به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 22
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array

    فرشته بی نشان

    سلام

    من همینجوری به ذهنم رسید که در مورد یه نفر یه داستان بنویسم.

    قسمت اولش رو تو حال و احوال نوشتم و بعد دیدم که لابلای بقیه پستها میره. برای همین تصمیم گرفتم یه تاپیک جدا براش بزنم.

    با اسم " فرشته بی نشان "

    دوستان اگر تمایل داشتن همراهی کنن، تو خصوصی یا تو همون تاپیک حال و احوال متنی که فکر میکنند به داستان اضافه بشه، مفید خواهد بود، اعلام کنند و من با سمت و سوی داستان هم خوانش میکنم و ادامه میدیم.

    قسمت اول:

    یکی بود هیچ کس دیگه نبود

    زیر گنبد خودش داشت هفت خونه درست میکرد

    روزي روزگاري تو خونه هفتمی پسر بچه خوشگل و قد بلندي كه يه دل صاف و ساده اي داشت، از كنار يه باغچه پر از گل رد ميشد، چشمهاش گل هاي رنگي رنگي باغچه رو دنبال ميكرد و داشت دل بسته گل ها ميشد. دستش رو برد سمت زيباترين گل باغچه، كه تيغ گل رفت تو دست هاي پسر بچه مهربون ما. يكم اطراف گل چرخيد و چرخيد، تا بالاخره گل رو از تو باغچه كند، ولي گل زيبايي كه دل بسته اش شده بود، ديگه زيبا نبود و داشت پژمرده ميشد.
    باغبون باغچه از راه ميرسه، تا مياد به پسر بچه چيزي بگه، ميفهمه چقدر دل بزرگي داره و دله پسر كوچولو از همه گل ها قشنگ تره. پسر كوچولو هم كه ميبينه گل زيبا كه دل بسته اش شده بود، سريع از بين رفت،
    از باغبان مي پرسه: باغبون مهربون، چرا گل به اين زيبايي از بين رفت؟ چيز زيبايي نداري كه من دل بسته اش بشم ولي فاني نباشه؟
    با غبان كه از سوال پسر خوشش مياد،
    ميگه: دوست داري بهت باغبوني ياد بدم؟ دوست داري بهت راز و رمز هاي اين باغچه رو بدم؟
    پسر كوچولو: چرا خيلي دوست دارم، يعني ميشه منم يه روز باغبون بشم؟
    باغبان: آره ميشه، ولي بايد قول بدي گل هايي كه ميكاري رو براي خودت نخواهي!
    پسر كوچولو: يعني چي آخه؟


  2. 3 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    miss seven (شنبه 11 فروردین 97), گیسو کمند (یکشنبه 20 اسفند 96), باغبان (شنبه 19 اسفند 96)

  3. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    قسمت دوم:


    پسر کوچولو به فکر فرو میره. به خودش میگه مگه میشه این همه گل قشنگ داشته باشی و هیچ کدومش رو برای خودت نخوای؟ تازه من که توپ همسایه می افته تو حوض خونمون برش میدارم و به هیچ کس نمیدمش. حالا چه طوری این کار سخت رو انجام بدم؟
    یه راهی به ذهنش میرسه، میگه من به باغبون میگم باشه برای خودم نمی خوام، اون از کجا میخواد بفهمه که من ....................
    حرفش کامل نشده بود که باغبون میپره وسط فکر کردنش، میگه پسر کوچولو از این فکر ها نکنن، باغبون ها علاوه بر دل مهربونی که باید داشته باشند، باید فکرشون هم با دل و زبونشون یکی باشه. تو برو دنبال همون توپ بازیت. تو بدرد باغبونی نمی خوری.
    پسر کوچولو همینجوری مات و مبهوت مونده بود، آخه چه طوری باغبون فکرش رو خونده بود؟ یه نگاهی به سر و وضع باغبون کرد و دید همه دستاش زحمی و کارکردن، لباس هاش قدیمی و وصله دارن ولی بوی خوبی میدن.
    پیش خودش گفت:مغازه دار محلمون که خیلی پولداره به من گفته بود بیا بهت راز تجارت رو یادت بدم. هیچ وقت هم برام شرط نگذاشته بود و گفته بود هر چی یاد گرفتی مال خوده خودته و به هیچ کس لازم نیس بدیش. لباس هاشم همیشه نو و باکلاسه. آخه من دوس دارم همشه لباس خوب بپوشم و خوب بگردم.
    ولی یه مشکلی داره نمی تونه بفهمه من چی میخوام، هزار بار باید بهش بگم همون بستنی توپی شکله تا بفهمه کدوم بستی رو باید به من بده، تازشم همیشه بود بد سیگار میده.
    تو همین فکرا بود که یهو دید باغبون مهربون داره بال یه پرنده خیلی خوشگل رو که شکارچی زده بودش، مداوا میکنه.


    ...............

    ادامه دارد


  4. 3 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    miss seven (شنبه 11 فروردین 97), گیسو کمند (یکشنبه 20 اسفند 96), باغبان (شنبه 19 اسفند 96)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    پسر کوچولو دو زانو میشینه جلوی باغبان و هاج و واج به پرنده نگاه میکنه.
    از باغبان میپرسه: یعنی دوباره میتونه پرواز کنه؟
    باغبان: نگرانشی
    پسرکوچولو: آره، خیلی نگرانشم.
    باغبان: چرا نگرانشی؟
    پسر کوچولو: نمیدونم چرا ولی از بچگی همیشه نگران اطرافیانم میشم. اگر ناراحت باشن، غصه ام میگیره.
    باغبان: دوست داری هر وقت اطرافیانت ناراحت بودن، از ناراحتی درشون بیاری؟
    پسرکوچولو: وای خیلی دوس دارم، مگه میشه آخه؟
    باغبان: آره میشه، اگر باغبانی یاد بگیری میشه. هر وقت اطرافیانت ناراحت بودن، بهشون از باغچه خودت یه گل میدی
    پسر کوچولو به فکر فرو میره، بعد از اینکه باغبان پرنده رو مداوا میکنه، سریع به باغبان میگه به نظرت من باغبان خوبی میشم؟
    باغبان جواب میده، تو از من باغبان بهتری میشی! مطمئنم. فقط باید حواست همیشه به صاحب این گل های قشنگ باشه و هیچ وقت وابسته خود گل ها نشی.
    پسر کوچولو منظور باغبان رو از صاحب گل ها نفهمید، داشت به خودش میگفت، صاحب گل ها یعنی میشه کی؟ یعنی این باغبان صاحب گل هاست؟
    همین جور داشت فکر میکرد که باغبان دوباره میپره وسط فکر کردنش، میگه دوست داری بفهمی صاحب گلها کیه؟
    پسرکوچولو: آره خیلی دوست دارم
    باغبان: همین که به فکر افتادی صاحب گل ها کیه، خیلی خوبه . فردا صبح زود قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه بیا اینجا تا بهت نشونش بدم. اونوقت اگر دوست داشتی بهت باغبونی رو هم یاد میدم.
    پسر کوچولو که مشغول بازی با یه پروانه شده بود، به باغبان میگه آخه من صبح زود نمیتونم از خواب پاشم، هر وقت از خواب پاشدم میام. ولی باغبان دیگه اونجا نبود و رفته بود. پسر کوچولو که از باغبان خوشش اومده بود، با خودش تصمیم میگیره فردا صبح زود بیاد.

    .........................
    ادامه دارد


  6. 2 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    miss seven (شنبه 11 فروردین 97), باغبان (چهارشنبه 23 اسفند 96)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    برای داستان :
    یاد این شعر افتادم؛

    مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم

    دیدۀ سیرست مرا، جان دلیرست مرا زهرۀ شیرست مرا، زهرۀ تابنده شدم

    گفت که دیوانه نه ای، لایق این خانه، نه ای رفتم و دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم

    گفت که سرمست نه ای، رو که ازین دست نه ای رفتم و سر مست شدم ،وز طرب آکنده شدم

    گفت که تو کُشته نه ای، در طرب آغشته، نه ای پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم

    گفت که تو زیر ککی، مست خیالی و شکی گول شدم، هول شدم وزهمه بر کنده شدم

    گفت که تو شمع شدی، قبلۀ این جمع شدی جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم

    گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری شیخ نیم ،پیش نیم امر تو را بنده شدم

    گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش، بی پر و پر کنده شدم

    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !


    ویرایش توسط گیسو کمند : پنجشنبه 24 اسفند 96 در ساعت 12:29

  8. 4 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    miss seven (شنبه 11 فروردین 97), mohamad.reza164 (پنجشنبه 24 اسفند 96), Mvaz (پنجشنبه 02 مرداد 99), باغبان (یکشنبه 27 اسفند 96)

  9. #5
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    269

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من هم مثل دوستمون یاد این شعر افتادم
    روزهافکر من اینست و همه شب سخنم
    که چرا غافل از احوال دل خویشتنـم

    از کجا آمده ام آمدنم بـهر چه بــود
    به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
    مانده ام سخت عجب کزچه سبب ساخت مرا
    یا چه بوده است مرا دوا از این ساختنم
    خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
    به امید سر کویش پر و بالــی بزنم
    کیست آن گوش که او می شنود آوازم
    یا کدامین که سخن می کند اندر دهنم
    من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
    آنـکه آورد مـرا باز بـرد تــا وطنــم
    مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

    مولانا

  10. 4 کاربر از پست مفید خادم رضا تشکرکرده اند .

    miss seven (شنبه 11 فروردین 97), mohamad.reza164 (پنجشنبه 24 اسفند 96), Mvaz (پنجشنبه 02 مرداد 99), باغبان (یکشنبه 27 اسفند 96)

  11. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    پسر کوچولو داستان ما به خونه میره.
    میره از مادرش بخواد که صبح زود بیدارش کنه تا بره پیش باغبان، میبینه که مادرش سخت مشغول شست و شو هست، آخه نزدیک عیده، همه خونه تکانی میکنند.

    پسر کوچولو دلش طاقت نمیاره و آستین هاش رو بالا میزنه و میره به مادرش کمک کنه، اینقدر کار میکنه که از فرط خستگی همونجا خوابش میبره، صبح که از خواب پا میشه، میبنه آفتاب وسط آسمونه، بدون اینکه صبحانه اش رو بخوره میدوه سمت باغچه ای که اون فرد باغبانش هست.
    انگار وارد بهشت شده، طراوت و تازگی اون باغچه مدهوش اش میکنه، اینگار باغبان گلها رو آبیاری کرده بود. باغبان رو پیدا نمی کنه و با ناراحتی فراوان به سمت خونه اش برمیگرده. اینقدر ناراحت بود که با هیچ شخصی حرف نزد. آخه میدونید چیه؟ پسر کوچولو داستان ما هیچ وقت حرف ها و ناراحتی های خودش رو به شخصی نمیگه.

    همین که میرسه خونه میبینه برادرش که تو بازی فوتبال زخمی شده بود، داره درد میکشه. سریع میره کمکش کنه و زخم های داداشه بزرگترش رو بپوشونه. در حین پانسمان دادشش بود که :
    برادر: "امین" جان تو چرا همیشه لبخند رو لب هات هست ؟
    پسر کوچولو: جدی میگی؟ خودم نمیدونستم! آخه من الان خیلی .................. ( حرفش رو میخوره و به داداشش نمیگه چقدر ناراحته)
    برادر: آره دادش عزیزم، با وجود اینکه تو از کوچکتری، همیشه این خنده های لبت رو دوس داشتم. حتی وقتی که مامان نهار کوکوسبزی که تو دوست نداری درست میکنه.
    امین کوچولو: داداش جون من همیشه دوست دارم شما ها بخندین و ناراحت نباشید آخه اگر ببینم ناراحت شدین کلی غصه میخورم.
    برادر: قربون داداش کوچولوی خودم برم که یه دونه است. میای باهم بریم فوتبال دستی بازی کنیم؟
    امین: وای دادش من عاشق فوتبال دستی ام، آخه تو زخمی شدی، چه طوری بریم؟
    برادر: همین که تو اومدی پیشم، دردم یادم رفت، زخم ام رو هم که تو پانسمان کردی. بلند شو بریم.


    دو تایی داشتن از در خونه به مقصد سالن ورزشی خارج میشدن، که ناگهان باغبان از راه میرسه در خونه امین کوچولو .........................................


    ادامه دارد


  12. 3 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    miss seven (شنبه 11 فروردین 97), گیسو کمند (شنبه 11 فروردین 97), باغبان (یکشنبه 12 فروردین 97)

  13. #7
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    215
    Array
    باغبان تو دستش یه گلدون با گلهای خیلی خوشگل بود.

    امین کوچولو فکری میشه، با خودش میگه:

    باغبان چرا گل به این قشنگی رو چرا تو اون باغچه نکاشته بودش؟ اصلا این گلدون چیه؟ اصلا باغبون اینجا چکار میکنه؟ مگه باغبون نگفته بود اگر فردا صبح نیای من دیگه بهت باغبونی یاد نمیدم و دیگه نمیخواد بیای؟ مگه باغبون ...........

    که باغبان دوباره میپره وسط فکر کردنش و میگه چقدر فکر میکنی، اجازه هست با داداشت سلام و احوال پرسی کنم؟

    برادر از امین میپرسه: این آقای خوشبو کیه امین، چرا معرفی نمیکنی ایشان را؟

    امین: ایشان آقای باغبانی هستن که باغچه پارک محل رو مراقبت میکنند!

    برادر امین با تعجب فراوان میگه: جدی !!!!!!!!!!!!!!!!! شما ...... شما ......... شما باغبون اون باغچه زیبا هستین؟ امین خوش به حالت.

    امین: چرا میگی خوش به حالم، چی شده مگه؟

    برادر: هیچی شاید بعدا بهت گفتم، من برم شما دو تا رو تنها بگذارم. جناب باغبان خداحافظ.

    امین: باغبون من گیج شدم، کمکم کن، حرف داداشم چی بود؟ شما اینجا چه کار میکنید؟

    باغبان: درسته که من منتظرت بودم که صبح بیای، ولی تو دلیل موجهی برای نیومدنت داشتی، گفتم بیام از ناراحتی درت بیارم و بهت بگم باغچه اصلی همون باغی بود که تو دیروز گلکاریش میکردی.
    امین : من دیگه مغزم نمیکشه ، یه جوری بگو که منم بفهمم.

    باغبان: باشه برات میگم، اگر نمیخواستم بهت بگم که این همه راه رو نمیومدم اینجا. الان مطمئن شدم تو یه روز باغبان خوبی میشی.

    امین: به قول دختر همسایه مون، مرسی

    باغبان: خوب اول این گلدون رو بگیر، ببر خونتون، از مامانت جای مناسب اش رو بپرس. بعد امشب کتاب علوم مدرسه تون رو بردار و فصل دومش رو خوب بخون. فردا هم صبح تو باغچه منتظرتم.

    امین بی درنگ و با کلی خوشحالی به باغبان میگه، باشه چشم. من فردا از خودت زود تر میام اونجا.

    ...............................

    ادامه دارد


  14. 2 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    Mvaz (پنجشنبه 02 مرداد 99), باغبان (سه شنبه 14 فروردین 97)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دیروز [ 21:21]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,568

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    سلام، چه داستان جالبی که ناقص مونده.

    موافقید خودمون ادامه اش بدیم؟






    امین شب که تا دیر وقت بیدار مونده بود، میره روی پشت بوم خونشون و بعد از یک ساعت با یه صدای خیلی دلنشینی اذان میگه و میاد پایین نماز صبحش رو میخونه و میگره می خوابه.
    آخه فردا صبح قرار بره باغچه پارکی رو که خدابیامرز باغبان محل پنج سال پیش به امین سپرده بودش آبیاری کنه.

    الان دیگه بخشی از پارک چندتا ساختمون توش سبز شده بود و چمن هاش رو هم چندتا پاکبان آبیاری میکردن. ولی باغچه کوچک انتهای پارک که از باغبان پیر به جا مونده بود رو امین بهش رسیدگی می کرد.

    یکی از دلایلی که امین باغچه رو بهش رسیدگی میکرد این بود که بعضی وقت ها جوان هایی که تو زندگی اشون مشکلاتی داشتن، می اومدن اونجا تا با تماشای گل های باغچه درد هاشون رو فراموش کنند. الحق که امین درس باغبونی رو خوب یاد گرفته بود، با یه ترفندی میرفت جلو و سر صحبت را با اون جوان ها باز میکرد، شاید بتونه گره از مشکلشون باز کنه.

    مثلا یه روز یه نوجونی رو دید که اومده دم باغچه یواشکی سیگار میکشه، تا رفت نزدیکش شد پسر بچه قصد کرد فرار کنه، امین بهش گفت یه سیگار هم داری بدی به من ؟ نوجوون هم با صدای لرزانی گفت نه ندارم، من همین یه نخ رو خریدم فقط. امین بهش گفت عیب نداره همین رو بده به من. تا سیگار رو از بچه گرفت چند دقیقه سکوت کرد، بعد گفت نمی خوامش بیا خودت بکش، پسر بچه گفت این که دیگه چیزی ازش نمونده !! چرا نکشیدی؟ امین گفت یادم افتاد اگر سیگار بکشم، چقدر مادرم ناراحت میشه، چقدر برای بدنم ضرر داره، چقدر بوی بدی میگیرم و ظهر میخوام برم مسجد محل مردم از بوی بد من اذیت میشن، برای همین پشیمون شدم.
    حالا تو چرا سیگار میکشی؟
    آخه من بابا با مامانم هر روز دعوا دارن و منم تنهام، دختر همسایمون هم بهم گفته تا دعواتون تو خونه کم نشه من باهات جایی نمیام. منم خیلی غصه دارم.
    امین، هم کمی از زندگی بچه پرسید و باهاش حرف زد، امین آنقدر دل نشین و ملیح صحبت میکنه که پسر بچه محو اون شده بود، موقع خدا حافظی گفت راستی امین آقا من دیگه نمی خوام سیگار بکشم، میشه از فردا هر وقت دلم گرفت بیام اینجا؟ امین گفت نه!!!!!!!! پسر بچه که ناراحت شده بود گفت چرا آخه؟ گفت برای اینکه با هم بریم یه جای بهتر! گفت کجا بریم، امین بهش گفت کارت نباشه، ظهر ساعت 1 اینجا باش فقط.



    بعد از اینکه پسر بچه رفت، امین که دیرش شده بود، سریع رفت سمت جنوب محلشون، ثریا خانم که یه پیرزن تنهایی بود و بچه هاش رفته بودن خارج و تنهاش گذاشته بودن، نوبت دکتر داشت، امین هم باید اون رو می برد دکتر.

    بعد از برگشتن از دکتر، سوار تاکسی بودن که به راننده یواشکی میگه این کرایه حاج خانوم، شما منو همینجا پیاده کن و ایشون رو دم منزلشون برسون.
    امین از تو تاکسی صحنه وحشتناکی دیده بود، برای همین عجله ای از تاکسی پیاده شد......

    ادامه دارد...........

  16. 2 کاربر از پست مفید Mvaz تشکرکرده اند .

    مدیرهمدردی (شنبه 07 اسفند 00), باغبان (شنبه 04 مرداد 99)

  17. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دیروز [ 21:21]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,568

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    امین از تو تاکسی دید که چهار تا از مسجدی های محلشون که خیلی به امر معروف و نهی از منکر توجه دارند، جلوی چندتا دختر و پسر رو گرفتن و میخوان ببرنشون پایگاه.
    امین خیلی برای بچه های محل و مخصوصا مسجد ارج و قرب داشت. رفت جلو، همه صاف ایستادن و یکم لباس هاشون رو مرتب کردن، گفتن سلام امین آقا، میبینی وضعیتو، باید همه اینا رو ببریم تو ........ شاید یاد بگیرند چه طور رفتار کنند.
    امین که از این شیوه امر به معروف خیلی ناراحت شده بود، به بچه ها گفت میتونید این این دوستان خوب من رو با ضمانت من آزاد کنید؟
    همه با تعجب گفتن دوستان شما امین آقا؟ شما از این دوستان دارید مگه؟
    امین گفت اره، شما برید منم چند کلمه ای با دوستام حرف بزنم و میام مسجد، امروز یه مهمون ویژه داریم.
    امین رفت سمت اون جوون ها که از ترس داشتن میلرزیدن، با پته پته کردن گفتن شما دوست ما هستین؟ ممنون که ضمانت کردین، اخه چرا؟
    امین گفت شما بنده های خوب خدا هستید و ما همه با هم دوستیم، فقط کمی ظاهرمون باهم فرق داره، اینطور نیست؟ منو به دوستی خودتون قبول ندارید؟
    جوون ها که از صحبت های دلنشین امین به وجد اومده بودن گفتن چرا که نه، یکیشون که کمی شوخ بود به امین گفت، ما دوستامون رو میبریم کافه، مگه تو میتونی بیای اونجور جاها؟
    امین گفت چرا نمیتونم بیام، هر جا که معصیت خدا نشه منم میام، چه خوب که با دوستان خوب چون شما بریم ولی یه شرط داره، منم شما رو یه جا دعوت کنم، فقط نترسین جای بدی نیست،

    جوون ها خیلی جذب امین شده بودن و همونجا درجا کمی سر و وضعشون رو به احترام امین درست کردن و از هم خدا حافظی کردن.
    امین موقع خدا حافظی گفت بهشون، ببخشید دوستام باهاتون بعد رفتار کردند. شما هم قول بدین یه سری چیزا رو رعایت کنید. منتظر قرار کافه و محل ما هم هستم.

    امین که دیرش شده بود سریع رفت پارک تا اون پسر بچه صبح تو پارک رو با خودش ببره مسجد.

    وقتی به پسر بچه رسید تو راه باهاش خیلی صحبت کرد، از احترام به پدر و مادر براش حرف زد، از اعتماد به خدای مهربان و اینکه اگر میخواد با دختری ارتباط داشته باشه باید از راهش وارد بشه نه از راه دوستی.
    وقتی هم به مسجد رسیدن پسر بچه رو به بچه های مسجد معرفی کرد و گفت این دوست خوب منه، هر کی هوای دوست منو نداشته باشه با من طرفه.

    پسر بچه که از احترام امین پیش بچه های مسجد با خبر شد یه حس خوبی بهش دست داد که امین اینطوری معرفی اش کرده بود.
    برای همین با امین رفتن برای نماز و از هم خداحافظی کردند.
    پسر بچه هم رفت با بچه های مسجد قاطی شد و کلی حال و هواش عوض شد و تصمیم گرفت بیشتر بیاد مسجد و با امین حرف بزنه.

    امین برای نهار رسید خونه، بوی غذای مادرش کلی فضای خونه رو عطر آگین کرده بود، همین به مادرش رسید کلی ازش تشکر کرد، چادرش رو بوسید میخواست یه چیزی به مادرش بگه که روش نمیشد،
    مادرش فهمید امین چی می خواد بگه............

    ادامه دارد.
    ویرایش توسط Mvaz : سه شنبه 14 مرداد 99 در ساعت 19:48

  18. کاربر روبرو از پست مفید Mvaz تشکرکرده است .

    باغبان (جمعه 03 بهمن 99)

  19. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دیروز [ 21:21]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,568

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    مادر امین گفت تا غذا سرد نشده برو قابلمه هات رو بیار.
    امین هم سراسیمه رفت ظرف غذا بیاره تا بخشی از نهارشون رو ببره برای دو تا از همسایه هاشون که وضع مالی خوبی ندارند.
    مادر امین خیلی مهربان و با محبت با همه رفتار میکرد ولی با امین یه طور دیگه ای بود و همیشه وقتی از امین خداحافظی میکرد قطرات اشک از گوشه چشمش جاری می شد.
    معمولا امین بیشتر از روزی دو سه ساعت نمیخوابید، هر وقت که مادرش هم بهش تذکر میداد چرا به فکر خودت و آینده ات نیستی و همه وقتت رو برای دیگران صرف میکنی امین با یه لبخندی به مادرش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت و سرش رو پایین می انداخت و میگفت حق دارید شما.
    یهبار مادرش کمی باهاش تند برخورد کرد و گفت پسر جون برای کنکور که درس نخوندی و همش داشتی کتاب های غیر درسی میخوندی، با وجود اینکه درس نخوندی بهترین دانشگاه قبول شدی ولی باز نرفتی، اخه منم مادرم نگرانت میشم. ولی باز هم امین با همون رفتار همیشگی اش به مادرش پاسخ میداد.

    امین به چندتا شخصیت خیلی علاقه داشته و سعی میکرد آثار اونها رو با وسواس خاصی دنبال کنه.
    امین معمولا چند روز در هفته غیبش میزد و هیچ شخصی نمی دونست کجا میره، یه روز برادرش تصمیم میگیره امین رو دنبال کنه ببینه کجا میره، امین از در خونه که در اومد بیرون اول رفت سراغ چندتا از معتمدین محل و ازشون یه چیزی گرفت بعدش رفت بازارچه انتهای خیابون، کلی خرید کرد ولی معلوم نبود چیا خریده چون می گذاشتش داخل پلاستیک سیاه.

    وقتی خریدش تموم شد از یه قصابی شخصی بلند داد میزد آقا امین صبر کن منم کارت دارم. خلاصه رفت تو قصابی و با یه پلاستیک دیگه در اومد بیرون. خرید هاش خیلی زیاد شده بودن، همه اش با خودم کلنجار میرفتم برم جلو کمک اش کنم یا نه ولی دفعتا یه چرخ تافی گرفت و همه رو گذاشت روی همون چرخ.
    با سرعت زیاد رفت سمت جنوب شهر، من گمش کردم ولی وقتی پیداش کردن دیدم فقط یک پلاستیک دستشه و دوان دوان داره میره سمت درب انتهای کوچه. درب خونه رو زد رو زانو هاش نشست، حدس زدم داره با یه بچه صحبت میکنه، بلند شد رفت داخل منم سر کوچه ایستادم تا امین برگرده. ولی خیلی طولانی شد و من نگرانش شدم. پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده اهسته اهسته رفتم جلو دیدم یه بچه تو حیاط همون خونه داره بازی میکنه و یه ویلچیر هم تو راهرو هست. صداش زدم گفتم پسرجون یه آقای جوان که یه ساعت پیش اومد تو خونتون رو ندیدی، گفت چرا رفته حمام.
    منم که همینجور شاخ درآورده بودم گفتم حمام!!!!!!!!!
    پسر بچه خندید و گفت اره ولی با بابام رفتن. منم که تعجبم دو چندان شده بود گفتم چرا با بابات، ؟ که وقتی پسر بچه گفت بابای من جانبازه و امین آقا هفته ای یه بار میاد اینجا کمکش میکنه تا بره حمام، زدم زیر گریه و تا خونه نفهمیدم چه طوری بر گشتم.
    ادامه دارد .....

  20. کاربر روبرو از پست مفید Mvaz تشکرکرده است .

    باغبان (جمعه 03 بهمن 99)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:25 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.