سلام دختری 23 ساله هستم که دانشجوی پزشکی هستم از یه خانواده تحصیل کرده با وضع مالی خوب از نظر ظاهری هم همه میگن زیبا هستم به مدت دوسال با یه پسری به قصد آشنایی و با اطلاع خانواده ها رفت و امد داشتیم که بعداز مراسم بله برون و تعیین روز عقد آقا پسر زنگ زدن و گفتن بدرد هم نمیخوریم من خیلی تلاش کردم و حتی خانواده ایشون ولی ایشون دیگه منو نخواستن بی دلیلتو این مدت هرکی میاد تو زندگیم عاشق میشه و بعد یه مدت میان خاستگاری و بعد میرن و ازشون خبری نمیشه خیلی ناراحت بودم و ناراحتیمو بروز نمیدم چون مادرم خیلی صمیمی هستیم بهشون که میگم از ناراحتیم خیلی افسرده میشن واسه همین همش الکی میخندم ولی شبا تا صبح گریه میکنم که چرا باید اینجور شم و همه ولم میکنن تا اینکه دو ماه پیش یه آقایی بهم معرفی کردن که از همه نظر عالی بودن با توجه به شرایط کاریشون مجبور بودیم باهم تلفنی حرف بزنیم ایشون خودشون قرار گذاتن فلان تاریخ میان تا باهم حضوری صحبت کنیم و گفت شیفته اخلاق و خودتون و معیاراتون و خانوادتون شدم روز خیلی خوشحال بودم هم من هم مامانم تااینکه روز قبل قرار تماش گرفتن که من آمادگی ندارم بمن فرصت بدید منم قاطعانه گفتم هروقت آمادگی پیداکردیدبامن تماس بگیرید ایشونم بدون خداحافظی رفتن (ایشون 30 سالشون بود و کار رسمی هم داشتن) من دوباره داغون شدم چنتا خاستگار سنتی هم داشتن که همینطور بی دلیل رفتن بااینکه به حکمت خدا معتقدم ولی دیگه خسته شدم دارم به گناه کشیده میشم و عذاب وجدان بعد از گناه احساس میکنم طلسم شدم یا بختم بسته است
علاقه مندی ها (Bookmarks)