سلام.من دختری 24 ساله هستم.از 16 سالگی به پسری علاقه مند شدم و ایشون هم منو دوس داشتن.از اول وابستگی شدیدی به ایشون داشتم.طوری که همون سال اول که مادرم فهمیده بود و بهم گفتش که الان خیلی زوده و این رابطه رو تموم کن واقعا هیچ توانی در خودم نمیدیدم که رابطه رو قطع کنم.تا وقتی وارد دانشگاه بشیم همدیگرو فقط در کلاس زبان میدیدم و گاهی چن ماه همدیگرو نمیدیدیم ولی ارتباط اینترنتی داشتیم و از حال هم با خبر بودیم.وارد دانشگاه که شدیم همدیگرو بیشتر میدیدم.من از اول هم ایشون رو برای ازدواج و زندگی مشترک انتخاب کرده بودم و با خودم حتم داشتم که ایشون هم همینو میخواد.تمام این نه سال رو با خانواده و پدر و مادرم جنگ داشتم سر این ماجرا.طوری که زندگیم جهنم شده بود و الانم چنان خوب نیست.چون اونا راضی نبودن و من پافشاری میکردم
ایشون ی بار سال اول دانشگاه خودش تنهایی به خواست پدرم اومد خونه ی ما و با پدر و عموم صحبت کرد و اون صحبت شد ابتدای بدبختی ما.چون پدر و عموم بهش گفته بودن که تو فقط نیمه پر لیوانو میبینی و با چیزایی که تعریف میکنی هیچ وقت نمیتونی دختر مارو خوشبخت کنی و کلا هیچ چیزی در اینده نمیشی.از اون به بعد سرکوفت اون روز کذایی رو هم از اون میخوردم علاوه بر این که جنگ با پدر و مادرمم داشتم.
الان بعد این همه سال که گذشته و بهترین سالای عمر من به جنگ و ناآرامی گذشته و پدر و مادر منم دلشون به این آقا راضی شده .ایشون یکی دوماهه که به من میگن تو اصلا با معیارای من جور نیستی و من نمیتونم تو رو خوشبخت کنمو چیزایی که میخوای بهت بدم و هیچ گونه تفاهمی نداریم.پس فکر ازدواج و زن و شوهری رو از فکرت بیرون کن.با این حرفش دلم میخواست که دیگه دنیانباشه.
فکر کنید که این همه سال واسه هیچو پوچ جنگیده باشید و کسی که هنوزم عاشقش هستین و دیوانه وار وابسته شین جوری که اگه ی ساعت از حالش با خبر نباشین دیوونه میشین حالا بهتون بگه که فکر ازدواجو از سرت بیرون کن و رابطه ی ما تا ابد همین جوری دوست دورادور باقی بمونه.
حالا که پدر و مادرم کمو بیش راضی شدن.
ایشون سالای اول خیلی ادم آزادی بودن و به خانواده ی من میومدن اما رفته رفته انگار شستو شوی مغزی شده باشن و یا حالا هرچی نمیدونم...از روی علاقه...ی جورایی ی مسلمون واقعی شدن.ینی نماز سروقت و روزه کامل حتی بیشتر از ماه رمضان و هییت های متوالی عزاداری های سنگین.کربلا رفتن و ... و خب من خیلی اهل این چیزا نیستم.ینی انقدی که ایشون هست نیستم.حالا سر این ماجرا و تغییری که کردن میگن ما به درد هم نمیخوریم.
من چهار سال پیش شیش ماه با ایشون کات کرده بودم سر این که خب پدر و مادر هامون راضی نیستن به رابطه ی ما و ایشون هم اصرار و اصرار که نه با هم باشیم.خلاصه با ناراحتی زیاد کات کردیم ولی بعد شیش ماه روانی کننده من نتونستم و برگشتم.بماند که بعد اون هر روز سر کوفت اون شش ماه جدایی رو از ایشون خوردم.حالا بعد چهار سال خود ایشون رفت سیم کارتشو عوض کرد و من به زور تا دم خونشون رفتم تا شماره جدیدشو ازش بگیرم.
اردیبهشت پارسال بهم قول داد که اول مهر امسال به خواستگاریم میاد و من کل این زمانو روزشماری میکردم و دل تو دلم نبود.اما مهرم گذشت و ایشون کلا ی ادم دیگه شد.من اون روزشمارو پاره کردم و ریختمش دور.
میشه کمکم کنید؟:( من واقعا درمونده ام.احساس میکنم دارم تحقیر میشم.ایشون رو خیلی دوس دارم.بدون ایشون دیوونه میشم.اصلا من همه کارامو باتصور همکاری ایشون انجام میدادم این همه سال.کم رنگ شدنش تو زندگیم بدجوری داره بهم صدمه میزنه.افسرده شدم.بلاتکلیفم.نمیدونین چه حس بدی دارم که نه راه پس دارم نه راه پیش.میخوام همه چیز مثل چند سال پیش بشه.درسته که همش جنگ ودعوا بود ولی ایشون منو دوس داشت و زندگی خیلی شیرین بود.اما خودش دیروز گفت که براش سخته مثل قدیم شه و هیچ وقت اون آدم قبلی نمیشه...
قلبش انگار از سنگ شده
علاقه مندی ها (Bookmarks)