-
سلام به دوستان عزیز.
تقریبا 40 روزی بیشتر و کمتر از شروع این تاپیک میگذره.
زمانی که این تاپیک رو زده بودم به واسطه قضایای پیش آمده هم عصبانی و هم ناراحت بودم.
تو این مدت چند موردی رو ملاقات کردم. ولی متاسفانه نتیجهای در برنداشته.
با اینحال در حال حاضر نه عصبانی هستم و نه ناراحت.
قضیه مادرم رو هم پذیرفتم و باهاش کنار اومدم و همین بهم آرامش میده. و بیشتر روی رفع مشکل متمرکز هستم تا خود مشکلی که دارم.
البته همونطور که گفتم نتیجهای حاصل نشده و افراد بعد از مطرح شدن قضیهام پا پس کشیدن.
فقط خواستم تشکر کنم از همه شما که تو اون روزهای عید که حال من خیلی بد بود با من همدردی و همفکری کردید.
به خصوص یکی از دوستان که به صورت خصوصی به من پیام دادند و همفکری و همصحبتی با ایشون خیلی به من کمک کرد تا روحیهام رو بازیابی کنم.
اگر عمری بود و اگر این تاپیک بسته نشه سعی میکنم هر از گاهی گزارش کارم رو بدم و اگر به نتیجه رسیدم حتما راه حلم رو اعلام کنم.
شاید روزی روزگاری کسی بود با مشکل مشابه. به این سایت و این تالار و این تاپیک رسید. شاید کمکی بهش باشه.
هنوز هم پذیرای نظرات دوستان هستم.
-
چرا نتیجه نگرفتید؟
چی گفتید و چی شنیدید؟
-
سلام
اخه برادر شما پسرا چرا این مدلی هستید؟چرا شماها میخاین کم کاریای خودتونو پشت خونواده ها پنهون کنید؟شما چطور حاضر شدید ۲بار از عشق،که اینقد ارزشمنده،بگذرید و برای رسیدن بهش تلاشی نکنید؟؟اخه،منم مورد مشابه شمارو داشتم.البته من نمتونم باور کنم که خواستگارم با ۳۵سال سن،بازم اینقد مطیع ۱۰۰در۱۰۰ خونوادش باشه.ضمنه اینکه،منم بشخصه هیچ ایرادی نداشتم که خونوادش بخان مخالفتی کنن! بشمام توصیه میکنم،واسه احساستون ارزش قائل شید. من الان حسه اون ۲تا دخترو درک میکنم و میفهمم که چی کشیدن!! امیدوارم دیگه چشتون بازشه،قدر احساستونو بدونید.احترام والدین واجبه،اما نیاز نیس در تمام امورات زندگی،مطیع ۱۰۰در۱۰۰ اوامر والدین باشید عزیزمن...براتون ارزوی خوشبختی مینم.