سلام
الان من یه ادم درمانده و مستاصلم
نه راه پس دارم نه راه پیش
بدبخت به تمام معنا
دیگه اشکمم خشک شده گریه ام نمیاد
دیگه حسم به زندگی و ادمای دور برم از دست دادم
الکی میخندم حرف میزنم که عادی جلوه کنم
ماجرا ازین قراره
پدرم قبلا مغازه داشت
شوهرم مشاور املاکه
یکم کار پدرم کساد شد
از شوهرم پرسید مغازه رو بفروشم بزنم تو ساخت و ساز
شوهرمم دل به دلش داد
گفت اره خ خوبه
چند تا ملکو خرید بنامش
داد بابام بسازه
وای
بابامم خیلی ساااادس
درست حسابی هیچی ننوشته بود
فقط میگفت فلان قدر خرج شده
فکر میکرد دامادم مث پسرشه
از یه خونه ان از جیب میخان بخورن
وای روزای سیاهی بود
شوهرم هرروز میومد سر من دعوااا
که بابات بدون مشورت من فلان کس رو اورده کار فلان جور کار کرده فلان چیزو خریده
منم میگفتم بمن چه
من تو کارتون نیستم که
خودت بهش بگو
مگه من گفتم باهم کار کنید
من از اولم مخالف کار کردن شما بودم چون تهشو میدیدم
ولی تو مخش نمیرفت
کار تموم شد
وای یه پاپاسی هم دست بابامو نگرفت
چون اولین کارش بود ناشی بود خیلی خرج کرد
یه شب خونه مامانم بحث خرج و هزینه ها شد
بحثشون بالا گرفت
صدای شوهرم رفت بالا
من از استرس شدید و اینکه داره به پدرم بی احترامی میشه
رعشه گرفتم
دهنم کج شد تیک گرفتم
اورژانس اومد
بردنم ارامبخش زدن
شوهرم سه روز منو گزاشت خونه مادرم
یعنی ولم کرد
نه تلفنی
نه خبری
هیچی هیچی
که مردی یا زنده ای
بعد که اومد دنبالم
نمیخاستم برررمم
حالم ازش بهم میخورد
بابام دستمو گرفت گفت برو
حالم ازونم بهم میخوره منو کوچیک کرد جلوی این
دیگه از ادم ورشکسته که هشتش گرویه نهشه چه توقعی میشه داشت
رفتممم
با یه عالم حس بدبختی و بیچارگی
که حتی یه پشتوانه ندارم
یه ادم که شوهرم ازش حساب ببره
وقتی بابات بخاطر بدبختی خودش منو هل میده برو
یه شب بابام رفته پیش شوهرم
شوهرم گفته فقط میخام تموم شه این قضیه
شست هفتاد پول داده به بابام
بابام گفته لنگم وگرنه نمیگرفتم
ببین من چقد بدبختم
حالا این ماجرا تا اینجا
- - - Updated - - -
این ماجرا که گفتم برا دو سال پیش بود
پدرم واقعا با همه نداری هاش بهترین جهازو از نظر خودم بمن داد
شوهرم اون موقع نداشت
ما خیلی ملاحظه شو کردیم
یه خونه شست متری گرفت
ما مجبور شدیم میز نهار خوری رو حذف کنیم چون جا نمیشد
ماشین ظرفشویی هم اشپزخونه کوچیک بود نگرفتیم
الان تا یه بحث میشه
میگه بابات فلان چیزا رو نداد
میگم خوب کرد
نکه اینا که داده قدر میدونی از سرتم زیاده
فدای یه تار موش
اینهمه داد چشت نمیگیره
نه خونه بزرگ گرفتی قوطی کبریت بود
میگه بعدا بزرگ کردیم میداد
میگم هیجی دیگه تا ابد قراره خونه تو رو پر کنه برا چی ایشالا
عرضه داری خودت بخر
هی میگه صد برابر این جهازو صد بار به بابات دادم
اونقد منو میسوزززونه
جز جیگر میده منو
گریههههه
- - - Updated - - -
خیلی حرفاش برام سنگین تووومددد
بعد هفت سال زندگی مشترک
بادو تا بچه
الان بمن میگه جهازت فلان چیزو نداشت
اصلا نه کارا و زحمتای من به چشمش میاد
نه خوبی های پدر مادرم
فقط همون کار کوفتی شونو میبینه
ما یه شب در میون خونه بابام هستیم نهار شام در خدمتمونن
ولی اصلاااا به چشمش نمیاددد
ما اسباب کشی میکنیم پدر مادرم جونشون درمیاد اونقد کار میکنن
و جمع وجور میکنن
ولی اصلا عین خیالش نیس
عروسی فامیلامون میشه عزا میگیره پول نمیده هدیه بدم جونش در میااااد
در حالیکه عروسی ما همه فامیلام دادن رنگشوندیدم
همون شبش هرچی جمع شده بود داد به قرض و قوله اش
میدونید
دیگه به اخر خط رسیدم
من خیلی صبووورم
خیلی با گزشتم
هر وقت فکرای بد مبومد سراغم ذهنمو منحرف میکردم تا بگزره
تا تموم شه
ولی الان دیگه کشش ندارم
دوس دارم بهش بگم بیا توافقی از هم جدا شیم
بجای مهریه یه خونه نقلی برام بگیر
ولی فکر نکنم ادم به این راحتی قبول کنه
خیلی دادو هوار و وحشی بازی داره
اصلا میاد خونه تماما اپش قلب دارم و دست و پام یخه
که الان به یه چیز گیر میده
الان عصبانی میشه
وقتی پیشش ارامش ندارم
این چه زندگیه
جهنمه
- - - Updated - - -
تو دعواها همش فحش میده
منم از فحش متنفرم
میگم درست صحبت کن بحث کن فحش نده
پدر مادرش دو سال قبل ازدواج ما فوت شدن
دو تا خاهر داره که کلا ماستن
هیچ وقت تو کارای ما حضور ندارن نه کمکی نه رفت و امدی
فقط بار زندگی ما رو دوش پدر مادرمه
هرجا میخام برم دکتر خرید جایی
مادر بیچاره ام باید بچه هامو نگه داره
اخرم که هیچ احترام و عزتی نداره
منم بگم دعوا میشه
از دستش عاصی شدددم
دوس دارم ازش فرار کنم
بچه هامو به دندون بگیرم فرار کنم
هم ازین ادم هم از خانوادم
از همه شون خستم
- - - Updated - - -
حالم مثل حال ادمیه که
همه داراییشو فروخته و از همه خدافظی کرده و مهاجرت کرده به یه کشور دیگه
تو کشور جدید خورده تو حالش
دیده ازون گلستون خبری نیس
تمه پولش خرج سفر و رسیدن به اینجا شده
و هیچ پولی نداره
بخاطر همین محلوره توالت بشوره و تی بکشه و ظرف بشوره تا دوزار در بیاره از گشنگی نمیره
و مجبوره تو عکسا نو بهترین جاهای شهر عکس بگیره و بخنده
تا کسی متوجه نشه چه وضعی داره
این ادم نه دیگه تو کشور خودش جایی داره نه روی بر گشتن داره
نه تو کشور جدید جایی داره
من همون ادمم
با کلی ارزو و خیال ازدواج کردم
با یه ادم که فقط فکر میکردم با ایمانه و دنبال پیشرفته
ولی اومدم تو این زندگی خورد تو حالم
الان با دو تا بچه
سربار کی میتونم بشم
دیگه نه خونه بابام جایی دارم نه تو زندگی خودم جایگاهی
فکر میکردم شوهر یعنی همسر یعنی همراز یعنی همدرد
ولی فهمیدم شوهر یعنی یه درد جدید
یه بلای جدید
که تا تو قبر باهاته
و خفت میکنه
- - - Updated - - -
اگه اومدین و دردلمو خوندین
ممنون میشم راهنماییم کنید:(
علاقه مندی ها (Bookmarks)