من و همسرم چهار ساله که با هم ازدواج کردیم. اوایل نامزدی همسرم میگفت که بعد از یک سال بچه دار بشیم اما من گفتم حداقل به چهار سال زمان نیاز دارم و هرطوری بود راضیش کردم قبول کنه که به این زودی بچه دار نشیم. اونم قبول کرد. بعد از ازدواج کلا از بچه بدم اومد و فکر این که یه روزی یه موجود مزاحم بخواد قد سر سوزنی مزاحم استراحت تفریح یا خلوت من و شوهرم بشه وحشت میکردم. اصلا زن حامله که میدیدم چندشم میشد و فکر میکردم چه بدبختند که دارن واسه خودشون دردسر درست میکنن. وای از همه بدتر هیکلم بهم میخورد - زشت میشدم و هزار جور مشکل دیگه. تازه از اون مهمتر اینکه یکی باشه که واسه لحظه ای توجه همسرم رو از من بگیره و مال خودش کنه آزارم میداد. بعضی وقتها فکر میکردم مگه دیوونه ام با دست خودم واسه خودم هوو درست کنم. وای اگه بچه ام دختر باشه چی؟! دخترا هم که بابایی حتما میخواد مدام خودشو واسه همسرم لوس کنه. این فکر وخیالها باعث شد که کلا بگم بچه نمیخوام. و به مرور همسرم هم با من همراه شد و قبول کرد که هرگز بچه نداشته باشیم و توی این چهار سال هرگز ازم بچه نخواست و حتی حرفشم نزد. تا اینکه از 8 یا نه ماه پیش انگار یه سری احساسات مادرانه در وجودم بیدار شد و کم کم احساس کردم بدم نمیاد مادر باشم. با شوهرم درمیون گذااشتم اولش گفت تحت تاثیر احساسات داری یه چیزی میگی اما پافشاری من باعث شد قبول کنه که تا حدی آمادگی بچه دارشدن رو دارم. این ماه هم میخوام اقدام به بارداری کنیم اما همه اش استرس دارم. خیلی دوست دارم باردار شم اما ته دلم پذیرش یه نفر جدید واسم غیر قابل هضمه. میترسم روابط احساسی و زناشوییمون تحت الشعاع قرار بگیره و منو افسرده کنه. نمیدونم با این همه استرس وافکار دوگانه چه کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)