سلام
دختري 22 سالم. عاشق پسري 25 ساله. مدت 9 ماهه با هم دوستيم.بعد از 9 ماه كه كاملن بهش وابسته شدم و تو ذهنم ازش امام زاده ساخته بودم بهم گفت كه 5 سالي كه تركيه بوده به هواي كار هر خلافي كرده از دزدي و مواد گرفته تا رابطه با زن ها و دخترا.ميگه الان 2 ساله ترك كرده ولي بايد تا اخر عمرش مشروب بخوره تا جايگزيني واسه مواد داشته باشه وگرنه باز ميره سمتش.ميگه ميترسه بدبختم كنه.ميگه 2 سال ديگه ميام خاستگاريت اگه قبول كني.ميگه الان بهت گفتم كه بعدا پشيمون نشي از دوستي يا ازدواج با من.
خيلي عصبي شدم.خوب دوسش دارم بهش عادت كردم.يه زنه باردار تو 9 ماهه كه بچه تو شكمشه انقدر بهش عادت ميكنه كه وقتي اتفاقي واسه بچه ميوفته 1 سال عزادار ميشه تازه اون كه نوزاده.نه حرفي زده.نه ابراز محبت كرده.
پس ما بايد چي كار كنيم ما ادميم. با هم گفتيم. خنديديم.گريه كرديم.واي كه خيلي سخته. شبا خوابم نمي بره.فكر و خيال داره ديوونم مي كنه.
بابامم مواد مصرف ميكرد. البته از مامانم جدا شده.من و خواهرم پيش مامان زندگي مي كنيم.نمي خوام به سرنوشت مامانم دچار شم. خيلي تنهاست.ولي نميتونمم پا رو دلم بذارم.نمي خوام دلم بشكنه. نمي خوام دلش بشكنه.
كمكم كن به كمكت احتاج دارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)