-
به زمین و زمان بد بینم.
سلام.
اگه می شه من و راهنمایی کنین. من به همه چیز بد بینم. همیشه فکر می کنم یه موضوعی در پیشه که زندگیم و خراب کنه. فکر می کنم ممکنه همسرم تصادف کنه یا پسرم زمین بخوره و ضربه مغزی بشه یا دخترم فلان مریضی رو بگیره.
همیشه بد بینم. هر مریضی کوچیکی باعث می شه من به بدترین ها فکر کنم. خودم و دارم از پا در میارم. با تیشه به ریشه خودم می زنم. اینقدر منفی فکر می کنم که خودم خسته شدم. ولی به هیچ عنوان نمی تونم این افکار و از خودم دور کنم.
شوهرم از این وضع خسته شده. پسرم 8 سالشه اما وقتی سرما می خوره نمیاد بهم بگه وقتی بهش اعتراض می کنم می گه شما می شینی غصه می خوری.
حقیقتش مدتی هم بود تو فکر این بودم به مشاور حضوری مراجعه کنم. اما وقتی مشاور فرم رو داد بهم پر کردم و تحصیلات نوع خانوادم و ... رو توش شرح دادم بهم گفت این افکار مال ادمای بی سواده نه تو که لیسانس داری و ....
از طرز فکرش بدم اومد و ادامه ندادم
حالا از شما میخوام راهنماییم کنین.
-
یک کم این موضوع فکر میکنم به گذششتتون برمیگرده ، برید نگاه کنید ایا بدشانسی های بزرگ نصیبتون شده ؟
اگه نصیبتون شده یادداشتشون کنید ، خوش شانسی هایی که نصیبتون شده هم بی اغماض یادداشت کنید ، خیلی خوب متوجه میشید که این نسبت یا برابره یا به نفع خوش شانسی ها میچربه
به خودتون با امار بقبولونید که خوش شانسید !
ترس از رویداد بد خوبه ، منتهی در درونتون این ترس رو کنترل کنید . نزارید افسارش از دستتون خارج بشه ، چون ممکنه خود این ترس باعث بشه زندگیتون ناگوار بشه ، این ترس باعث بشه بچتون رو در انزوا بزارید نزارید ازاد باشه ، ...خیلی از بیماری هایی هم که ما میگیریم در ذات نعمته
با ترس از دست دادن خوشبختی خوشبختی فعلیتون رو شما از دست میدید. :305:
نگران نباشید ، از لحظه لذت ببرید و برای همه چیز به اندازه نگران باشید. :72:
-
کاش که قرصی بود که ادم بخوره و یه کم خوشبین بشه.
شماهایی که روانشناسی واردین ایا چنین دارویی هست اگه باشه باور کنین صبح می رم مشاوره.
اقای علی... ممنون از پاسختون. امشب که بچه ها رو خوابوندم می شینم می نویسم ولی ننوشته می دونم که امار منفی های زندگی من بالاس. بزرگترینش فوت زود هنگام مامان و بابام. از دست دادن تنها خواهرم. بارداری های بدون حضور یک مادر یا خواهر . درد دل هایی که اخر سر یا تو دنیای مجازی انجام می شد یا با دوستان. و الی اخر
با این حال می نویسم و نتیجه رو می گم.
اما خیلی خیلی نا امیدم. این حسم لحظه ای نیست گذرا نیست. همیشه با منه. بد بینی به همه چیز. ترس از دست دادن خوشی ها که واقعا خود خوشی و زهر مارم می کنه اما بازم نمی تونم دست بردارم از بد بینیم. حتی گاهی به جواب ازمایشها شک می کنم یعنی من بیشتر می فهمم؟!!!!!!!!!!!!!!!!
خدایا..............
-
دلشکسته جان،
این مثالهایی که زدید بدبینی نیست. به نظرم اضطراب و نگرانیه. میشل توی پستهای اخیرش یه سخنرانی در مورد اضطراب معرفی کرده، گوش کنی بد نیست.
ارسالهای اخیر میشل را ببین، پیداش می کنی.
-
سلام دوست عزیزم منم تاحدودی مثل توام میدونم خیلی سخته درکت میکنم من هر وقت اینجور فکرا میاد سراغم میرم خودمو مشغول میکنم از چیزایی که لذت دمیبری برو دونبالش من شمع سازی وسفالگری میکنم سعی میکنم نزارم دستم خالی بشه که اینجور فکرا بیاد سراغم
موفق باشی
-
سلام و شب بخیر.
قبلنا وقتی سرم و گرم می کردم حواسم پرت می شد اما انگار کودک بهانه گیر درونم بزرگ شده و دیگه حواسش پرت نمی شه. منم قبلا خودم و با کلاس و .. در گیر می کردم اما الان مدتیه حتی تو مهمونی یا تو اوج خوشی ها بازم این دلهره ها باهامه. یه نگرانی که قراره این خوشی با یک اتفاق بد به پایان برسه.
انگار همه خوشی من خلاصه شده تو دو تا بچه هام و همسرم. البته خنده داره خب من جز این سه تا کس دیگه ای و ندارم.
من حتی د رمورد خودمم تا زگی ها در گیر شدم. چند وقت پیش دندان پزشکی رفتم که بعد از مدتی به علت استفاده نکردن از وسایل بهداشتی پلمب شد. بعد از 4 ماه فهمیدم و رفتم ازمایش ایدز و هپاتیت دادم. بماند چی کشیدم تا جوابش اومد.... اما وقتی دیدم منفی هست باور نکردم. گفتم جایی خوندم تا 6 ماه این ویروس خودش و تو ازمایشا نشون نمی ده پس باید دو ماه دیگه برم. بعدشم از کجا معلوم ازمایشگاه اشتباه نکرده. اینا همه منفی بافی و بد بینی خودمه.
بعد از هر ازمایش خودم و از پا درمیارم که چه جوابی قراره بیاد. شرکت همسرم از همه کارکنانش ازمایش گرفته چقد رخود خوری کردم و خودم و کشتم تا جواب اومد و همه چی نرمال بود.
ماه پیش همسرم می خواست بره ماموریت دو روز اب از گلوم پایین نرفت تا رفت و رسید و زنگ زد خیالم راحت شد.
گاهیم می رم تو وادی مرده ها. می گم حتما مامان و بابام ازم راضی نیستن که من از هیچ چیز دنیا لذت نمی برم. اون موقع می شینم براشون دعا می خونم ولی بازم افراطی.
از همه این کارام 1% درصدش و نمی ذارم شوهرم بفهمه باقیش و خود خوری می کنم ولی همسرم تهدید کرده یک بار دیگه در این موارد باهاش حرف بزنم بچه ها رو بر میداره می ره خودنه پدرش.
از این موضوع می ترسم اما بازم نمی تونم به نگرانی ها و ترس ها و وسواس های فکریم غلبه کنم.
می ترسم با دست خودم زندگیم و نابود کنم.
تو رو خدا به دادم برسید.
راستی ارسال های میشل عزیز رو پیدا نمی کنم می شه لینکش و برام بذارین؟
-
-
سلام دوست خوبم
دنیا پر از قشنگی و ارامشه...حیفه که با این افکار خرابش کنی.و زندگی رو به کام خودت و خانوادت تلخ کنی.ضمن اینکه همین افکار زمینه ساز ایجاد مشکلات میشن.نیروهایی هستن که ثابت شده هرچقدر منفی کنین همونقدر هم براتون منفی پیش میاد....مثل همون جربان دندون پزشک غیر مجاز....
دو تا راهکار به ذهنم میرسه
1.ارتباطتت رو با خدا قوی تر کن و بهش از ته دل توکل کن..اینو بدون که تا اون نخواد برگی از درخت نمیفته...هر بار که نگران میشی یه ایه الکرسی بخون و بگو خدایا سپردم همه چیزو به خودت که تو بهترین نگهبانی.
مطمئن باش اگر قرار باشه اتفاقی بیفته میفته...حالا چه شما نگران باشی و زندگی رو برای خودت سخت کنی و چه نباشی....
شک نکن که اگر به قدرت خدا اعتماد داشته باشی و توکل کنی بهش این احساس سراغت نمیان....
اینا همش القائات شیطانه....
2.حتما به یک روانپزشک با تجربه مراجعه کن.داشتن یا نداشتن لیسانس و تحصیلات ربطی به این موضوع نداره.
حتما حل میشه.نگران نباش.
-
سلام. از همتون ممنون که بهم جواب دادین.
اقای علی... من به گفته شما نشستم خوش شانسی ها و بد شناسی ها رو نوشتم با کلی ارفاق به خودم و چشم پوشی و کوچک کردن مشکلاتم با هم برابر شدن. یعنی من به یک اندازه خوش شانسی و بد شانسی تو زندگیم اوردم البته با ارفاق. راستش یه کم دپرس شدم...
شیدا ممنون پست رو خوندم قطعا ااعتماد به نفس و عزت نفس من مشکلاتی داره که این طور بد بین شدم. اما حوادثی که در زندگی من رخ داده من و این طور بد بین کرده...
مریم عزیز مدام سر بد بینی هام دارم با خدا حرف می زنم گاهی بهش می گم می دونم ایراد از خودمه می دونم اعتقاد و ایمانم به تو ضعیفه که این طرز فکرمه ولی من می ترسم به تو اعتماد کنم. می ترسم تو چیزایی که بهم دادی و بگیری مثل همه اون چیزایی که گرفتی و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. اینم قبول دارم خودم و بکشمم همون چیزی می شه که خدا می خواد. اما نگرانم همیشه. نگرانم نکنه داشته هامم خدا بخواد مثل قبلی ها بگیره.
می دونم این افکار موج منفیه اما دست خودم نیست . نمی تونم از خودم دورش کنم.
این نگرانی ها کلافم کرده دلم می خواد سرم و جایی گرم کنم که دیگه این افکار و نداشته باشم. یه جایی برم که این افکار دیگه دنبالم نیاد. دلم می خواد از این افکار فرار کنم. و همین افکار باعث می شه به قول همسرم همیشه از زندگی شاکی باشم و خوشی ها رو نبینم. انگار همش منتظر یک تند بادم که همه چیز و خراب کنه. یه دفعه مثلا یاد دندون پزشکی میفتم و یک موج دلهره و دلشوره و اظطراب تو تنم میفته. بعد از کلی مطلب خوندم و ... یا می رم برای درمانش یا سعی می کنم فراموش کنم. دوباره یه موضوع دیگه تو یادم میاد و باز باعث دلهره و اظطراب بعدی و همین طور این چرخه ادامه داره.
تو رو خدا با من حرف بزنین. خستم از این همه فکر منفی.
-
اینجا می شه مشاوره خصوصی با فرد بخصوصی داشت؟!
اگه بله چطوری؟