-
دوستان چی بگم.دخترم اومد خیلی خوشحال شدم.دیدم ناراحته گفتم چی شده نمیگفت اصرار کردم گفت با بابام که داشتم صحبت میکردم که بابا بیا پیش ما عمو گفت بابات نمیاد اونجا.
گفتم بابات چی گفت گفت تابستون بیا اینجا سال بعدم اینجا برو مدرسه.
من به پدرم گفتم که اونا چی گفتن.پدرم گفت بهش زنگ بزن بگو یا بیاد اینجا یا بیاد فردا بچه رو ببره به جای تابستون.اونجا واستاده داره کارای اونارو میکنه تو هم اینجا تنها مسوولیت بچه رو داری.
منم زنگ زدم بهش گفتم.اونم گفت باشه فردا میام پروندشو میگیرم از مدرسه میبرمش.
اون تصمیمشو گرفته یعنی مادر شوهر و برادرشوهرم براش تصمیم گرفتن.
حالا الان دخترم میگه من نمیرم اونجا.
حالم بده.
-
با سلام و احترام
در انجمن خصوصی پاسختون ارسال شد.
لطفا خونسرد باشید.
-
ادبیاتم خوب نیست .ساده بگم دلم برات تنگ شده.من و بچه تورو کم داریم .این خونه تو رو کم داره. 8 ماه دوری بسه!
- - - Updated - - -
ادبیاتم خوب نیست .ساده بگم دلم برات تنگ شده.من و بچه تورو کم داریم .این خونه تو رو کم داره. 8 ماه دوری بسه!
-
با سلام.
اومدم تا تشکر ویژه ای داشته باشم از مدیر همدردی گرامی.اون روزها که به هم ریخته بودم و شرایط خوبی نداشتم با راهنمایی های ایشون آروم شدم.هرچند اوایل به دلیل فشار روانی زیادی که داشتم صحبت ها رو خوب متوجه نمیشدم اما با لطف خداوچند بار خوندن و راهکارهاشون تونستم از اون وضعیت خارج شم.
از کارشناسان عزیز دیگر هم بسیار ممنونم.همینطور از دوستان عزیزی که حال به هر نحوی سعی در کمک به من داشتند.
راه درازی در پیش دارم.میدونم که باید صبرمو زیاد کنم و خیلی مسائلو تحمل کنم.
با امید به اینکه همه ما توان مقابله با مشکلات رو داشته باشیم.از مدیرانمحترم خواهشمندم این تاپیک رو ببندند مخصوصا اینکه عنوانش برام یادآور خاطرات خوبی نیست.باز هم از همگی ممنونم.:72::72::72:
-
درود بانو شایسته
خیلی خوشحال شدم بخدا قبل اینکه بخوام تایپیک شما را باز کنم همش توی دلم میگفتم خدا کنه یه بخر خوب بدید و صلوات هایی که فرستادیم و دعاهایی که کردیم تاثیر مثبت گذاشته باشه واقعا خوشحال شدم خیلی خیلی زیاد :104: ایشالله خوشبخت بشید:323: