-
سلام دوباره اومدم تا از پروسه ترک اعتیاد بگم
برام خیلی جالبه من به کمک دارو دارم کم میکنم و از دیشب تصمیم گرفتم دیگه دارو هم نخورم الان 18 ساعت هست که مصرف هم نداشتم چیزی که برام جالبه اینه که....قبلا صبح ها که بیدار میشدم به شدت حالم بد بود و شدیدا خسته و همیشه این پروسه رو داشتم که مواد استفاده میکردم یک لیوان قهوه بزرگ میخوردم تا یکم انرژی بیاد تو بدنم
ولی امروز صبح بدون قهوه بدون مواد بدون دارو بیدار شدم و ده ها برابر روزهای قبل انرژی داشتم به سختی بیدار نشدم راحت بیدار شدم عرق نمیکردم بدن درد نداشتم سردرد نداشتم و بعد سالها مثل یک آدم عادی بیدار شدم خیلی خیلی برام عجیب بود یک لبخندی تو صورتم بود که حتی همسرم پرسید چی شده گفتم نمیدونم فقط حس میکنم شادم
ولی در واقع خودم میدونستم چرا خوشحالم
میخوام بگم من به زور قهوه و مواد میخواستم به خودم انرژی بدم ولی واقعیت این بود که اون اصلا اسمش انرژی نبود من فقط میتونستم سرپا بشم قهوه و مواد کاری با من کرد که حس کنم دارم انرژیمو از اونا میگیرم ولی کاملا برعکس بود من به واسطه اونا انرژیمو از دست میدادم و روزبه روز کارم سخت تر میشد
تو همین دو هفته وزن کمی اضافه کردم شاداب شدم همه میگن چقدر خوب شدی چکار میکنی... و من از خدا سپاسگذارم روزی صدها بار ازش سپاسگذارم
اگر کسی گرفتار اعتیاد هست و داره این پیام منو میبینه میخوام بگم که میدونم تو چه وضعیتی هستی شاید حرفمو باور نکنی که بدون مواد انرژیت بیشتر از قبل میشه ولی اینو بدون کسی داره این حرفو بهت میزنه که خودش لحظه به لخظه حس های تورو تجربه کرده
اگر میخوای ترک کنی اول برو مشاوره و همزمان برو روانپزشک بهت دارو بده برای ترک و بعد ازون از خواسته خودت کوتاه نیا این تو هستی که برای زندگیت تصمیم میگیره و شرایط زندگی هرگز نمیتونه تورو مجبور به کاری کنه
-
دوباره سلام
اومدم یکم از وضعیتم بگم الان دیگه چهار روزی هست که هیچ مصرفی نداشتم ولی همچنان دارو میخورم دائم تیک عصبی دارم و یکم بی قرار و پرخاشگرم ولی خب در کل خوبم
باشگاه ثبت نام کردم و متاسفانه ورزش پر تحرکی انتخاب کردم بخاطر همین مدام تپش قلب میگیرم و زود خسته میشم بیشتر تایم باشگاه میشینم یه گوشه و بقیه رو نگاه میکنم همش خودمو سرزنش میکنم که چرا خودمو به این روز انداختم چرا یک خانم فرضا 50 ساله انرژیش از من بیشتره به خاطر همین چیزا یکم از باشگاه بدم اومد و قراره از هفته آینده یوگا کار کنم به نظرم با توجه به شرایط من یوگا بهتره
مجبور شدم قضیه رو به همسرم بگم و ازش خواهش کنم هوای منو بیشتر داشته باشه چون واقعا برای کارهای خونه زود خسته میشدم خیلی باهاش حرف زدم ولی ازش انتقاد نکردم با اینکه ته دلم اونو مقصر میدونستم ولی چیزی نگفتم بهش گفتم کمکم کن تا بتونم دوباره کنترل همه چیزو بگیرم دستم و بتونم به توام کمک کنم قرار شده تا یکی دو هفته آینده که حالم بهتر شد دوتایی بریم مشاوره و زندگیمونو از نو بسازیم
در کل حس عجیبی دارم هم خوشحالم و هم خسته هم خودمو سرزنش میکنم و هم به خودم افتخار میکنم نمیدونم یه جورایی چند تا حس متناقض دارم ولی بهترین قسمتش اینه که دیگه نمیترسم از بی آبرویی از اینکه بقیه بفهمن و خوشحالم ازینکه قیافم عادی شده یکمم وزن اضافه کردم... فکر کنم همه خانم ها ازینکه خوشکل بشن خوشحال میشن منم همینطور
فعلا در شرایطی نیستم که به هدف هام فکر کنم و برای آینده برنامه بچشنم همین که کل روز بتونم پاک زندگی کنمو سمت مواد نرم برام دستاورد بزرگیه
سعی میکنم با آدم هایی که بهم استرس میدن و ناراحتم میکنن کمتر صحبت کنم اصلا بخاطر همین مساله بود که مجبور شدم به همسرم بگم چون داشت منو ناراحت میکرد عصبی میکرد و ترسیدم دوباره بخاطر این مسائل برم سمت مواد
کامل وضعیتمو گفتم و دقیقا هم گفتم که میخوام برام چکار کنی و چه کارهایی نکنی اونم میگفت خب تو همیشه همینطور باش دقیقا بگو چکار میخوای برات بکنم چون من نمیفهمم و یک دفتر هم برداشت که هر کاری رو میخوام انجام بده توش یادداشت کنه تا مدام بتونه برای خودش تکرار کنه
راستش حس میکنم یک معجزه ای اتفاق افتاده برای اولین بار حرف همو فهمیدیم من از مشاوره رفتن یه چیز بزرگی که یاد گرفتم این بود که حرف زدن همیشه میتونه مشکلات رو حل کنه یا دست کم حس سبک شدن به آدم بده
تو همه این سالها من هیچ وقت تا این حد خواستمو شفاف و واضح به همسرم نگفته بودم همیشه میخواستم خودش بفهمه و بهش میگفتم اگر من بگم فلان کارو برام بکن حتی اگر بکنی هم دیگه برام ارزش نداره! خب چرا واقعا چرا؟! این چه انتظاری بود که من داشتم!!
حس خوبی به همسرم پیدا کردم انگار یه دوست جدید پیدا کردم که با وجود اینکه کلی مشکل باهاش دارم ولی میدونم منو درک میکنه و نمیخواد نابودم کنه
بخش بزرگی از کارهای بدی که در حقم کرده بود هم بخاطر گذشته ش بود اونم خیلی سختی کشیده ولی آدم خوبیه
دلم نمیخواد بنویسم "پایان" جون دوستم بازم بیام اینجا و حرف بزنم نوشتن حس خوبی بهم میده این سایت نقطه شروع دوباره من شد
-
سلام
فقط اومدم تحسینت کنم.
آفرین به اراده ات
می بینی؟! چقدر زندگی می تواند قشنگ باشد اگر فقط بپذیریم هرموقعیت و شرایطی که در آن هستیم را و به خود بگوییم با این شرایط من چکار باید بکنم که روزهای زندگی برایم رضایت بخش باشد و دقت کنیم که معیارمون برای چه کار باید بکنم این جمله باشد«در هر شرایطی که هستم مهم اینه که در لحظه ببینم چه کاری درسته و همان کار را بکنم»
سمت مواد رفتن یعنی کاری که در لحظه مارا از آنچه برامون سخته دور کنه بدون اینکه فکر کنیم آیا کار درستیه....
هم معیار تشخیص کار درست باید یک معیار محکم و پایدار و اساسی باشد هم تمرین قدرت تشخیص، لازم است تا مطابق معیار درست کار درست را بتوانیم به موقع تشخیص دهم.
اما بگذارید بگویم مشکل اصلی که شمارا گرفتار مواد کرد چیست:
تو داری و حیای نابجا برای مشورت با متخصص...
دقت کردید همینکه دقیقا بر این مشکل غلبه کردید چقدر روند و حال و زندگیتون تغییر کرد! و چقدر مصمم بودن در انجام کار درست در خودتون یافتید وبهتون حس خوب داد!
اینها را دقت کنید و ببینید وقتی مشکل اصلی درست تشخیص داده شود و راه حل آنرا با قوت به کار بگیریم... اوضاع معجزه وار تغییر می کند و نشاط و شادابی جایگزین بدحالی می شود.
این بشود تجربه که شما از تو داری و عدم جرأت ورزی در مشورت گرفتن از متخصص آسیب می بینید.
همین آگاهی بسیار در رفع این ضعف کمک کننده هست... چنانکه شمادارید تجربه می کنید
برای شما بسیار خوشحالم که توجه کردید به حرفهای بسیار دقیق مدیر همدردی و مهمتر اینکه به آن عمل کردید
براتون بسیار بسیار خوشحالم و روزهای خوبی در انتظار تان می بینم
-
سلام
من داستان زندگی شما رو خوندم
واقعاا واقعا بهت افتخار می کنم
اقرین که تونستی خودت رو جمع و جور کنی
حت یاگه بدترین روزها هم سراغت اومد بیا اینجا و کمک بگیر
من توی بدتر روزای زندگیم اینجا کمک گرفتم و به زندگیم برگشتم
خیلی خوشحالم برات خیلیییییییییییی:72::72::72::72::72:
-
ممنون که اینطور روحیه میدین واقعا حرف زدن تونست یک بار بزرگی رو از روی دوشم برداره به چیزهایی در زندگیم پی بردم که اصلا حتی فکرشم نمیکردم اون چیزها بتونه زندگی منو دگرگون کنه
گفتم خشمگینم زود عصبی میشم و شدید ترین واکنش هارو نشون میدم وقتی رفتم سمت مواد آستانه تحملم خیلی رفت بالا صبور تر شدم اصلا شدم یک آدم دیگه خجالتی نبودم پر حرف بودم اعتماد به نفس گرفته بودن (البته فقط یک سال اول بعد ازون افتادم تو سراشیبی) سالهای بعد همش مصرف رو ادامه میدادم تا بازم اون حس هارو داشته باشم ولی هرگز نشد
مشاورم فقط یک سوال ازم پرسید، در کودکی چی بیشتر از همه آزارت داده؟
حتی ده ثانیه ام نشد که به فکرم رسید من بچه بودم و تک فرزند مادرم از خونه میرفت بیرون و من چیزی میخواستم برام بگیره همیشه میگفت باشه میرفت و من ساعت ها منتظر میموندم وقتی میومد همیشه بلا استثنا میگفت ا یادم رفت یا تعطیل بود.... اون لحظه من بغض میکردم همیشه میگفتم اگر نمیخواد بگیره چرا قول میده چرا منو منتظر میذاره متاسفانه الانم همین اخلاق رو داره زیاد دروغ میگه الکی قول میده و اگر حرفی ام بزنه و باعث ناراحتی من بشه و بهش بگم کاملا میزنه زیرش و کوتاه هم نمیاد هر چقدر من صدامو ببرم بالا هرچقدر گریه کنم داد بزنم بشکنم دعوا کنم ولی بازم زیر بار نمیره همین مساله باعث یه خشم عجیبی در من شده خشمی که همیشه همراه منه
بچه داشتن واقعا سخته معتقدم هر بلایی در آینده سر ما میاد بخاطر رفتارهاییه که از بچگی با ما شده
تو این مرحله از درمانم دارم سعی میکنم هر اتفاق ناخوشایندی که در کودکی برام اتفاق افتاده رو به زبون بیارم و چقدر این کار سخته....
شاید اگر حرف زدن برای من سخته بخاطر اینه که هیچکسی رو نداشتم که باهاش حرف بزنم مادرم که اصلا نمیشه باهاش حرف زد هر چی بگم مخالفه خودش مثلا میگه فلانی بده تا منم میگم آره بده میگه نه بابا چکار کرده طفلک که بده! یعنی در لحظه نظرشو عوض میکنه... همسرم هم که اصلا حرفی نمیزنه از روی مبل میره از کابینت قرص برمیداره میخوره باز دو ساعت بعد یکی دیگه و الی آخر تو گوشی ام دائم در مورد قرص سرچ میکنه منم همش سکوت
به مشاورم میگفتم من لحظه شماری میکنم برای اینکه بیام اینجا کلی حرف دارم همیشه همشو تو ذهنم مرور میکنم ولی الان دارم به زبون میارم و چه معجزه ای اتفاق میوفته وقتی حرفهای تو ذهنت رو به زبون میاری
خیلی دارم سعی میکنم مادرم رو بپذیرم دو شب قبل به پدرم میگفتم فکر کنم مامان منو اصلا دوست نداره گفت نه اون از مهربونی زیادشه روم نشد بگم تورو هم دوست نداره
واقعیت اینه که من میدونم مادرم یک شخصی مثل پدرم رو هرگز دوست نداشته و چون منم شبیه پدرم هستم منم دوست نداره
مادرم به من خیلی ضربه زده خیلی زیاد که اگر بخوام نام ببرم یک طومار میشه مثلا همین بدقولی و دروغ که من بمیرم هم این دوتا کارو نمیکنم و بعدی اینکه دختر خاله ای خیلی زیبا داشتم که هم سن من بود من درسم خیلی خوب بود خیلی با استعداد بودم ولی اون همیشه نمراتش پایین بود مدام خالم مدرسه بود، مادرم عاشق این دختر خالم بود بارها میدیدم به منو اون نگاه میکنه و میدونستم چقدر دوست داره اون دخترش میبود بخاطر عشق مادرم به دختر خاله تمام کارهایی که اون میکرد رو منم باید میکردم مثلا دوست داشتم برم کلاس زبان مادرم میگفت دخترخالت میره نقاشی توام برو و... اونم اهل دوست پسر بود بارها بخاطرش ساعت ها دم خونه دوست پسرش میشستم تا بیاد بریم خونه و همین چیزا باعث شد من کم کم از درس فاصله بگیرم و به این فکر کنم چقدر زشتم که هیچکس با من دوست نمیشه... یه بازه زمانی فقط فکر عیب های قیافه م بودم تا اینکه یه معلم خصوصی گرفتیم جلسه اول اومد و آخر جلسه به پدرم گفت دخترتون از نظر سطح درس خیلی بالاست از دخترخاله ش جدا کنید حیفه و همون حرف باعث شد یک سال کنکور دیگه نبینمش و رتبه خیلی خوبی آوردم
با خودم فکر میکردم ای کاش از اول زندگیم هیچ وقت اینطور نمیشد کاش مادرم منو با همه عیب و نقص هام میپذیرفت حتی وقتی قضیه دوست پسرش لو رفت مادرم میگفت این دوتا دیگه حق ندارن برن کلاس تابستونی و خودشم خوب میدونست که من کاری نکردم اما همیشه منو اونو با یک چشم میدید
همسرم رو هم مادرم وارد زندگیم کرد یه آشنایی دوری با پدر همسرم داشت و پدر همسرم هم مرد چرب زبونی بود مدام از مادر من تعریف میکرد و اونم ذوق زده میشد فاصله خواستگاری تا عقد من کلا 5 روز بود و کلی دروغ برملا شد که در مورد خودشون گفته بودن و ما هیچ تحقیقی نکردیم چون مادرم معتقد بود پدر این پسر فوق العاده ست
یه بلای دیگه که سرم آورد اعتیاد بود که زندگیمو دگرگون کرد
و هزاران بلای دیگه که اگر به من باشه تا صبح میتونم بگم
اینارو با اشک مینویسم با غم با حسرت با خشم ای کاش یه همدم داشتم چقدر خوبه یکی با تو حرف بزنه پا به پای تو بغض کنه ناراحت بشه گوش بده و قضاوتت نکنه
ای کاش میشد مشاورمو با خودم بیارم تو خونه 24 ساعته باهاش حرف بزنم چقدرم خوب گوش میده چقدر مهربونه
ببخشید میدونم شاید تا تهشو نخونید ولی خب حرفهای زیادی تو دلم سنگینی میکنه
ممنون از شما و از مدیر همدردی که خیلی دوست دارم یک بار از نزدیک ببینمشون و ازشون تشکر کنم
-
نمی دونم هنوز اینجا هستی یانه و اینکه در چه حالی هستی
اما می خوام بدونی فارغ از هر چیز و هر شرایطی بی نهایت دوستت دارم و سپاسگزارم برای همه زیباییهای وجود باارزشت :72:
خیلی خیلی دوستت دارم.