سلام
من نزدیک 16 سال ازدواج کرده ام از سن 18 سالگی همسرم من رو میخواست و منم چون از تعصبات خانواده و اجبارشون به ازدواج خسته شده بودم ازدواج کردم ایشون نه کار داشت و نه پولی و دیپلم هم بود و من تصمیم گرفتم با جون و دل زندگی کنم خانواده اش خیلی آزارم میدادند و من در برابر همش محبت میکردم بلکه درست بشن در حضور من پیشنهاد طلاق به همسرم میدادند و اون هرگز از من حمایت نمیکرد فقط همیشه به من میگفت که عاشقانه دوستم داره دایم با وجود اینکه خانواده بازی داشت من رو محدود میکرد از همه چیز اگر درس میخواستم بخونم به زور بود هر بار باهاش صحبت میکردم کتابهای مشاوره براش میخوندم میگفت ذیگه درست میشم و دوباره همون روند تکرار میشد تا خدا به ما فرزندی داد با تشویق ها و پیگیری کردنام درسش رو خوند خانه گرفتیم ولی من هر روز از درون خالی تر میشدم ولی هربار میگفتم باید بسازمش و دوباره شروع میکردم شب ها خاطراتم رو مینوشتم و از تنهایی واینکه حرف هم رو نمی فهمیم تو خلوت خودم اشک میریختم هر سال بدتر از قبل تا این شک و تردیدها بیشتر شد تهمت میزد انگار من مقابل اون بودم و سعی میکرد دایم تحقیرم کنه تو این سالها یکبار هم قهر نکردم بدیش رو پیش هیچکس نگفتم همه اطرافیانم من رو خوشبخت ترین فرد میدونستن و من تو درون خودم زجر میکشیدم پیش مشاور رفتیم بهش گفت همسرت افسرده شده اگه رعایت نکنی کارتون به طلاق میرسه ولی گوش نکرد و من بالاخره جدا شدم ولی هیچی نگرفتم چون فکر میکردم برگردم گریه میکردم و از خدا می خواستم کاری کنه دوسش داشته باشم ولی سرد شده بودم خیلی اذیت شده بودم چند بار خواست برگرده بهش فرصت دادم ولی بازم همون بود الان دوباره میخواد برگردم حس خاصی ندارم تازه بعد از همه اذیت ها یه کم آروم شدم هنوز وقتی یه اتفاقی برام یادآوری میشه خیلی به هم میریزم من از همه چیزم و خواسته ام تو این زندگی گذشتم برام نه پول و نه قیافه برام مهم نبود سعی میکردم هر کاری میتونم بکنم ولی الان خسته ام هیچوقت حمایت نشدم و تکیه گاهی نداشتم حالا نمی دونم چکار کنم فقط میگه من بدون تو نمی تونم و دوستت دارم درست میکنم ولی مگه تفاوت فکر و بقیه چیزا رو میشه درست کرد کمکم کنید
- - - Updated - - -
خواهش میکنم راهنماییم کنیم واقعا در شرایط بدی هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)