حدومرزهای زندگی مشترک من در برخورد با دیگران
سلام دوستای من
1ـ یک روز عید ، با ماشین رسیدیم دم در خونه پدرشوهرم که دیم چند مهمان درحال خداحافظی و خروج هستند. اون لحظه من در حال شیردادن به ه بودم و هوا کمی خنک بود و بچه عرق کرده بود.تصمیم گرفتم داخل ماشین باهاشون احوال پرسی کنم که مادرشوهرم اومد سمتم بهم گفت بچه رو بده مبه من و بیا پایین براشون طوری که مهمونا شنیدن.من خجالت کشیدم اما حفظ ظاهر کردم و پیاده شدم و علت پایین نیومدنم رو توضیح دادم.بعد یکی دوساعت خودمو جمع و جور کردم.
2 ـ ایام عید بود و خواهرزاده های مادرشوهرم با همسرانشون میخواستند بیان خونمون دیدوبازدید ؛ مادرشوهرم به همسرم گفت: یه مرغ از خونه ما بردارین و برای شام فلان شب دعوتشون کنید که دور هم خوش بگذره. اون شب مادرشوهرم اینا شام جایی دعوت بودند و ایشون میخواست با ترتیب دادن مهمونی در منزل ما برادرشوهرام و خواهرزاده هاش دور هم خوش بگذرونن .در واقع در کنار مهمونی که خودش دعوت بود یه مهمونی هم
برای بچه های مجردش که توخونه تنها میموندن ترتیب داده باشه . من اولش مخالفت کردم اما به خاطر علاقه همسرم به این مهمونی راضی شدم.
اما بنابر دلایلی این مهمونی عقب افتاد و من به همسرم پیشنهاد دادم که پدرومادر و خاله و شوهرخاله همسرم هم دعوت کنیم.( یعنی مهمان ها با پدرومادر ها) که جمعا 4نفر اضافه. به همسرم گفتم به خاطر شرایطم برنج و یه مدل خورشت درست میکنم و همسرم موافقت کرد. به همسرم گفتم هیچی از خونه پدرومادرت نیار که من دوست ندارم. خلاصه اینکه همسرم با کمال میل قبول کرد و ما دعوت کردیم. بعد دعوت مادرشوهرم ازمون رسید و فهمید که میخوایم یه جور غذا درست کتیم به ما پیشنهاد داد که از خونشون فلان چیزها رو برداریم و اونارم بیاریم که چون از قبل با همسرم هماهنگ بودیم همسرم قبول نکرد. بعد دیدم پدرشوهرم میگه به خدا زشته میخواین اینجوری از مهمون ها پذیرایی کنید اگر فلان چیزهارو اضافه نکنید من نمیام! نکنه از خساست شماست؟ بعدش به همسرم گفت نمیخواد خودت خرجی کنی تو یخچال ما همه چیز هست . یعنی همسرت نمیتونه اینارو درست کنه؟ بعدش همسرم گفت نه ما میخوایم مهمونی خودمونی باشه که دیدم مادرشوهرم روکرد به پدرشوهرم که من خودم این غذاها رو می پزم بیان ببرن. که روز مهمونی مادرشوهرم در منزلش غذاهای اضافه رو درست کرد .
اینجور شد که مهمونی ساده خودمونی ما دگرگون شد و من خیلی خیلی ناراحت شدم.بعد کلی اعصاب خوردی اینجا بود که فهمیدم دیگه وقتش شده حدومرزها پررنگ تر بشه ،فهمیدم الان جای خوبی نیستیم و باید برای رسیدن به جای بهتر تلاش کنیم.باید وابستگی هارو کمتر ازین کنیم، باید مواظب عزت نفس و استقلالمون باشیم .
دوستان میشه لطفا شما هم تحلیل هاتون رو از این مسأله بگین؟ از نظرشما چه رفتارهایی در این موقعیت ها مناسب بود؟ پیشنهادی برای من دارین؟
ممنونم
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
علاقه مندی ها (Bookmarks)