سلام دوستان ممنون از سایت عالیتون یه جورای شده همدمم.
دوستان من و شوهرم4ساله ازدواج کردیم.من26و شوهرم34سالست.من مهندس کامپیوتر وایشون ارشد اخلاق دارن.من به شدت پرانرژی واهل معاشرتم اما شوهرم برعکس درونگرا وارومه .ما8ماهی عقدبودیم واز همون اول کلی دعوا داشتیم سرهمه چیز والبته بگم99%دعواها از طرف من بود مثلا اینکه ابراز احساساتی درکار نبود مثلا بعد 2هفته دوری دریغ از یک شاخه گل یا هدیه همیشه باید بهش میگفتم فلان چیزوبخر وگرنه نه من نه تو تا اقا زحمت اون کارو بخودشون بدن.ایشون خیلی خسیسن با اینکه وضعمون بد نیس بهم میگفت:اگه بری تو فروشگاه شیک خرید کنی فروشنده کلی به حماقتت میخنده و از حرفا.ازلحاظ جنسی هم ایشون سرد هستنومنم بعد4سال ازاینکار متنفر شدم وحس میکنم ادامه این زندگی بی فایدست منو اورده تو شهر غریب توی شهر مذهبی ها(قم)(شرمنده توهین نشه به قمیا)اخه نسبت به شمال که وطن منه اینجا خیلی دلگیره 2سال میرفتم زبان ودانشگاه وسرم گرم بود اما حالا احساس افسردگی میکنم از خودم بدم میاد که این زندگی واسه خودم ساختم خیلی بهم فشارمیاره که بخون واسه ارشداما منی که روزام به زور شب میشن چ انگیزه ای واسه پیشرفت دارم.ایشون قدرت تصمیم گیری در زندگی ندارن واگه باهاشون با لحن تندوعصبانی حرف بزنی میفته تودنده لج منم بعد4سال بازی با احساس واعصابم روحیه ای برام نمونده که با ایشون ملایمت کنم واسه همین وقتیکه میگه بیا از مشکلاتمون حرف بزنیم بعد چنددقیقه دعوام میشه باهاش .اصلا مراقب حرف زدنش نیس تو5تا کلمه اش 4تاش مسخره بازی ومزاحه درصورتیکه خودش طاقت شوخی های خودشونداره.دائما منو با زنای دوستاش مقایسه میکنه وجلوی من اه میکشه و میگه اینم شانس منه تو زن چه میشه کرد(به خاطر دعواهای مکرر من اینومیگه).به من میگه ولخرج و خودشو عاقل میدونه که ماهی 100تومن خرجشه.خسته شدم نمیدونم چیکارکنم بعد4سال زندگی ازش متنفرم وحس میکنم چون شاغل نیستم باید بامرد بی احساسی مثل اون ادامه بدم و بسازم جالبه که میگه من لایق مادر شدن نیستم چون عصبی ام منم گفتم ازش متنفرم وازش بچه ای که مثل خودشه نمیخوام میدونه بهش علاقه ای ندارم و وقتیکه میگم بیاجداشیم نگران مهریه منه اما گفتم نمیخوام اذیتش کنم ومیرم اما اون راضی نمیشه.ایشون یه برادر داشتن که2سال پیش فوت شدن حس میکنم بعد این قضیه افسردگی هم به فضایلش اضافه شده.شب وروز نماز میخونه و4ماه درسال روزه میگرفت دائم از مرگ حرف میزنه ساعت ها به اسمون نگاه میکنه با خودش خلوت میکنه ومن تنها تنهاتر شدم.چقدر حرف زدم شرمنده میشه کمکم کنید به نظرتون مشکلم مشکله یا خوشی زده زیر دلم؟دوس ندارم مثل بی دردا فکر کنم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)