سلام دوستان.من مدت کوتاهی هستش که با همدردی آشنا شدم ،موضوعات برام جالب بودو تصمیم گرفتم عضو شم.شاید با راهنماییهای شما دوستان بتونم مشکلمو حل کنم.سعی می کنم مختصر توضیح بدم.من 26 سالمه و شوهرم 30 سالشه.ما تقریبا 5،6 ماهی هستش که ازدواج کردیم قبلشم یه سال عقد کرده بودیم.تو دانشگاه آشنا شدیم البته این آشنایی 6،7 ماه قبل از اتمام درسمون بود که بعد از اون هم 3ماه باهم دوست بودیم وبعد هم خواستگاری و ازدواج. سطح خانواده من از لحاظ اقتصادی و فرهنگی از خانواده همسرم بالاتر هستش.زمانی که همسرم به من پیشنهاد ازدواج داد گفت که از لحاظ مالی پدرش ساپورتش می کنه و مشکلی از جهت خونه و ماشین وعروسی...نداره که البته اینا واقعیت نداشت پدرش کمک چندانی نکرد البته نمی دونم شوهرم به من دروغ گفته بود یا خانوادش این وعده ها رو بهش داده بودن .در هر حال من با شرایطش کنار اومدم با اینکه تا همین جا هم احساس فریب خوردگی بهم دست داده بود.شوهرم مرد خوبیه و به من خیلی علاقه داره اما یه سری مشکلات تو زندگیمون هست که منو نسبت به همسرم سرد کرده،یکیش اینکه من اصلا اجازه مخالفت با تصمیماتشو ندارم وقتی می خواد کاریو انجام بده من اگه خودمو بکشم هم کاره خودشو می کنه گریه و قهر و ناراحتیم واسش مهم نسیت شایدم اینجوری تظاهر می کنه در هر صورت اهمیت نمیده.مشکل بعدی بعضی از اعضای خونوادش هستن شوهرم بهشون اجازه میده که ازش سو استفاده کنن و این منو ناراحت می نکنه وقتیم اعتراض می کنم میگه به رابطه من با اونا کاری نداشته باش. مشکل بعدی اینکه شوهرم یک ساله که کارشو شروع کرده یعنی یه جورایی با پدرم کار میکنه ،اما مشکل اینجاست که با دل و جومن کار نمی کنه مثل آدمهایی کار می کنه که انگار حساب بانکیشون پر پول و نیازی ندارن با اینکه شرایطشو داره که خیلی بهتر کار کنه و پول دربیاره .نیازهای منو نمیبینه شرایط اقتصادیمون ثبات نداره .همش تحت فشارم اما اون نه .چون با شرایطی که اون قبلا توش زندگی میکرده الان همه چیز واسش عالیه اما واسه من که رفاه خونه پدرم و گذاشتم باهاش ازدواج کردم شرایط واقعا بده.با اینکه سعی می کنم کنار بیام و درک کنم اما بازم تحمل این زندگی واسم سخت شده .سطح زندگیم با آدمای دوروبرم خیلی فرق می کنه حتی با خونواده خودش.باعث شده احساس حقارت بهم دست بده خیلی افسرده شدم همش بی دلیل گریه ام میگره.گاهی از ازدواجم پشیمون میشم گاهی ازش متنفر میشم... اگه حداقل میدیدم تمام تلاششو می کنه با دل وجون با شرایطش کنار میومدم اما واقعا اینجوری نیست اصطلاحا شکم سیری کار می کنه. می دونم خیلی بد توضیح دادم منو ببخشید اصلا تمرکز ندارم همین الانم چشمام پر از اشکه . خواهش می کنم بهم بگید باید چیکار کنم که زندگیو جدی بگیره منو ببینه نیازمو ببینه به احساسم اهمیت بده .ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)