فکرهای وسواسی من درباره ازدواج سلامتی ام را به خطر انداخته است
سلام دوستان عزیز. دو روز پیش یکی از همسایه های آمد و با مادر و دایی من صحبت کرد راجع به خواستگاری. راستش یکی از همسایه های ما او را واسطه کرده بود. خوب این همسایه ما که واسطه فرستاده است یک خانواده تبریزی هستند که ساکن تهران هستند. خانواده کم جمعیتی هستند و سه پسر دارند که یکی از آنها ازدواج کرده است. آنها در کوچه خودمان می نشینند و یک آپارتمان چهار طبقه دارند که یک طبقه را خودشان می نشینند و سه طبقه دیگر را برای پسرها در نظر گرفته اند. شغلشان هم این است که کارخانه مواد غذایی دارند و پسری که برایش می خواهند خواستگاری کنند ، در کارخانه پدرش شاغل است و فوق دیپلم و سی و یک ساله است. یعنی اختلاف سنی اش پنج سال است. من به مادرم گفتم بگذار بیایند. دیدنش هیچ ضرری ندارد. اما الان به دلایلی که توضیح می دهم بسیار دودل شده ام . آنها هنوز زنگ نزده اند اما من می خواهم به مادرم بگویم که به واسطه خبر دهد که نظرم عوض شده است. چون فشار خیلی زیادی روی من آمده است که دارد باعث بیماری ام می شود و خواب و خوراکم به هم ریخته است و آنقدر خسته هستم که حتی توان کوچکترین کار مثل جمع کردن لباس هایم را ندارم. بدتر از همه اینکه از فشار افکارم دارم بیمار می شوم و با خودم حرف می زنم و حس بغض و گریه دارم.
خوب من میل جنسی خیلی زیادی دارم . من شب ها در رویاهایم چیزهایی می بینم که وقتی از خواب بیدار می شوم می بینم همه اش مربوط به مسایل جنسی است. برای همین خوابم راحت نیست و توی خواب و رویا همه اش حس فشار روانی دارم و وقتی بیدار می شوم احساس خستگی و بی حوصلگی شدید می کنم.
از طرفی هم خیلی دوست داشتم یک خانه و زندگی مستقل داشته باشم که خودم اداره اش کنم .
کلا دلم می خواست ازدواج کنم و از اینکه خواستگار ندارم ناراحت بودم.
اما در مقابل مشکلات فکری زیادی گریبانگیرم بود که باعث ترس و اضطراب من می شد. سعی کردم حلشان کنم و مدتی راحت بودم اما از وقتی برای خواستگاری رضایت داده ام به صورت چند برابر دوباره زنده شده است که سعی می کنم در زیر طبقه بندی اش کنم :
1- برای من جذابیت داشتن مرد خیلی مهم است. خوب راستش من از مردهای نظامی به ویژه نیروهای ویژه خیلی خوشم می آیم . از بچگی همین طور بودم. قدرت تخیل و فعالیت ذهنی من خیلی زیاد است و این مساله را دامن زد. سعی کردم واقع بین باشم. به خودم گفتم تو نمی توانی با حقوق کم زندگی کنی ، نمی توانی پایگاه اجتماعی ای که برای خودت در شهرت درست کرده ای رها کنی و به شهرهای دیگر بروی، نمی توانی خیلی منظم باشی و مدام به شوهرت چشم بگویی و کلا تو آدمی ثبات طلب هستی و نمی توانی زندگی یک آدم نظامی را اداره کنی و اصلا از کجا معلوم بتوانی چنین کسی را پیدا کنی آن هم وقتی که خواستگار نداری. سعی کردم تخیل ذهنی ام و داستان ذهنی ام را متوقف و ترک کنم . حتی برای اینکه این افکار را در ذهنم بکشم و از افکارم متنفر شوم به وبلاگ نظامی ای که همیشه سرمی زدم رفتم و برای یکی از مدیران وب سایت کامنت گذاشتم : به فلانی بگو یک روز تو را می کشم و به شرافتم قسم یک روز تو را می کشم. بنده خدا فکر کرد من یک مرد عقده ای مخالف هستم و گفت : بیا من را بکش. من از خدامه که شهید بشوم :311: تا حد زیادی افکارم رفت و فکر کردم موفق شده ام. اما ته دلم نمی توانستم راضی شوم تا اینکه این خواستگار آمد. من اجازه دادم اما حس می کنم اصلا راضی نیستم و واقعا دلم از همین مردهایی که گفتم می خواهد. حس می کنم از نظر جنسی و روحی ارضاء می شوم . با این حال گفتم باید منطقی باشم و واقع بین زندگی کنم و برای همین گفتم بیایند. اما حس دلزدگی شدید از خواستگارم دارد و تک تک سلولهایم دلشان از همین تیپ مردها که گفتم می خواهد. واقعا دارم خرد می شوم.
2- از طرف دیگر دایما در ذهنم مسایل منفی ای چون تبعیض های جنسیتی ، مشکلات و پرده دری ها و بی احترامی های بی پایه بین خانواده همسر و عروس که بسیار شاهدش بوده ام و از آن متنفرم ، تعصب های بی پایه و حق به جانبی های مردان که همسرشان را از کوچکترین حق و آرامشی محروم می کنند ، وابستگی های شدید مردها به خانواده شان به طوری که تا وقتی هم که پیر می شوند زندگی مختل است ، اینکه طرف دوست دختربازی اش را کرده و حالا دلش می خواهد یک همسر باکره و بدون رابطه داشته باشد و یک جنس دست اول تحویل بگیرد، اینکه چه قدر سر مهریه و خرید عروسی به دختر بی احترامی می شود ، احتمال آزارهای جنسی از طرف همسر که ماشاءالله در ایران کسی ککش هم نمی گزد ، اینکه شوهر نگذارد خانواده ام را ببینم یا از درسم را بخوانم یا از خانه بیرون بروم اینکه بگوید هر جا خواستی بروی باید اجازه بگیری ، اینکه به من زور بگوید و کتک بخورم ، اینکه کس دیگری را دوست داشته باشد و واقعا من را نخواهد و اذیتم کند و ...... به صورت دایم در ذهنم است لحظه ای نمی رود. حتی وقتی کار انجام میدهم ، می خوابم یا راه می روم. به طوری به خاطر فشار ها قیافه من شبیه آدم های بیمار شده است. متاسفانه در طول زندگی ام تمام این مسایل را شاهد بوده ام. دیده ام که بعد از مدتی هم زن و هم شوهر به انواع بیماری ها مبتلا شده اند و ناراحتی های اعصاب گریبان همه خانواده و حتی کودکانشان را گرفته است. به طور کلی یک روز خوش در زندگی هیچ کدامشان نیست نه زن ، نه شوهر و نه بچه. و از همه بدتر این مسایل آن قدر ادامه پیدا کرده که بی اخلاق شده اند و روحشان را فاسد کرده است. چیزی که من از آن متنفرم.
واقعا مستاصل مانده ام که چکار باید بکنم؟ :54::302: