14دقیقه دیگر:
[/size][/color]چهارده دقیقه دیگر سال تحویل می شود. دل توی دلم نیست که زودتر با تو تماس بگیرم. دوست دارم اولین نفری باشم که سال نو را به تو تبریک می گوید. می دانم که موفق می شوم. مثل هر سال....
[size=x-large]
14 دقیقه بعد:
دارم با عجله و شادی شماره ات را می گیرم...0912 بدون توجه به هذیان های خانمی که مزاحم مکالمه مان شده است. تبریک می گویم. باید در برابر دخالت های بی جای این خانم بی تفاوت باشم. چند لحظه ای می شود که جمله "سال نو مبارک"م را تقدیمت کرده ام اما این خانم دست بردار نیست و مدام تکرار می کند: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...! من به این حرف ها اهمیت نمی دهم! چون می خواهم امسال مثبت اندیش باشم و امیدوار!
موفق:
دوره سفره هفت سین نشسته ام و تو داری از موفقیت هایت می گویی برای همه. مثل اینکه سال گذشته را با اراده قوی و به بهترین شکل ممکن پشت سر گذاشته ای. شاگرد اول دانشگاه شدن-آن هم در سن 41سالگی- کم موفقیتی نیست.
تو داری هم چنان از موفقیت هایت می گویی و دیگران دارند-ناخودآگاه-به این همه شور و شوق و انرژی تو. به این همه موفقیت تو حسادت می کنند. و من دارم به این فکر می کنم که تو چطور می توانی با وجود سرطان بدخیمت.. تا این اندازه امیدوار و سر حال و وسیع باشی؟!
ماشین:
در میان به به و چه چه دوستانش سوار ماشین شد.
پسر......!خوش به حالت......چه ماشین خوشگلی دارید؟....
!به سر و وضع تون نمی یاد این قدر مایه دار باشید....! از دستی تیپ نمی زنید که رد گم کنید؟! وای! چه کیفی می کنید توی این تعطیلات عید؟! کجاها که با این ماشین نمی شه رفت؟!
خوش بگذره!
صدای دوستانش را پشت در ماشین جا گذاشت. در سکوت به رانندگی پدرش...که خستگی در چهره اش ماسیده بود نگاه می کرد
رسیدند به جنوبی ترین و فقیرترین قسمت شهر. قبل از وارد شدن به خانه جمله تکراری پدرش را شنید:
علی جان! به مامان بگو ماشین صاحب کارم رو تحویل می دم و زود...
بر می گردم!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)