باید اسیر افسون قهقه های دنیای پوشالی نشد ,تا صدای مرگ را بتوان شنید .
تارهای عنکبوتی را از روی پلک باید زودود تا مرگ دیده شود .اگر هدفت تنها دنیا باشد و مرگ را از خاطر برده باشی وقتی دریچه های امید روبرویت پرپر می شوند , وقتی پنجره های خوشی یکی یکی بر خاک می افتند ,وقتی تازیانه آمال و درد ها به شانه های خسته ات می زند , بر تو گران می آید چرا که دید تو محدود به همین دنیا بوده .
این را بپذیر ! که این , خاصیت دنیاست که با غم ها و سختی ها در آمیخته است.
ولی اگر یاد مرگ را بر ایوان ذهنت ببارانی طاقتت در برابر دردها معجزه وار تکثیر می شود و دل به بی کرانه ی لطف او می سپاری و آرام می گیری .
چرا که می دانی این دنیا به سرعت یک ضرباهنگ نبض می گذرد و حقیقت زندگی در دیار باقی ست که در آنجا خبری از غم ها و درد ها نیست .
تو می دانی دنیا سرای الم است .پس آن راگذرگاه صعبی ببین برای رسیدن به آغوش زیبایی ها ! تا دردهای آن برایت آسان شود .
بدان ! کسی که مرگ را فراموش کرده نگاه او نمی تواند د ر تیرگی ها ازدحام غبارها را بشکافد و افق های آن سو تر را ببیند .نگاه او منحصر به همین گذرگاه صعب است و از آن بالا تر نمی رود .او امید ی به زیبایی ها ی دنیا ی دیگر ندارد و کوچه ی ذهنش دائما از درگیری با دردها فرسوده است.
پس بود و نبود بلا را, نتوان برگزید اما نوع آن را بلی !
کسی که یاد مرگ را همچون ستاره بر آسمان ذهنش برویاند در مقابل سختی ها موسیقی صبر در دل او جاری می شود .او سیاهی شبها ی دنیا را به آغوش می کشد و این گونه آن ها راخلع سلاح می کند .
اما کسی که اندیشه او به خاطر فراموش کردن مرگ پژمرده است ,در گیر و دار سختی های این گذرگاه جز غافلگیری و وحشت چیز دیگری ندارد .
یاد مرگ ,پرنده ی اندیشه را از قفس اوهام وا می رهاند .زیرا آدمی برای خود آرزو های طول و دراز می بافد غافل از این که آرزوها تمام نشدنی ست ولی دنیا تمام شدنی .پس کسی که مرگ را به خاطر دارد از پیله ی آرزو ها به در می آید و به حقیقت می رسد . او می فهمد که آنچه لایق دلبستگی ست چیزی ست که بقا داشته باشد .
حال با این اوصاف قضاوت کن!به یاد داشتن مرگ بهتراست یا فراموش کردن آن ؟