کلا با خنواده خودشم یه دفعه ای بد می شه و میگم بریم خونشون می گه حوصله ندارم فقط با دوستاش و با دخترم خوشه میگم خیلی عوض شدی میگه چون چهره واقعیت و کمکم دارم می بینم همش میگه بی عرضه ای الکی زبون بازی میکنی برام و وعده بیخود میدی
من عاشق سفرم ولی هر وقت بهش پیشنهاد میدم میگه ادمایی که دل خوش دارن میرن سفر میگم خوب ما هم که خبیم مشکلی نداریم می گه من جام تو قبرستونه اونوقت می گی بریم شمال؟براش یه انگشتر طلا خریدم تولد گرفتم دوستاش و دعوت کردم بعد مراسم انگشتر و پس داده میگه من از پولش راضی نیستم حرومه بعدشم میگه چرا دوستامو دعوت کردی نمی خواستم اونا تو رو ببینن
علاقه مندی ها (Bookmarks)