به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام آغازکننده
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 مهر 94 [ 11:54]
    تاریخ عضویت
    1394-7-10
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    64
    سطح
    1
    Points: 64, Level: 1
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array

    من هنوز دوستش دارم ولی اون هیچ حسی به من نداره

    خب از کجا شروع کنم؟ سخته یک کم بخوای مشکلاتت رو تو یه پستت تعریف کنی.
    اول از آشناییم با این سایت بگم که از پارسال که رابطمم تموم شد به این جا چند بار سر زدم و پست های بقیه رو خوندم تا امروز که تصمیم گرفتم خودمم هم داستان زندگیم رو واسه بقیه تعریف کنم و نظرات بقیه رو بدونم.
    من الان 23 سالمه و دانشجوی ارشد ترم 3 هستم. حالا از بچگیام شروع کنم. من وقتی کوچیک بودم پدرم فوت شد. بعد از اون قضیه من شخصیتم روز به روز حساس تر شد و همیشه هم مورد تمسخر و اذیت و آزار سایرین از فامیل گرفته تا بچه های تو مدرسه بودم. مادرم هم اختلاف سنیش با من زیاده واسه همین خوب همدیگه رو نمیفهمیم. من بچه آخر هستم و کلی برادر خواهر دارم که همشون متاهل هستن. من الان با مادر و مادربزرگم زندگی میکنم. مادربزرگم هم نزدیک 100 سالشه و نگهداریش سخته.
    اولین فرزند خوانواده ما یعنی برادرم همسرش مال یک شهرستان دیگه هست و از وقتی با ایشون ازدواج کردن رابطشون با خانواده ما خوب نبود. وقتی من تازه به دنیا اومدم اونا تازه ازدواج کرده بودن.
    خلاصه سرتون رو درد نیارم سر این تجربه تلخ از همون بچگی کل خانواده هی به من میگفتن هیچ وقت ازدواج نکن یا مثلا تو هم قراره مثل اون داداشت بشی و از این حرفا دیگه.
    از این بحث بیام بیرون یک کم بیشتر از خودم بگم. من یه آدم به شدت آروم و صبور هستم. اصلا اهل سرو صدا و دعوا و ... نیستم. بعضی وقتا که حقم رو میخورن حتی چیزی نمیگم. به شدت حساسم. هنوز هم تیکه آخر فیلم fast & furious7 رو میبینم واسه paul گریم میگیره. به شدت به فیلم دیدن علاقه دارم. شخصیت به شدت تاثیرپذیری دارم که میتونه دلیلش این باشه که پدری بالاسرم نبوده که ازش الگو بگیرم.
    حالا که یک کم با خودم آشنا شدین برم سراغ رابطم. من از 11-12 سالگی از یکی از دخترای فامیلمون خوشم می آمد. چند بار با هم تو بچگی مسافرت رفته بودیم با خانواده هامون و سالی هم 2-3 بار تقریبا میدیدمش. تو دوران دبیرستام همیشه یه مسیری رو پیاده میرفتم و از جلوی خونشون رد میشدم که شاید ببینمش، بگذریم که هیچ وقت هم جلوی خونشون ندیدمش.
    بعد من رفتم دانشگاه توی یه شهرستان و ازش کامل دور شدم. تو دانشگاه بنا بر حرفای دوستام که فلانی از تو خوشش میاد یکی دو بار از همکلاسیام خواستم که علاقه دارن که با من بیرون برن که اونا هم معلوم شد با کسی بودن.
    تا ترم 5 سپری شد و بعد از تشویق یکی از دوستام از فامیلمون خواستم با هم بریم بیرون و اونم قبول کرد و دوران خوشحالی من شروع شد. بعد قرار دوم و سوم و همین جوری پیش رفت و بهش ابراز علاقه کردم. تو یه دنیای دیگه بودم. همش ذوق داشتم از دانشگاه برگردم شهرمون ببینمش. به هم نزدیک شدیم تا حدی ولی رابطه کامل نداشتیم. ولی دو سه بار به دلیل اینکه نزدیک هم بودیم توی پارک یا سایر اماکن عمومی مورد تحقیر مامورین محترم انتظامی و مسئولین قرار گرفتیم. و این یکی از مسائلی بود که تو رابطمون تاثیر گذاشت. یه مساله دیگه طرز برخوردمون با سایر همکلاسی های دانشگاهمون بود. من اوایلش با همکلاسیهام بیرون میرفتم ولی چون ایشون دوست نداشتن روابطم رو باهاشون قطع کردم ولی ایشون بعد یه مدت بیشتر وقتشون رو با همکلاسی‌هاشون میگذروندن. یا مثلا من همیشه براش کادو میخردم ولی یه بار هم برای من کادو نخرید. این مسائل و مشکلات دیگه سبب شد که بعد دو سال بخوام رابطم رو باهاش تموم کنم.
    ولی بعد از اینکه بهش گفتم دیدم نمیتونم و فرداش دوباره خواستم که تموم نکنم ولی بعد از یک هفته اون خواست که رابطمون تموم شه و منم اون موقع به این فکر می کردم که من سربازی نرفتم و الان دو سال ارشد باید بخونم میشه حداقل 4 سال دیگه شاید بتونه تو این مدت با یه نفر که وضع مالیش خوب باشه آشنا شه و موافقت کردم.
    اوایلش قابل تحمل بود و زندگیم نرمال بود و وضع دانشگاهم خوب بود و کار هم میکردم. ولی بعد از چند ماه سر یه موضوعی رفتم ببینمش و بهش گفتم که میخوام باهاش باشم دوباره و بدون این خوشحال نیستم ولی اون گفت نمیتونه به من اتکا کنه و میخواد تنها باشه. بعد این دیگه کم کم افسرده شدم. اون دوران پیش روان شناس هم می رفتم ولی بعد از چند جلسه که دید پیشرفتی حاصل نمیشه به من پیشنهاد درمان با دارو رو داد که همون موقع بی خیال روان کاوی و شناسی و پزشکی شدم.
    دیگه نه وضع دانشگاه و نه کار و نه زندگی خوب نبود و هر روز گوشه گیر تر شدم. ولی گذشت و شد تقریبا بعد از یه سال از جدایی دوباره ازش پرسیدم که هنوز نمیخواد با من باشه؟ و اونم گفت که نسبت به من احساسی نداره. ولی با این حال من هنوز بهش علاقه دارم و حتی برای تولدش کادو گرفتم و بهش گفتم که میخوام ببینمت و قراره تو چند روز آینده ببینمش.
    اینم داستان رابطم بود.
    خیلی آدم احساسی هستم و این موضوع ناراحتم میکنه. تو زندگی نسبت به بقیه گذشت دارم ولی وقتی اونا نسبت به من ندارن ناراحت میشم. کلا بیشتر چیزا ناراحتم میکنه. خیلی از پدر مادرم ناراحتم که من رو به این دنیا آوردن. مخصوصا پدرم که چند سال بعدش مرد. آخه مرد پنجاه و خرده ای ساله بچه میخواستی چیکار؟ میخواستی بدبختش کنی؟ یه پسر حساس افسرده تحویل جامعه بدی؟
    ولش کن. زندگیم راه حلی نداره. هیچ انگیزه ای ندارم و امیدوارم یک کم بهتر بشم لا اقل کارای سمینار و دانشگاهم رو بتونم انجام بدم.
    اینجا هم اومدم نظرات بقیه رو ببینم و یکی رو داشته باشم که باهش درد دل کنم.
    میدونم خیلی طولانی شد ولی نمیتونستم خلاصه تر بگم تازه کلی چیزا که ناراحتم کرده و میکنه رو نگفتم.
    نمیدونم این متن طولانی رو کسی اصن میخونه یا نه!
    در آخر امیدوارم زندگی زودتر تموم شه چون خودم با این که آدم مذهبی نیستم میترسم تمومش کنم چون که دوست ندارم بقیه رو ناراحت کنم و میدونم با تموم کردن زندگیم 4-5 نفر ناراحت میشن.

  2. کاربر روبرو از پست مفید unun تشکرکرده است .

    فدایی یار (جمعه 10 مهر 94)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    سلام، حسن عزیز. عید بر شما مبارک باشه.

    خیلی کار خوبی کردی اومدی همدردی و تاپیک زدی. ان شالله دوستان بیان و بتونن برات کمک خوبی باشن.

    من تا حالا مطالعه و یا تجربه تو اطرافیانم که شبیه شما باشه ندارم، که بخوام نظرم رو بدم.

    فقط میدونم اختلاف سنی بالا بین فرزند و والدین، هم تهدید محسوب میشه و هم فرصت. چرا تلاش نمی کنی به این موضوع جور دیگر نگاه کنی؟
    با تقدیر که نمی تونی بجنگی؟ می تونی؟
    حالا این فرصت چی می تونه باشه؟ مثلا شما مجبوری خودت تجربه کنی! خودت شکست بخوری، خودت از زمین پاشی، خودت تصمیم بگیری، میدونی از شما چه مرد قدرتمندی میسازه!
    خودت رو درگیر احساسات و افسرده گی نکن. اصلا بیان اش هم نکن. شنیدم وقتی شما در بیان کاری از زبان خودت فعل منفی به کار ببری، 17 برابر اثر اش در شما بیشتره، تا اون حرف رو اطرافیان ات به تو بگویند. پس سعی کن اگر با خودت مهربون نیستی، به خودت نمی گی من میتوانم، حداقل نگو من افسرده ام، من تنهام. حتی به خدا هم نگو.
    فقط خدا رو بابت داده هایش شکر کن.

    از طرفی شما برای فرار از تنهایی، از افسرده گی می خوای به اون خانوم پناه ببری، که خودش خیلی مخربه. بر فرض محال که اگر خانمی حاضر شه با شخصیتی چون شما رابطه دلشته باشه، احتمال خیلی زیاد رابطه کم دوام خواهد بود و بیشتر از همه خودت از بعد وابستگی و افسرده گی بیشتر اذیت میشی! تازه به شرطی که خانوم شما رو اذیت نکنه و درکت کنه.
    برو دنبال خودت. اول خود واقعی ات رو پیدا کن. بعد این خانم اگر خودش نیومد سراغت. حسن محکم، مستقل، با انگیزه باش. حسنی که از حرف هاش بوی امید میشنوی، حسنی که از بودن در کنار اش روحیه میگیری.

    امیدوارم این تاپیک کمک خوبی برای زندگی ات باشه، تا رسیدن به اون خانوم.

    شما داری بعضی از قسمت های راه رو درست میری، درس خوندن، فیلم دیدن ، برنامه داشتن ( سربازی و کار ) و.... ولی نیازه نگرش ات رو عوض کنی. با مردم تعامل و ارتباط بیشتری برقرار کن. با افراد با انگیزه و موفق ارتباط بگیر. کتاب موفقیت و پیروزی بخون. فیلم های مثل جابز (استیو جابز) رو بیشتر نگاه کن، تا بیشتر تاثیر مثبت بگیری.
    ویرایش توسط mohamad.reza164 : جمعه 10 مهر 94 در ساعت 12:34

  4. 3 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    unun (جمعه 10 مهر 94), فدایی یار (جمعه 10 مهر 94), آی تک (جمعه 10 مهر 94)

  5. #3
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام آغازکننده
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 مهر 94 [ 11:54]
    تاریخ عضویت
    1394-7-10
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    64
    سطح
    1
    Points: 64, Level: 1
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohamad.reza164 نمایش پست ها
    سلام، حسن عزیز. عید بر شما مبارک باشه.

    خیلی کار خوبی کردی اومدی همدردی و تاپیک زدی. ان شالله دوستان بیان و بتونن برات کمک خوبی باشن.

    من تا حالا مطالعه و یا تجربه تو اطرافیانم که شبیه شما باشه ندارم، که بخوام نظرم رو بدم.

    فقط میدونم اختلاف سنی بالا بین فرزند و والدین، هم تهدید محسوب میشه و هم فرصت. چرا تلاش نمی کنی به این موضوع جور دیگر نگاه کنی؟
    با تقدیر که نمی تونی بجنگی؟ می تونی؟
    حالا این فرصت چی می تونه باشه؟ مثلا شما مجبوری خودت تجربه کنی! خودت شکست بخوری، خودت از زمین پاشی، خودت تصمیم بگیری، میدونی از شما چه مرد قدرتمندی میسازه!
    خودت رو درگیر احساسات و افسرده گی نکن. اصلا بیان اش هم نکن. شنیدم وقتی شما در بیان کاری از زبان خودت فعل منفی به کار ببری، 17 برابر اثر اش در شما بیشتره، تا اون حرف رو اطرافیان ات به تو بگویند. پس سعی کن اگر با خودت مهربون نیستی، به خودت نمی گی من میتوانم، حداقل نگو من افسرده ام، من تنهام. حتی به خدا هم نگو.
    فقط خدا رو بابت داده هایش شکر کن.

    از طرفی شما برای فرار از تنهایی، از افسرده گی می خوای به اون خانوم پناه ببری، که خودش خیلی مخربه. بر فرض محال که اگر خانمی حاضر شه با شخصیتی چون شما رابطه دلشته باشه، احتمال خیلی زیاد رابطه کم دوام خواهد بود و بیشتر از همه خودت از بعد وابستگی و افسرده گی بیشتر اذیت میشی! تازه به شرطی که خانوم شما رو اذیت نکنه و درکت کنه.
    برو دنبال خودت. اول خود واقعی ات رو پیدا کن. بعد این خانم اگر خودش نیومد سراغت. حسن محکم، مستقل، با انگیزه باش. حسنی که از حرف هاش بوی امید میشنوی، حسنی که از بودن در کنار اش روحیه میگیری.

    امیدوارم این تاپیک کمک خوبی برای زندگی ات باشه، تا رسیدن به اون خانوم.

    شما داری بعضی از قسمت های راه رو درست میری، درس خوندن، فیلم دیدن ، برنامه داشتن ( سربازی و کار ) و.... ولی نیازه نگرش ات رو عوض کنی. با مردم تعامل و ارتباط بیشتری برقرار کن. با افراد با انگیزه و موفق ارتباط بگیر. کتاب موفقیت و پیروزی بخون. فیلم های مثل جابز (استیو جابز) رو بیشتر نگاه کن، تا بیشتر تاثیر مثبت بگیری.
    چند تا چیز نسبت به نظرت باید بگم.
    اول خیلی ممنونم که نظرت رو نوشتی برام.
    دوم اینکه با خدا خیلی مشکل دارم و از اونم شاکی هستم که چرا روح من رو خلق کرده و چرا من رو تو جهانی گذاشته که انقدر درد و رنج هست در حالی که خودش هیچ کدوم از اونا رو تجربه نمیکنه.
    سوم اینکه تنهایی خودش باعث افسردگی شده تا حد زیادی. من وقتی تنها نبودم خیلی شاد و سرحال تر بودم.
    چهارم اینکه از بیشتر مردم بدم میاد. به نظر من بیشتر آدما موجودات خودخواهی هستن که فقط به فکر خودشونن. کلی تجربه بد هم از آدما دارم که باعث شده به این طرز فکرم قوت ببخشه.
    کتاب موفقیت میخونم بعضی وقتا. فیلم افراد معروف مثل جان نش، هافکینگ، تورینگ رو هم دیدم جابز هم دارم شاید بعدا ببینم. ولی تاثیری نداره.
    یه مدت هست دیگه باشگاه هم نمیرم. حسش نیست.
    تقریبا 24 ساعت وقتم پای لپتاپ میگذره.
    از دوران کارشناسی چند تا دوست دارم که هر چند وقت یه بار میبینمشون ولی خیلی زیاد نیست و در حد چند ماه یه باره.
    دیگه دنبال راه حل نیستم منتظر تموم شدن هستم!

  6. کاربر روبرو از پست مفید unun تشکرکرده است .

    mohamad.reza164 (جمعه 10 مهر 94)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام حسن اقا...
    شما علایم شدید افسردگی رو دارید ؟!؟!

    من نمی دونم و نمی تونم تصور کنم اگه جای شما بودم شاید خیلی شرایط بدتری داشتم...می خوام بگم قصد سرزنش و قضاوت ندارم دوستم... ولی می خوام بهت بگم دقیقا خیلی از مشکلات ما یا حداقل بگم خودم از جایی شروع شده که خدا رو فراموش کردم !!! ولی وقتی از خودش بخوای خیلی خوب میشه... دیگه نگرانی نیست...ارامش داری....

    این که ادم حساس تری هستید نسبت به بقیه کاملا حق دارید و....

    ولی حسن اقا دوست عزیز ...به نظرم زدن این تاپیکت نشون می ده در اعماق وجودت می خوای خوب بشی .... فقط زور نداری...ضعیف شدی...باید یکی بهت انگیزه بده.... پاشو دوستم یک یا علی جانانه بگو... ایندتو بساز.... رابطتو اول با خدا کم کم درست کن ... و تلاش کن...بعدش ببین چطور در ها به روت باز خواهد شد... البته نه لزوما چیزایی که دوست داری....

    این که راجب تولد شما بنده بخوام نظر بدم راستش در اون حد و حدودا نیستم حرف و گنده تر از نظرم بزنم.... ولی میگم پاشو به جای این چرا ها چگونه ساختن رو بیاموز.... تو شرایطت از اون پسری 9 ساله ای که یک خواهر یا برادرشو از دست داده بود و رفت شهر دیگه ای برای کار... از اون فردی که بعد چند سال کل خانوادشو از دست داده بود و تنها مونده بود بد تر نیست... فردی که زمانی در حد رهبری دوست داشتنی تبدیل شد !!!!!


    راجب اون خانم هیچ نظری ندارم جز این که بگم فعلا خودتو از این فکرا و خیالا راحت کن..این وزنه ها که چسبیده به افکارت و نمی ذاره پرواز کنی رو بنداز پایین...مثل اون بالنی که داره سقوط می کنه برای فرار از سقوط هر چیز اضافه داخلش هست رو پرتاب می کنند بیرون...دوستم اگه می خوای سقوط نکنی این چیزا همشو بریز دور....


    فعلا به چیزای مهمی که گفتم بپرداز...

    لطفا...

  8. 4 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (جمعه 10 مهر 94), unun (جمعه 10 مهر 94), آی تک (جمعه 10 مهر 94), سرشار (سه شنبه 14 مهر 94)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    سلام حسن جان

    یه سوال برام پیش اومد! اون خانم از شما چیا میدونه؟ چه حد از شناخت نسبت به شما رسیده؟ در مورد روحیات ات میدونه؟

    من به شدت با فدایی موافقم. جایگاه خدا رو تو زندگی ات از دست نده. منم یه زمانی ، ازش دور شده بودم. ولی نمیدونی الان حالم چقدر خوبه. به امتحانش می ارزه. به نظر من ارتباط با خدا دو جنبه داره، اولی اش همون جنبه معنوی و روحانی نزدیکی به خداست، و دومی به خاطر اثرات روانی و آرامشی که روی شما میزاره مهمه. این مطلب از لحاظ علمی ثابت شده است و با یوگا و مدیتیشن مقایسه میشه.

    اینجا همه دوستان یا مشکلی دارن یا مشکلی داشتن و به لطف حضور در همدردی حل شده، پس در نظر داشته باش همه عین خودتیم.

    از گفته های کم شما متوجه وجه اشتراکمون نشدم، فقط همون بحث فیلم بود که گویا شما هم پیگیری، اگر قابل باشم روی دوستی من میتونی حساب کنی. شاید شما توانایی هایی داشته باشی که بتونی مشکلات باقی دوستان رو حل کنی!

    چون قضیه شما یکم خارج از توان من هست، منتظر می مونم، دوستان متخصص بیان نظراشون رو بدن.

  10. کاربر روبرو از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده است .

    unun (شنبه 11 مهر 94)

  11. #6
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام آغازکننده
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 مهر 94 [ 11:54]
    تاریخ عضویت
    1394-7-10
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    64
    سطح
    1
    Points: 64, Level: 1
    Level completed: 28%, Points required for next Level: 36
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    3

    تشکرشده 2 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط فدایی یار نمایش پست ها
    سلام حسن اقا...<br>
    شما علایم شدید افسردگی رو دارید ؟!؟!<br>
    <br>
    من نمی دونم و نمی تونم تصور کنم اگه جای شما بودم شاید خیلی شرایط بدتری داشتم...می خوام بگم قصد سرزنش و قضاوت ندارم دوستم... ولی می خوام بهت بگم دقیقا خیلی از مشکلات ما یا حداقل بگم خودم از جایی شروع شده که خدا رو فراموش کردم !!! ولی وقتی از خودش بخوای خیلی خوب میشه... دیگه نگرانی نیست...ارامش داری....<br>
    <br>
    این که ادم حساس تری هستید نسبت به بقیه کاملا حق دارید و....<br>
    <br>
    ولی حسن اقا دوست عزیز ...به نظرم زدن این تاپیکت نشون می ده در اعماق وجودت می خوای خوب بشی .... فقط زور نداری...ضعیف شدی...باید یکی بهت انگیزه بده.... پاشو دوستم یک یا علی جانانه بگو... ایندتو بساز.... رابطتو اول با خدا کم کم درست کن ... و تلاش کن...بعدش ببین چطور در ها به روت باز خواهد شد... البته نه لزوما چیزایی که دوست داری....<br>
    <br>
    این که راجب تولد شما بنده بخوام نظر بدم راستش در اون حد و حدودا نیستم حرف و گنده تر از نظرم بزنم.... ولی میگم پاشو به جای این چرا ها چگونه ساختن رو بیاموز.... تو شرایطت از اون پسری 9 ساله ای که یک خواهر یا برادرشو از دست داده بود و رفت شهر دیگه ای برای کار... از اون فردی که بعد چند سال کل خانوادشو از دست داده بود و تنها مونده بود بد تر نیست... فردی که زمانی در حد رهبری دوست داشتنی تبدیل شد !!!!!<br>
    <br>
    <br>
    راجب اون خانم هیچ نظری ندارم جز این که بگم فعلا خودتو از این فکرا و خیالا راحت کن..این وزنه ها که چسبیده به افکارت و نمی ذاره پرواز کنی رو بنداز پایین...مثل اون بالنی که داره سقوط می کنه برای فرار از سقوط هر چیز اضافه داخلش هست رو پرتاب می کنند بیرون...دوستم اگه می خوای سقوط نکنی این چیزا همشو بریز دور....<br>
    <br>
    <br>
    فعلا به چیزای مهمی که گفتم بپرداز...<br>
    <br>
    لطفا...
    <br>
    <br>
    من به کتاب هم کم و بیش علاقه دارم چند تا کتاب از کامو و گوردر خوندم و روی نظرم تاثیر گذاشته.<br>
    مثلا یه کتاب گوردر داره خیلی خوبه راز فال ورق. تو این کتاب میگه که هممون مثل برگه های ورق هستیم که اول تفکر یکی دیگه بودیم بعد جسم فیزیکی پیدا کردیم و تو این کتاب کاغذای ورق بعد از اینکه میفهمن کی خلقشون کرده می خوان بکشنش.<br>
    یا از کامو بگم برات که تو کتاب بیگانش اصلا شخصیت این مورسو رو ببینی میفهمی من تا حدی چی میگم. طرف کلا متفاوته و زندگی واسش بی ارزشه و فرق نمیکنه بمیره یا زنده بمونه.<br>
    اینا رو گفتم که بگم رابطم با خدا رو قصد ندارم درست کنم و برام هم مهم نیست اگه این تنها راه سعادت و خوشبختیم باشه.<br>
    شاید درست میگی و در باطن دوست داشته باشم که بهتر بشم ولی خودمم نمیدونم.<br>
    دو تا شخصیت دارم. یکیش تا حدی به آینده امید داره ولی اون یکی داغونه و نمیخواد حتی زنده باشه و متاسفانه الان دومی کنترل زندگیم رو گرفته.<br>
    اگه علایمش گوشه گیری، گریه کردن، و انجام ندادن امور روزمره هست آره. خود روان شناس هم بهم گفت افسرده هستم ولی گفت بهتره دارو مصرف کنم و منم به خود روان کاوی رو آوردم.<br>
    میدونی قضیه اون خانم چیه؟ وقتی 10 سال یه نفر تو ذهنت باشه و همش در موردش فکر کنی و در رابطه با اون رویا بافی کنی واست سخت میشه فراموشش کنی هر چند که خودش بخواد. من یه پسر خجالتی بودم که هیچ دوستی نداشتم ولی از همون بچگی هر وقت ایشون رو میدیدم انگار خیلی وقت بود میشناختمش و یه حس خاصی بهش داشتم.<br><br><br>
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohamad.reza164 نمایش پست ها
    سلام حسن جان<br><br>یه سوال برام پیش اومد! اون خانم از شما چیا میدونه؟ چه حد از شناخت نسبت به شما رسیده؟ در مورد روحیات ات میدونه؟<br><br>من به شدت با فدایی موافقم. جایگاه خدا رو تو زندگی ات از دست نده. منم یه زمانی ، ازش دور شده بودم. ولی نمیدونی الان حالم چقدر خوبه. به امتحانش می ارزه. به نظر من ارتباط با خدا دو جنبه داره، اولی اش همون جنبه معنوی و روحانی نزدیکی به خداست، و دومی به خاطر اثرات روانی و آرامشی که روی شما میزاره مهمه. این مطلب از لحاظ علمی ثابت شده است و با یوگا و مدیتیشن مقایسه میشه.&nbsp;<br><br>اینجا همه دوستان یا مشکلی دارن یا مشکلی داشتن و به لطف حضور در همدردی حل شده، پس در نظر داشته باش همه عین خودتیم.&nbsp;<br><br>از گفته های کم شما متوجه وجه اشتراکمون نشدم، فقط همون بحث فیلم بود که گویا شما هم پیگیری، اگر قابل باشم روی دوستی من میتونی حساب کنی. شاید شما توانایی هایی داشته باشی که بتونی مشکلات باقی دوستان رو حل کنی!&nbsp;<br><br>چون قضیه شما یکم خارج از توان من هست، منتظر می مونم، دوستان متخصص بیان نظراشون رو بدن.
    <br><br>خیلی چیزا میدونه.<br>خانوادم رو کامل میشناسه گفته بودم که فامیل دورمونه. آره میدونه.<br>متاسفانه با خدا قصد آشتی ندارم.<br>امیدوارم مشکل همه حل شه ولی اون وقت دیگه دنیا دنیا نیست که. ما خلق شدیم که رنج ببریم و یکی رنج بردن ما رو نگاه می کنه و شاید حتی لذت میبره.<br>من خیلی به فیلم علاقه دارم دیشب ترمیناتور جنسیس رو دیدم. خوب بود.<br>مممنونم از توجه شما.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: سه شنبه 04 فروردین 94, 19:00
  2. دردناکه اما هنوز هم دوستش دارم.چه کنم ؟
    توسط maremat در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: شنبه 26 مهر 93, 10:34
  3. رفتار مرموز کسی که دوستش دارم در هنگام حضور خانواده اش
    توسط Shahrzad_vat در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: شنبه 11 شهریور 91, 20:08
  4. آیا من واقعاً دوستش دارم یا هنوز دارم احساسی فکر میکنم؟
    توسط کاغذی در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: جمعه 11 اردیبهشت 88, 19:26
  5. پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 اردیبهشت 88, 08:22

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:18 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.