سلام من یه دختر سی سالم. مدرک کارشناسی دارم .
سال ۹۵ با یه پسر از طریق اینترنت آشنا شدم که همشهری خودم بود اما دو سال ازم کوچکتر بود. گفت من دنبال یه رابطه خوب و ازدواجم و منم شرطش رو این گذاشتم با والدینم صحبت کنه، اون مشکلی نداشت و با والدینم تلفنی صحبت کرد و اجازه گرفت.
تقریبا دلم قرص شد و تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش. خیلی آدم با محبت و خوش اخلاقی بود.
از زندگی لاکچری خودش میگفت از تنهاییهاش ، از آرزوهاش و منو بیشتر میشناخت. توی رابطه من هر روز بیشتر حس میکردم بهش علاقه دارم تا اینکه گفتم قرار بذاریم و همدیگرو ببینیم حضوری.
قبول کرد اما روز قرار اومدنش رو کنسل کرد، شد و فرداش هم نیومد و شد پس فردا و اونم نیومد. آخرش گفت کار مهمی دارم و باید برم یه شهر دیگه.من اون زمان نمیدونستم این واقعا چیکار میکنه تا اینکه فهمیدم نظامیه اونم از طریق دوستاش که عکساشونو تو اینترنت میذاشتن.
وقتی لو رفت گفت من سروانم و مجبور شدم برم شهر دیگه منم چون اطلاعی از درجه ها و شرایط نداشتم چیزی نمیفهمیدم . اون هیچ وقت برای من هیچ هدیه ای نخرید و هر بار که میخواست سورپرایزم کنه فقط یکسری عکس نشونم میداد که اگر اینو میخوای بگو بخرم واست.... متوجه شده بودم آدم صادق و رو راستی نیست و همه چی رو دروغ میگه اما چون علاقه مند شده بودم حس میکردم اونم یه آدم ضعیفه که از سر علاقه مجبور شده منو بدست بیاره... من هیچوقت خانوادشو ندیدم و خواهرش از ارتباط ما بدش میومد. تمام شماره هایی که بهم داده بود خاموش بودن...
این رابطه یه شب درست چند روز مونده به اومدن و خواستگاریش سر جشن اومدنش بهم خورد و اون منو و خانوادمو یکسال بلاک کرد. همونشب جای دیگه ای جشن دعوت بود و بعدا فهمیدم سرباز بوده نه نظامی. فهمیدم خانواده کارگری داشته نه لاکچری و .... من نتونستم به هیچ کسی دیگه فکر کنم ... یه شب دلو به دریا زدم و باز تو اینترنت اومدم اینباز با کاربری جدید... دعا کردم برگرده و برگشت بهم پیام داد.
خیلی خوشحال شدم و اون ناامید بود از اینکه بپذیرمش. من با روی باز ازش استقبال کردم.. اما اینبار همون ساعات اول از من درخواست چت جنسی و حضوری کرد . برام سنگین بود بعد اینهمه مدت چرا اینجوری...
نپذیرفتم و اخلاقش عوض شد... حس کردم باز داره بینمون فاصله میافته و چند بار واسش زنگ زدم آخرش با ناز و کرشمه و سردی جوابمو داد . چند روزی از صحبتامون میگذشت که یه روز سر بحث سیاسی و اختلاف نظرمون آخرش گفت برو با کسی که شبیهت هست ازدواج کن.... حس کردم قلبم نابود شد.
فرداش که بهم سلام کرد جوابشو ندادم و اونم منو بلاک کرد.
مدت ها گذشت و حدود دوماه پیش دیدم ازدواج کرده.... اصلا به روی خودم نیاوردم ولی شبها خوابم نمیبره.. حساس شدم و با همه دعوا میکنم.
اون دختر خوب و مهربون و شادی که بودم دیگه نیستم و به رابطه های عاشقانه حسودی میکنم.
دوست داشتم یکی از شخصیت های فیلمای سینمایی جنایی باشم و همه رو نابود کنم تا حالم بهتر بشه... تو ذهنم میاد که کاش یه روزی التماسم کنه و لذت ببرم .... تنفر و عشق و ناامیدی داره نابودم میکنه.
تو این مدت چند نفر تقریبا همسن خودم پیدا شد اما اونام دیونه بودن.چون من رابطه توی چهارچوب فرهنگ ایرانی رو میخواستم اونا موافق دوستی و ... بودن. یا اینکه فرهنگ و عقایدشون باهام فرق میکرد. یا دنبال پول و موقعیت بودن. من همشونو رد کردم با وجود اینکه از تنهایی پر پر شدم.
این آقا همونطور که گفتممدت دو ماهه تو پروفالش زده ازدواج کرده و هر بار آیه قرآن و شعر و ... برای عشثش مینویسه و من شدیدا عذاب میکشم .. دوست دارم اصلا نبینمش ولی بازم میرم و میبینم و گریه میکنم.
خستم .....
کامنتا رو میخونم و با هم جواب میدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)