سلام کاربران محترم همدردی. روزتون بخیر.
من 29 سالمه و شوهرم شیش ماه ازم بزرگتره. شیش ساله ازدواج کردیم. دوساله اومدیم خارج از کشور برای ادامه تحصیل. فرزندی هم نداریم.
من همیشه برام درس و پیشرفت درسی و کاری و درآمد بالا خیلی مهم بوده و براش تلاش میکردم. تو مدارس و دانشگاه های خوبی درس خوندم و برای دکترا هم اقدام کردم و اومدم خارج از کشور و تونستم کمک هزینه بگیرم از اول. اینجا هم برام درسم مهم هست همیشه و براش خوب تلاش میکنم. همیشه تو فکر آینده هستم.
زمانی که میخواستم ازدواج کنم میگفتم چه اهمیتی داره همسرم از چه دانشگاهی باشه یا چقدر درس خون باشه و ... همسرم، اون زمانی که باهاش آشنا شده بودم 23 24 سالش بود لیسانسشو گرفته بود و بیکار هم نمونده بود بعدش و تو رشته ش مشغول کار بود. هر چند که کارش چندان حقوق بالایی نداشت و دانشگاهی که توش درس خونده بود هم خیلی تعریفی نداشت، و اینها همون زمان هم نشون میداد که شاید به اندازه ای که واسه من مهمه اهل کار وتلاش نیست. ولی به نظرم تو اون زمان و با سنش کارنامه قابل قبولی اومد و راستش چون سنم هم کم بود، فک میکنم که بیشتر از روی احساس و به خاطر ظاهر و رفتارش بهش علاقه مند شدم.
اما تو سال های بعد از ازدواج، دیدم که خیلی بیشتر از اونی که من فکر میکردم تنبل هست. خییلی میخوابید و اوایل که دانشجو بود و ساعتی جایی کار میکرد، صبحا پا نمیشد بره سر کار و خیلی کم میرفت. بعدها که کارش دیگه ساعتی نبود هم به یه کار خییلی معمولی راضی بود، درآمدش خیلی کم بود در حد حداقل حقوق و یا یکمی بالاتر. پدرش اون زمان که ایران بودیم تو هزینه ها کمکش میکرد. من هیچ علاقه ای رو به این که بخواد تو کارش پیشرفت بکنه توش نمیدیدم. همیشه به حداقل ها راضی هست. میگفت کار کجا هست؟! تا حدی حرفشو قبول دارم چون اوضاع کار خوب نیست. ولی میتونم هم بفهمم که کسی که واقعا بخواد پیشرفت کنه یه حرکتایی میکنه. سال آخری که ایران بودیم تعدیل شد تو محل کارش و بیکار شد. ولی به جای اینکه به هردری بزنه که کار پیدا بکنه تو خونه تا لنگ ظهر خواب بود و فقط چندجا سپرده بود و خلاصه بعد از پنج شیش ماه بیکاری یه جایی مشغول شد با حقوق کم. تو اون بازه باید روی تز ارشدش هم کار میکرد. این بهونه رو داشت، ولی اصلا اینجور نبود که واقعا واسه تزش هم کاری بکنه. روی اون هم خیلی کم کار میکرد.
اون زمان داشتیم کارای اپلای منم انجام میدادیم. از اول ازدواج قرارمون اومدن به خارج از کشور و ادامه تحصیل بود. به خاطر همین بهش میگفتم زبان بخون کم کم. ولی نمیخوند میگفت میخونم به وقتش!! اون اواخر خیلی بهش میگفتم که باید حتما از الان زبان بخونی، تا بتونی یک سال بعد از من مشغول درس بشی. حتی اگر میجنبید و امتحان زباناشو وقتی ایران بودیم داده بود میتونست به فاصله یک ترم بعد از من هم دانشجو بشه. ولی تقریبا ایران که بودیم خییلی کم خوند. اخه سطح زبانشم پایین بود و نیاز بود زیاد بخونه. اینجا که اومدیم ترم اول یه سری مشکلاتی داشتیم که خیلی به من توی کار دکترام کمک کرد (هم رشته ایم) و تقریبا بهش حق میدم که سه چهار ماه اول رو نخونه. ولی بعد از اون هم خییلی کم خوند. بعضی روزا اصصلا درس نمیخوند. باقی روزا هم شاید یکی دو ساعت. البته همچنان به من کمک میکرد تو کارم (تقریبا هفته ای بین 2 تا 20 ساعت متوسط 4-5 ساعت). چون من میدیدم که بیکاره و درس خودشو نمیخونه لجم میگرفت و بهش کار میدادم. اگر خودش درس میخوند منم خیلی کاریش نداشتم.
میگفت من مث تو نیستم نمیتونم بیشتر از این درس بخونم در روز! خلاصه اینکه هنوزم نتونسته دانشجو بشه. امتحان زباناشو توی تابستون و وقتی که دیگه واسه ترم پاییز دیر بود داد و نرسید به این ترم. امیدوارم به ترم بهار برسه وبتونه از دی ماه دیگه شروع کنه. اگر دی ماه شروع کنه میشه در واقع بعد از دو سال و نیم اومدنمون به اینجا. یعنی دو سال و نیم بیکار بود و درآمدی هم نداشت.
این توضیح رو هم بدم که اینجا باید فاند بگیریم و درس بخونیم. یعنی شهریه دانشگاه رو بهمون میدن و یه حقوق ماهیانه برای زندگی. که این حقوق ماهیانه تقریبا کمتر از نصف حقوق شروع به کار تو رشته ما هست. تو این مدت هم هروقت پول احتیاچ داشتیم پدر همسرم کمک میکرده.
مشکلم الان اینه که فکر میکنم طرز فکرش در زمینه درس و کار و پیشرفت خییلی با من فرق میکنه. همیشه به حداقل ها راضیه درحالی که من همیشه فکر پیشرفت هستم. من این مدت فوق العاده از این کاراش ناراحت و عصبانی بودم و هستم و خیلی خیلی حرص میخورم. این توصیح هم بدم که اینجا با ویزایی که داره اجازه کار نداره وباید حتما دانشجو بشه اول و مدرک اینجارو بگیره.
اینم بگم که وقتایی که من بهش کاری میدادم و اگر میدونست که واقعا بهش احتیاج داره روزی تا 10 ساعت هم واسم وقت میذاشت یه موقعایی. کلا کاری که دوس داشته باشه روش خیلی وقت میذاره. ولی از زبان میگه بدم میاد. دیگه اینکه هوشش خیلی خوبه و اصلا نمیتونم بگم هوش من از اون بهتره. ولی انگیزه و طرز فکر بسیاار متفاوت.
تا شیش صبح بیداره و تا بعد از ظهر میخوااابه که این موضوع به شدت منو ناراحت میکنه. بهشم گفتم چند بار. میگه من همینم اینجوری راحت ترم دلیلی نداره زود پا شم. اون موقع که سر کار میرفتم مگه صبح پا نمیشدم، الان چون دلیلی نداره پا نمیشم. ولی من فوق العاده از این موضوع اذیتم و نمیتونم باهاش کنار بیام. بعد من که عصر از دانشگاه برمیگردم کارای خونه رو هم نکرده. نمیگه حالا که من خونه هستم حداقل کارای خونه رو بکنم. البته وقتایی که بهش بگم یه کارایی میکنه ولی نه همیشه.
خلاصه اینکه من نمیدونم آیا به صلاح هست که زندگی باهاش رو ادامه بدم یا نه. داریم به بچه دار شدن فکر میکنیم البته مثلا برای یک سال دیگه. ولی من هنوز دو به شک هستم که باید زندگیمو با این آدم ادامه بدم یا نه. با خودم فکر میکنم اگر قراره که همیشه اینقدر عصبانی باشم و حرص بخورم که هیچی دیگه ازم نمیمونه. نمیدونم واقعا این مشکل جدی هست یا به استباه برای من اینقدر عذاب آوره و نکنه من یه ایرادی تو طرز فکرم دارم که این موصوع اینقدررر من رو اذیت میکنه.
ممنون میشم راهنماییم کنید. اینجا دسترسی به مشاور ایرانی هم نیست و اگر شما باهام همفکری کنین خیلی ممنون میشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)