سلام دوستان خوبم
من عقد کرده هستم
من قبلا هم تایپیکی باز کرده بودم و به لطف دوستان و آقای خاله قزی مشکلم رو فهمیدم و خداروشکر خیللللللی خوب از پسش بر اومدم و خیلی کم شده از دعواهامون
دیگه بحثی نمیکنم
اونروزا همیشه تا دعوای بچه گانه ای میشد بحث میکردمو تذکر میدادم اما الان فقط سکوت میکنم و این خیلی جواب داده خداروشکر اراده ی قوی از انرژی که شما بهم دادید بدست اوردم :72:
اول تشکر بابت این موضوع
و حالا موضوع اصلی :54:
دوستان
من اوایل که همسرم به خاستگاریم امده بود خانوادم بخاطر اینکه مادرش تنها بود(مادرپدرش متارکه کردند)
نگران بودند و میگفتند که مریض هم هست و اگر قبول کنی باید با مادرش قبولش کنی چون حامی دیگری نداره
من با خودش صحبت کردم و گفتم هیچوقت قبول نمیکنم که با مادرت زندگی کنم و اونم منو مطمن کرد که هیچوقت قرار نیست این اتفاق بیوفته و خودش هم دوست نداره با مادرش زندگی کنه
در تایپیک قبلی هم گفتم مادرش زنی بسیار شکاکه و اصلا به شوهر من نمیرسه
و اینکه خیلی مستقل هستند در بحث مالی مادرش از دوجا حقوق میگیره و اگر بهم پول بدن فورا برمیگردونن
اما گاهی همسرم وقتایی که با مادرش خوب میشه میگه من باید به مادرم کمک کنم اون فقط منو داره
منم بهش میگم اره جفتمون باید به خانواده هامون کمک کنیم
اما ته دلم خالی میشه
نکنه باز یه موردی پیش بیاد مادرشو مجبور شم من نگه دارم!
البته براش احترام قائلم ولی به هیچ وجه حاضر نیستم باهاشون زندگی کنم
حتی میدونه من قرار بود با کسی ازدواج کنم و در اخر وقتی دیدم دوست داره یک هفته رو 5 روزش مادرش خونمون باشه به همین دلیل باهاش ازدواج نکردم..
مادرم میگه تو دوران عقد باید طوری مدیریت کنی که شوهرت هیچوقت به این فکر نیوفته که باهاش زندگی کنید اما این به معنی بی احترامی به هیچ کدومشون نیست و باید سیاست داشته باشی..
ولی راه حل نمیده و همش تو دلمو خالی میکنه ولی من نمیدونم چطوری :54:
اقای خاله قزی خانم نارجیس که خیلی خوب راهنمایی میکنید اعضاروووو
لطفا کمکم کنید