به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 11 اسفند 02 [ 16:53]
    تاریخ عضویت
    1401-1-30
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    1,414
    سطح
    21
    Points: 1,414, Level: 21
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 67.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    انگیزه ای برای ادامه زندگیم ندارم

    سلام
    امیدوارم حالتون خوب باشه
    جوانی (پسر) ۲۲ ساله هستم که خیلی به کمکتون نیاز دارم.
    اتفاق های خیلی بدی تو زندگیم افتاده که نتیجه اش شده کمبود شدید اعتماد به نفس، تنبلی، کمال گرایی، عدم مسئولیت پذیری و از همه بیشتر ناامیدی از همه چیز.
    بچگی خیلی سختی داشتم. دعوا های خونوادگی شدید، بحث های متعدد و درگیری های بین پدر و مادرم، مشکلات و بدبختی هایی که از پدرم کشیدم، کتک هایی که خوردم. حتی یه بار از شدت کتک خوردن از دست پدرم، دستم شکست.
    یه بار دیگه هم از خونه منو انداختند بیرون ...
    خلاصه اینکه خاطره خوبی از بچگیم به یاد ندارم. هر چی که هست، درد و رنج و عذابه. حتی چند بار به طور جدی پدر و مادرم تا مرز طلاق رفتن.

    توی مدرسه با اینکه درسم خیلی خوب بود و زرنگ بودم، ولی دوست خوب زیادی نداشتم. احساس میکنم فکر میکردند من مغرورم و نگاه از بالا به پایین دارم و ... .
    ولی خب حقیقت این بود که از بدبختی هایی که از خونه کشیده بودم، مواقعی که فشار روحی شدیدی روم بود، سکوت میکردم. اونا این سکوت رو به یه معنای دیگه تعبیر میکردن.
    از شروع زمان نوجوونیم به خاطر مشکلات زیاد خونوادگی و نداشتن دوست و رفیقی و کسی که کمکم کنه، روی آوردم به خود ارضایی و متاسفانه این مورد تا همین الان هم ادامه داره.
    تو این سال ها به روش های مختلف سعی کردم ترکش کنم، ولی خب متاسفانه نتونستم. بیشترین زمان ترکم، ۴ ماه بود.
    گذشت و گذشت تا زمانی که به کنکور رسیدم.
    یادمه مواقعی که واسه کنکور میخوندم، خیلی سختی و عذاب کشیدم. خیلی فشار روم بود. هم مشکلات خونوادگی، هم انتظاری که فامیل ازم داشتن. هم خستگی روحی و فشار درسی که بهم وارد میشد ... . واسه همین برای مشکلاتم، سرچ و تحقیق و پرس و جو کردم. البته بیشتر توی اینترنت، چون کسی نبود که مشکلم رو باهاش مطرح کنم. در آخر به این نتیجه رسیدم یکم آدم مذهبی تری شم. شاید مشکلاتم حل شن.
    نماز خوندن رو شروع کردم. بیشترش هم به جماعت بود. خیلی هم از خدا میخواستم کمکم کنه مشکلاتمو حل کنم و زندگی بهتری داشته باشم.
    همینطور هم شد. اون ۴ ماه ترک خودارضایی رو توی همون دوران داشتم.
    با وجود دعوا های خونوادگی، ذهن آروم تری داشتم. بهتر تونستم درس بخونم و خدا رو شکر کنکورم خوب شد. توی یکی از بهترین رشته های یکی از دانشگاه خوب کشور قبول شدم.
    اوضاع چند وقتی خوب پیش رفت. ترمای اول چند تا دوست خوب پیدا کردم و کمی شادتر بودم. به واسطه همون هم معدلم توی دانشگاه خیلی خیلی بالا شد. رتبه ۱ کل رشته بودم. روزای خوبی رو سپری میکردم.
    علاوه بر درسم، روی مهارت های بازار کار هم تمرکز کردم و خیلی زود توی یه شرکت استخدام شدم.
    همراه اون واسه المپیاد و مسابقات مربوط به رشته ام خوندم و مقام هم کسب کردم.
    ولی غافل از اینکه اون روزا، اولین و آخرین روزای خوب زندگیم بودن.
    اون زمان به دلایلی که نیاز گفتنشون نیست، تقریبا با بیشتر بچه ها به مشکل شدیدی خوردم و حتی کار به درگیری های لفظی و فیزیکی هم کشید.
    اون اتفاقات، اعصاب و روانمو واقعا داغون کرده بود.
    توی خونه هم بعد ۲۰ و خورده ای سال توسری خوردن، با پدرم توی یکی از دعوا هایی که توی خونه راه انداخته بود، درگیری فیزیکی و لفظی شدیدی پیدا کردم. الان چند ساله که با هم صحبت نمی‌کنیم.
    توی دانشگاه هم با بچه ها به جز موارد خیلی خیلی ضروری، اصلا صحبت نمیکنم. تقریبا هیچ جا هم صحبتی ندارم. توی ۲۴ ساعت شبانه روز تقریبا همه اش رو تنهام و به خاطر همین دارم دیوونه میشم.
    توی خونه بیشتر زمانمو توی اتاقمم. شاید چند دقیقه در روز فقط برم آشپزخونه، اونم غذا رو سریع میارم تو اتاق و تنهایی میخورم. توی دانشگاه هم همیشه تنهام. سرکلاس همیشه تنهام. توی مسیر همیشه تنهام. هیچ جا هیچ کس باهام نیست. با هیچکس نمیتونم صحبت کنم.
    خیلی این اواخر از خدا کمک میخواستم، ولی کمکی دریافت نکردم. اوضاع خودارضایی ام هم خیلی بدتر شده بود. دیگه کشش نداشتم. عبادت برام سخت شده بود. از همه جا ناامید شده بودم.
    چند ماهی میشه که عبادتم خیلی کم شده، نماز هام ۹۰ درصدشون قضان. نه از خدا کمکی دریافت کردم، نه مطالب دینی کمکم میکردن. نه افراد مذهبی ای که می‌شناختم.
    توی همون حدودا بود که با دختری تقریبا هم سن خودم آشنا شدم. اونم گذشته سختی مثل من داشت.
    باهاش دوست شدم، میخواستم باهاش خلا عاطفی ام رو پر کنم.
    چند ماه اول خیلی خوب بودیم با هم، ولی بعدش متوجه شدم احتمالا براش تکراری شدم.
    فهمیدم با یکی دیگه دوست شده. خیلی لحظات سختی داشتم وقتی اینو فهمیدم.
    وقتی بهش گفتم، گفت نههه.
    من تو رو از همه بیشتر دوست دارم و اون چیز مهمی نیست و ... .
    چند روزیه تو شوک این اتفاقم. هی با خودم میگم چی واسش کم گذاشتم که اینجوری باهام رفتار می‌کنه.
    واقعا نمی‌دونم چیکار کنم.
    هر دری که میزنم به بن بست میخورم.
    خدا، غیر خدا، دختر، پسر ...
    هیچ کس منو قبول نداره ... .
    هیچ کس حاضر نیست باهام صحبت کنه.
    نمیدونم چه گناهی کردم که به این بلا دچار شدم.
    از همه مردمی که میبینم بدم میاد.
    هر جا میرم باید اذیت شم.
    سوپرمارکت،
    مترو، اتوبوس، آرایشگاه، دانشگاه، مدرسه، همسایه، فامیل، کارکنان دانشگاه، مجازی و ...
    هر جا میرم یکی باید اذیتم کنه. هر جا که میرم یکی باید باهام بحث کنه. یکی باید حقمو بخوره. یکی باید به ناحق باهام صحبت کنه.
    هیچکس هیچ جا بهم محل نمیده.
    واسه هیچ کس مهم نیستم. در صورتی که واسه همه خیلی بیشتر از اونچه که باید، وقت گذاشتم. ولی تهش، اونا همه کارای منو، وظیفه ام دونستن و بدتر باهام رفتار کردن.
    این همه وقت گذاشته بودم هم واسه دوستام، دوستای مدرسه، دوستای دانشگاه، دوست دخترم. فقط واسه اینکه چند دقیقه باهام صحبت کنن و درکم کنن.
    آخرش همه شون بهم خیانت کردن و رفتن.
    دوست دارم برم و دیگه هیچوقت تو این دنیا نباشم.
    دلمو به چی باید خوش کنم؟؟؟
    هر روزم پر از درد و رنج و عذابه
    روز هایی رسیده که تا مرز خودکشی هم رفتم، ولی آخر سر پشیمون شدم.
    واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم.
    این اواخر انقدر صحبت نکردم، احساس میکنم قدرت تکلمم خیلی کم شده.
    مثلا یه جا که میرم کار اداری مو انجام بدم، یکی که سوال می‌پرسه، چند ثانیه میمونم توش، بعد یادم میاد چی باید بگم. مغزم چند ثانیه اول هنگه. صحبت که می‌خوام بکنم، صدام میلرزه. تن صدام کمه.
    نمیدونم باید چیکار کنم
    واقعا خسته شدم از این زندگی.
    این ترم که ترم آخرمه، اصلا نمیتونم درس بخونم.
    توی خونه کارم شده خوابیدن و خودارضایی کردن(بعضی روز ها حتی بالای ۱۰ بار).
    چند روزه سرکار نرفتم. کارفرمام هی بهم زنگ میزنه.
    کسلم، بیحالم.
    احساس میکنم هیچی نمیتونه درستم کنه.
    از خواب هم ک بلند میشم، همش تو گوشیم میچرخم و الکی با فیلم و کلیپ دیدن، وقتم رو میگذرونم.
    نمیدونم آخرش قراره چی بشه.
    نمیدونم باید چیکار کنم ... .


    ممنون میشم اگه کسی کمکم کنه.
    اگه جایی نیاز به توضیح بیشتری داشت، بگید بیشتر توضیح میدم.
    ویرایش توسط NewUser : جمعه 11 اسفند 02 در ساعت 03:43

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    امروز [ 19:24]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    785
    امتیاز
    23,048
    سطح
    93
    Points: 23,048, Level: 93
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 302
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,553

    تشکرشده 1,773 در 731 پست

    Rep Power
    172
    Array
    سلام دوست عزیر

    چه کار خوبی کردی مشکلت رو با هدف برون رفت از این قضیه مطرح کردی.

    خیلی خوبه که به این قضیه واقف هستی که در مسیر درستی در حال رانندگی نیستی و باید سر ماشینت رو بچرخونی و به سمت درست حرکت کنی


    -----------------

    ببین دوست من، تو تاپیک قبلی ات در مورد رقابت ات با همکلاسی ات و استرس های شروع کلاس ها گفته بودی، یه نکته ای که به نظرم رسید این بود که در ابتدا عنوان کرده بودی با هدف رشته ات رو انتخاب کرده بودی و خیلی هم علاقه داشتی.

    ولی در ادامه در گردابی که ذهنت برات ایجاد کرده بود فرو رفتی. به کل هدفت فراموشت شد چی بود!

    یه مثال میزنم:
    شما هدفت این بوده که تو رشته انتخابی خیلی متبهر و مجرب بشی و درس هات رو خوب فرا بگیری، ولی در ترم های اول به جای اینکه ار همکلاسی ها و اساتیدت برای رسیدن به این هدف استفاده کنی در باتلاق مقایسه و رقابت افتادی.
    مثلا می تونستی از همکلاس هات که باهاشون رقابت داشتی، سوال هایی که نمی فهمیدی رو بپرسی! یا سر کلاس به جای اینکه تمرکزت سر گرفتن اشکال از استاد باشه، به فکر درس را خوب فرا گرفتن باشی.


    -------------------------------------------------------

    حالا اینکه چرا اینقدر در گیر چاله های مسیر میشی خودش یه بحث طولانی داره که به نظرم حتما و حتما از یه مشاوره خوب و با تجربه کمک بگیر تا زندگی رو بهبود بدی.



    حالا همین مشکل هدف و دور شدن از هدف در شرایط فعلی زندگی شما به شدت احساس می شه.

    اول از همه اینکه برای زندگی کردن هدف نداری، منظورم از هدف درس و تحصیلات و مقام و منسب نیست، منظورم چیزی که براش باید زنده باشیم و زندگی کنیم.

    قدم اول اگر هدف خوبی برای زندگی مون داشته باشیم، در هر شرایطی، چه شکست، چه پیروزی هایی که تو مسیر وجود داره، چه شکست ها و تجربه های تلخی که در گذشته زندگی مون وجود داشته، زندگی ما رو تحت شعاع قرار نمی ده، بلکه امید و انگیزه رسیدن به هدف و در مسیر موندن ما رو از درون قوی می کنه.


    -----------------------------

    یه سری مسائل مثل ترن هوایی می مونند، وقتی که سوار ترن هوایی می شیم، از زمان حرکت ترن و تا انتها ما خودمون رو درون ترن حس می کنیم یا جیغ می زنیم، یا دلهره داریم، یا ترس داریم، یا لذت می بریم، خلاصه تمامی احساس های ممکن ترن سواری رو دریافت می کنیم. میدونی چرا؟
    چون وقتی سوار ترن می شیم، دست خودمون نست، ولی به اندازه سوار بودن بر ترن هوایی از همه افکار ذهنمون فاصله می گیریم و فقط حواسمون معطوف ترن هست. برای همین لذت بخشه،

    حالا یکسری اسباب هستند که در زندگی برای ما حکم این دور شدن موقتی از افکار ذهنمون رو ایفا می کنند، خیلی هاش رو خودت می دونی یکی اش مثلا دیدن یک فیم اکشن هست، به اندازه 90 دقیقه فیلم ذهنمون از دنیا فارق می شه، یکیش مثلا تماشای مسابقه ورزشی مهیج هست. یکیش همین بازی پلی استیشن هست، و متاسفانه خیلی از این اسباب مضر هستند ولی کارکردشون فقط حذف موقتی افکار ذهن ما هست، و متاسفانه ما به این اسباب اعتیاد پیدا می کنیم. چون بلد نیستیم خودمون از افکارمون فاصله بگیریم، نیاز پیدا می کنیم به یک ابزار کمکی،

    حالا هر چقدر ما قوی باشیم تا بتونیم افکارمون رو کنترل کنیم، در غصه ها و رنج های گذشته فرو نریم، نگرانی از آینده نداشته باشیم ، هزار فکر مزاحم رو کنترل کنیم ، دیگر به این اسباب نیاز پیدا نمیکنیم.

    صحبت کردن با جنس مخالف ( دوست دختر که گفتی) همین اثر رو داره، حالا ما اگر به این شخص وابسته بشیم وقتی ترکمون کنه دیگه دنیا برامون تموم میشه و یک فکر مزاحم دیگه به افکار قدیم ما اضافه می شه.

    -----------------------------------------------


    نکنه بعدی اینه که هر چقدر وسعت دنیای که درش زندگی می کنی رو وسیع تر کنی، مشکلات ات کوچک تر می شوند، هضمش برات راحت تر میشه.
    مثلا :

    پسر بچه ای رو فرض کن که در یک مسابقه ورزشی fifa پلی استیشن شکست خورده و نتونسته اول بشه، حالا خودش رو یک هفته در خونه حبس کرده و یکسره داره خون خودش رو می خوره!!!


    حالا من و شما که از بیرون به این قضیه نگاه می کنیم، با خودمون میگیم مگه یه مسابقه fifa چه ارزشی داره که حالا توش اول بشیم یا آخر!!!! برای همین احساس هایی که همراه اون پسر بچه هست، در ما بوجود نمیاد.

    دقیقا اگر همون پسر دنیای خودش رو بیاره اندازه دنیای ما بکنه، درد و رنج باختن در fifa براش از بین میره !!




    شما هم اگر از سطح بالاتری به زندگی و جریان زندگی نگاه کنی، این احساس هات برایت کوچک می شوند.

    بعضیا وقتی مشکلی براشون پیش میاد میرن سراغ مسائل مذهبی، می دونی چرا؟!
    چون مذهب در درجه اول وسعت دنیای انسان رو به شدن بزرگ می کنه و در درجه دوم مثل یک ستون انسان رو از خم شدن نگه می داره. یا مثل یک چراغ جاده زندگی انسان رو روشن نگاه می داره


    تا حالا از خودت پرسیدی چرا آنالیزور های بازی های ورزشی از رو سکو ها بازی رو بهتر دنبال می کنند؟!
    دلیلش اینکه اول از فضای وسیع تری به همه چی نگاه کنند و دوم اینکه از اون هیجان های رو نیمکت دور باشند تا بتونند بهترین شناخت و بعد بهترین تصمیم رو اتخاذ کنند.


    --------------------------------------------
    ویرایش توسط Mvaz : جمعه 11 اسفند 02 در ساعت 11:50

  3. 2 کاربر از پست مفید Mvaz تشکرکرده اند .

    NewUser (جمعه 11 اسفند 02), باغبان (جمعه 11 اسفند 02)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.