احساسم پایمال شد، درست وقتی که قرار بود خوشبخت بشم
سلام
من نیومدم اینجا که بگم فرشتم و دیگری غول
قطعا هر انسانی یه جاهایی اشتباه میکنه و نقص داره.
من ۲۸ سالمه و یه دخترم.
قبل از عید امسال با آقایی آشنا شدم ۲۸ ساله، ایشون بمن ابراز علاقه کرد. گفت درس خوندم.. ثروتمندیم و کارخونه کوچیکی داریم و من سهم دارم و خارج رفتم و ... (آشناییمون اتفاقی از یه مرکز خرید بود که فایملمون اونحا مغازه داشت)
من همیشه یه دختر سنگین و مؤقری بودم و بسیار خونگرم و مهربان. از نظر قد خوب، از نظر اندام متوسط، از نظر قیافه خوب ... خانواده با فرهنگ، کم جمعیت، سرشناس و ...
مدرک کارشناسیمو نگرفتم یعنی اون وسطای تحصیل از دانشگاه انصراف دادم. همیشه درسم ضعیف بود و حس کردم در درس خواندن نمیتونم موفق باشم، اما عاشق هنر و هنر ورزیدن بودم.
تو زندگیم رنج زیادی کشیدم، روزهایی پر از تنهایی و خستگی ...
داشتم میگفتم اون آقا امسال با کلی آرزوهای خوب که فکرشم نمیکردم بطرفم اومد..
اینم بگم، من موقعیت مالی خیلی خوبی ندارم که بخاطر پولم بیان طرفم، هیچ وقت هم با هیچ پسری و حتی این آقا حتی یکبارم بیرون نرفتم....
ایشون و من زیر نظر خانوادمون صحبت میکردیم، اخلاق، ایمان، شخصیت ...خانواده و فرهنگ... همه چیمون درست بود.. مشکلی نداشتیم .
ایشون قرار شد بیاد خواستگاریم،خانوادمم در جریان بودن. گفت ما با هم هیچ وقت قبل خواستگاری بیرون نرفتیم، چرا؟ دیدم حق داره حرفای ما همش از پشت گوشی و پیامک بوده. به خانوادم گفتم.. اونا گفتن همه با هم میریم رستوران و شما دوتا برین یه طرفی حرفاتونو بزنین. هر چی ما قرار گذاشتیم ایشون هی گفت مشهدم، اصفهانم، مامانم بیمارستانه ... یعنی روز قرار رو بهم میریخت..
از مدتها قبلش رفتارش تغییر کرده بود، خیلی شک کرده بودم، تنهام میذاشت، گوشیشو خاموش میکرد. من اعتراض میکردم هم خانوادم و هم اون فرد میگفتن تو حساسی، پدرم میگفت اگه بخوای ازدواجتو با حرفای ساده و بچگانه خراب کنی دیگه جایی تو این خونه نداری.
دوست داشتن من از سرشون باز بشم...
قبلا وقتی باهام حرف میزد کلی حرفای عاشقانه میگفت، مدتی بود دیگه سرد شده بود بهم و خودم دنبالش میرفتم..
خسته شده بودم اما تحمل میکردم میگفتم شاید زیادی گیر میدم.
بهش گفتم دنبال کسی هستی؟ عاشق کسی شدی؟ میگفت تهمت نزن و نه و از این بحثا..کار میکنم.
میگفت به همه گفتم تو زنمی، حتی تو تلگرامش به تموم فامیل و دوستاش گفت این زنمه.الان خیلیا منو میشناسن..
خلاصه من لباس و یکسری چیزا میخواستم که گرون بود ، از دستم النگو دو تا درآوردم رفتیم زرگری گذاشتم روی پیشخوان. گفتم میفروشمش میرم یکسری چیزا میخرم... رفتم لباس خریدم، چادر سفید، یکمی لوازم آرایشی و بهداشتی، ملزومات دیگه و ...
قرار بود هفته پیش بیاد خواستگاری ... اما نیومد... با توجه به اینکه سر قرارشم حاضر نمیشد دیگه خودشو گرفت و بدون عذر خواهی اصلا باهام حرف نزد، فقط یه جوک فرستاد برام که جوابشو ندادم..
الان چند روزه میگذره..خیلی ناراحتم..سراغمو نمیگیره و خودشو زده به اون راه.
بهم میگفت خوشبختم میکنه، هر روز میگفت برات فلان چیزو خریدم گذلشتم کنار، میگفت تو عروسمونی، میگفت خوشبختت میکنم، میگفت و میگفت...
میگفت پدر و مادرم خیلی دوستت دارن...
باعث تأسفه این احساس پایمال شدم، این روزگارم
لباسمو آویزون کردم هر روز میرم میبینمش ، هر روز گل نگینی موهامو میبینم، کیف و کفشمو، از هیچکدوم استفاده نکردم... غصه زیاد میخورم زیاد...
من هیچ وقت خواستگار نداشتم چون تو خونه ی خیلی کوچیکی بودم و فامیل و مردم منو برای پسرشون انتخاب نمیکردن. فکر کردم دارم خوشبخت میشم... حالا همه چی انگار تموم شده .. انگار که اصلا هیچ وقت هیچی نبوده.
/(فقط یکی بود گفت ظاهرا تو پادگان دیدتش....)/
لطفا کمکم کنین ....