خب از کجا شروع کنم؟ سخته یک کم بخوای مشکلاتت رو تو یه پستت تعریف کنی.
اول از آشناییم با این سایت بگم که از پارسال که رابطمم تموم شد به این جا چند بار سر زدم و پست های بقیه رو خوندم تا امروز که تصمیم گرفتم خودمم هم داستان زندگیم رو واسه بقیه تعریف کنم و نظرات بقیه رو بدونم.
من الان 23 سالمه و دانشجوی ارشد ترم 3 هستم. حالا از بچگیام شروع کنم. من وقتی کوچیک بودم پدرم فوت شد. بعد از اون قضیه من شخصیتم روز به روز حساس تر شد و همیشه هم مورد تمسخر و اذیت و آزار سایرین از فامیل گرفته تا بچه های تو مدرسه بودم. مادرم هم اختلاف سنیش با من زیاده واسه همین خوب همدیگه رو نمیفهمیم. من بچه آخر هستم و کلی برادر خواهر دارم که همشون متاهل هستن. من الان با مادر و مادربزرگم زندگی میکنم. مادربزرگم هم نزدیک 100 سالشه و نگهداریش سخته.
اولین فرزند خوانواده ما یعنی برادرم همسرش مال یک شهرستان دیگه هست و از وقتی با ایشون ازدواج کردن رابطشون با خانواده ما خوب نبود. وقتی من تازه به دنیا اومدم اونا تازه ازدواج کرده بودن.
خلاصه سرتون رو درد نیارم سر این تجربه تلخ از همون بچگی کل خانواده هی به من میگفتن هیچ وقت ازدواج نکن یا مثلا تو هم قراره مثل اون داداشت بشی و از این حرفا دیگه.
از این بحث بیام بیرون یک کم بیشتر از خودم بگم. من یه آدم به شدت آروم و صبور هستم. اصلا اهل سرو صدا و دعوا و ... نیستم. بعضی وقتا که حقم رو میخورن حتی چیزی نمیگم. به شدت حساسم. هنوز هم تیکه آخر فیلم fast & furious7 رو میبینم واسه paul گریم میگیره. به شدت به فیلم دیدن علاقه دارم. شخصیت به شدت تاثیرپذیری دارم که میتونه دلیلش این باشه که پدری بالاسرم نبوده که ازش الگو بگیرم.
حالا که یک کم با خودم آشنا شدین برم سراغ رابطم. من از 11-12 سالگی از یکی از دخترای فامیلمون خوشم می آمد. چند بار با هم تو بچگی مسافرت رفته بودیم با خانواده هامون و سالی هم 2-3 بار تقریبا میدیدمش. تو دوران دبیرستام همیشه یه مسیری رو پیاده میرفتم و از جلوی خونشون رد میشدم که شاید ببینمش، بگذریم که هیچ وقت هم جلوی خونشون ندیدمش.
بعد من رفتم دانشگاه توی یه شهرستان و ازش کامل دور شدم. تو دانشگاه بنا بر حرفای دوستام که فلانی از تو خوشش میاد یکی دو بار از همکلاسیام خواستم که علاقه دارن که با من بیرون برن که اونا هم معلوم شد با کسی بودن.
تا ترم 5 سپری شد و بعد از تشویق یکی از دوستام از فامیلمون خواستم با هم بریم بیرون و اونم قبول کرد و دوران خوشحالی من شروع شد. بعد قرار دوم و سوم و همین جوری پیش رفت و بهش ابراز علاقه کردم. تو یه دنیای دیگه بودم. همش ذوق داشتم از دانشگاه برگردم شهرمون ببینمش. به هم نزدیک شدیم تا حدی ولی رابطه کامل نداشتیم. ولی دو سه بار به دلیل اینکه نزدیک هم بودیم توی پارک یا سایر اماکن عمومی مورد تحقیر مامورین محترم انتظامی و مسئولین قرار گرفتیم. و این یکی از مسائلی بود که تو رابطمون تاثیر گذاشت. یه مساله دیگه طرز برخوردمون با سایر همکلاسی های دانشگاهمون بود. من اوایلش با همکلاسیهام بیرون میرفتم ولی چون ایشون دوست نداشتن روابطم رو باهاشون قطع کردم ولی ایشون بعد یه مدت بیشتر وقتشون رو با همکلاسیهاشون میگذروندن. یا مثلا من همیشه براش کادو میخردم ولی یه بار هم برای من کادو نخرید. این مسائل و مشکلات دیگه سبب شد که بعد دو سال بخوام رابطم رو باهاش تموم کنم.
ولی بعد از اینکه بهش گفتم دیدم نمیتونم و فرداش دوباره خواستم که تموم نکنم ولی بعد از یک هفته اون خواست که رابطمون تموم شه و منم اون موقع به این فکر می کردم که من سربازی نرفتم و الان دو سال ارشد باید بخونم میشه حداقل 4 سال دیگه شاید بتونه تو این مدت با یه نفر که وضع مالیش خوب باشه آشنا شه و موافقت کردم.
اوایلش قابل تحمل بود و زندگیم نرمال بود و وضع دانشگاهم خوب بود و کار هم میکردم. ولی بعد از چند ماه سر یه موضوعی رفتم ببینمش و بهش گفتم که میخوام باهاش باشم دوباره و بدون این خوشحال نیستم ولی اون گفت نمیتونه به من اتکا کنه و میخواد تنها باشه. بعد این دیگه کم کم افسرده شدم. اون دوران پیش روان شناس هم می رفتم ولی بعد از چند جلسه که دید پیشرفتی حاصل نمیشه به من پیشنهاد درمان با دارو رو داد که همون موقع بی خیال روان کاوی و شناسی و پزشکی شدم.
دیگه نه وضع دانشگاه و نه کار و نه زندگی خوب نبود و هر روز گوشه گیر تر شدم. ولی گذشت و شد تقریبا بعد از یه سال از جدایی دوباره ازش پرسیدم که هنوز نمیخواد با من باشه؟ و اونم گفت که نسبت به من احساسی نداره. ولی با این حال من هنوز بهش علاقه دارم و حتی برای تولدش کادو گرفتم و بهش گفتم که میخوام ببینمت و قراره تو چند روز آینده ببینمش.
اینم داستان رابطم بود.
خیلی آدم احساسی هستم و این موضوع ناراحتم میکنه. تو زندگی نسبت به بقیه گذشت دارم ولی وقتی اونا نسبت به من ندارن ناراحت میشم. کلا بیشتر چیزا ناراحتم میکنه. خیلی از پدر مادرم ناراحتم که من رو به این دنیا آوردن. مخصوصا پدرم که چند سال بعدش مرد. آخه مرد پنجاه و خرده ای ساله بچه میخواستی چیکار؟ میخواستی بدبختش کنی؟ یه پسر حساس افسرده تحویل جامعه بدی؟
ولش کن. زندگیم راه حلی نداره. هیچ انگیزه ای ندارم و امیدوارم یک کم بهتر بشم لا اقل کارای سمینار و دانشگاهم رو بتونم انجام بدم.
اینجا هم اومدم نظرات بقیه رو ببینم و یکی رو داشته باشم که باهش درد دل کنم.
میدونم خیلی طولانی شد ولی نمیتونستم خلاصه تر بگم تازه کلی چیزا که ناراحتم کرده و میکنه رو نگفتم.
نمیدونم این متن طولانی رو کسی اصن میخونه یا نه!
در آخر امیدوارم زندگی زودتر تموم شه چون خودم با این که آدم مذهبی نیستم میترسم تمومش کنم چون که دوست ندارم بقیه رو ناراحت کنم و میدونم با تموم کردن زندگیم 4-5 نفر ناراحت میشن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)