشتم. که البته همیشه وقتی دقت می کنم می بینم می تونستم خیلی کارهای بهتر انجام بدم که ندادم. و احساسم به خودم منفی تر هم می شه.

    به همین ترتیب من دیگران رو خیلی راحت می بخشم. چون کارهای اشتباهشون رو به ذاتشون متصل نمی کنم. نظرم اینکه که در موقعیت سختی قرار گرفت و از عهده برنیومد و یه عملکرد بدی داشت. بعدا هم ممکنه به هزار روش جبرانش کنه. اما در مورد خودم اصلا چنین دیدگاهی ندارم. یا نداشتم!

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  14. کاربر روبرو از پست مفید میشل تشکرکرده است .

    باغبان (سه شنبه 30 آذر 00)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array
    سلام


    اونجا به این باور رسیدم که من بد نبودم، شرایطم بد بود و عملکردم بد بود. اما خودم بد نبودم. ناپاک و پلید و شیطانی نبودم. منم مثل بقیه مخلوقات این عالم یه موجود پاکی بودم و از سرچشمه ی پاکی جاری شده بودم.

    وقتی از اونجا بیرون اومدم، دنیا یک شکل خیلی متفاوتی شده بود. من کلا یک موجود دیگه ای بودم. بعنوان یک موجود پاک نفس کشیدن، بعنوان یک موجود پاک قدم برداشتن، خیلی متفاوته، خیلی.

    تا یکی دو روز هم همینطور بودم. یک چیز دیگه ای بودم. حتی رنگ پوستم تغییر کرده بود. همه چیز تغییر کرده بود.

    اما بعدش دوباره برگشتم سرجای اولم. الان باز هم هرچه به اون بچه ای که شکل گرفت و به دنیا اومد نگاه می کنم، پلیدی می بینم.

    این هفته قرار بود در مورد باور بعدی صحبت کنیم. اما جلسه این هفته رو کنسل کردم. نمی خوام برگردم اونجا و دوباره همون باشم که بودم. می خوام یکم تلاش کنم ببینم می تونم این باور رو تغییر بدم؟ یا حداقل یک گام جلوتر باشم.

    خب این یکی از باورهایی بوده که بخاطرش فکر میکردی انسان پلیدی هستی. تو با این باور مواجه شدی و ازش عبور کردی. ولی خب فقط همین یه باور نبوده انگار!! یعنی گره های دیگه ای هم وجود داره که تو بر اساس اونها خودت رو پلید تصور می کردی.

    به نظر من همون روانشناس می تونه بهت کمک کنه که کم کم با همه این گره ها روبرو بشی و یه روزی (به همین زودی ها) به صلح کامل با خودت برسی و خودت رو بد ندونی.


  16. 3 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    میشل (سه شنبه 23 آذر 00), باغبان (سه شنبه 23 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  17. #9
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 05 خرداد 03 [ 16:55]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,972
    امتیاز
    33,746
    سطح
    100
    Points: 33,746, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,403

    تشکرشده 6,419 در 1,797 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام میشل

    احتمالا تو ترسیدی

    احتمالا اون موقع سه سالت بوده توی این سن

    رفتی به آغوش مادرت پناه بردی

    بچه ها فرشته ن میدونن درمانشون چیه

    شاید مادرت به هر دلیلی که نمیدونم. اون موقع آغوشت نکرده

    نتونسته بهت محبت کنه. بهت گفته یا با رفتارش القا کرده تو دختر بدی هستی

    همین کلمه مثل یه درخت متعفن در ضمیرت رشد کرده باهات بزرگ شده

    شده میشل اهریمی مثلا.

    اما خوبیش اینه ریشه نداره. توی همون خاکیه که گفتی زیرش میشل نورانی قرار داره.

    برعکس اون چیزی که فکر میکنی این تو هستی که باید مادرت ببخشی

    با این کارت دقیقا رفتی زیر اون خاک و ریشه درخت رو زدی

    فکر میکنم این اون پیام نجات بخشیه که دنبالشی
    ویرایش توسط ammin : چهارشنبه 24 آذر 00 در ساعت 19:25

  18. 3 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    میشل (سه شنبه 23 آذر 00), باغبان (سه شنبه 23 آذر 00), شمیم الزهرا (سه شنبه 23 آذر 00)

  19. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array
    سلام عزیز دلم حالت چطوره؟
    میشل این باوری که گفتی باعث میشه رفتارت چه تغییری کنه؟
    خیلی از ماها تجربه مشابه تو داشتیم از جمله خود من. هنوز با وجود سی سال سن و مادر دو تا بچه بودن، مادرم از ازارهای کودکی من تعریف میکنن جلو همسرم )البته دیگه به خاطر تربیت فرزندانم ازشون خواستم هیچوقت از کودکی من‌نگن(
    نه تنها مادرم، دایی، مادربزرگ، خاله... خاطرات زیادی از ازارهای کودکی من دارن و تعریف میکنند
    اما جرا من حس بدی به خودم ندارم؟؟ حتی دلم گاهی میسوزه برای خودم چون میدونم مثلا علت عدم کنترل ادرار در کودکی من ترس هام بوده که دلیلشم به مادر پدرم برمیگرده
    من خلاقه من و تو متفاوت عمل کرده بااینکه تجربه مشابهی داشتیم

    ببین چرا من خلاقت اینکارو میکنه و ببین چطور میتونه. روش دیگه ای پیش بگیره؟

    بیشتر برداشت ما از تجربمون باورمون میسازه تا خود اون تجربه

  20. 2 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    میشل (سه شنبه 23 آذر 00), باغبان (سه شنبه 23 آذر 00)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:55 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.