نوشته اصلی توسط
مهرو
[align=justify]آقاي بي وجدان !!!! من خانم هستم وقبلا در تاپيك شما اصلا كامنت نگذاشتم ولي به شدت من رو تحت تاثير قرار داد و ياد زندگي خودم افتادم و حسابي درد هايي كه كشيده بودم، يادم اومد!!!!
من ده سال قبل با يه فردي بعد از يك دوره دوماه آشنايي عقد كردم البته به طريق سنتي آشنا شده بوديم در مدت آشنايي ايشون واله و شيداي من به نظر مي رسيد ولي ايشون دقيقا بعد از يك هفته كه از عقدمون گذشت شروع كرد به گفتن اينكه من دوستت ندارم و به اصرار خانواده و بخاطر شرايط ايده الي كه داشتي با شما عقد كردم. واقعا در مدت نه ماهي كه عقد بوديم منو زجر داد. يك روز مي اومد حرف هاي عاشقونه مي زد و به قول شما كاري مي كرد كه من بهم سخت نگذره و يه روز ديگه مي اومد مي گفت بيا جدا بشيم و مهريوتو ببخش و بي تفاوت به من بر خورد ميكرد(هرچند فقط بايد نصف مهريه رو مي داد) اينقدر در اين نه ماه رفتارهاي مودي و رفت و برگشتي از خودش نشون داد، اينقدر پول براي جلسات مشاوره خرج كرد كه به اصطلاح يجوري از من جدا بشه كه من ضرر نكنم، اينقدر منو اخري هاش اذيت كرد به لحاظ رواني(مثل تحقير، مسخره كردن تيپم،خانواده ام و...) كه مثلا مهرمو ببخشم و دممو بذارم رو كولم ، كه آخرش من با يك دنيا تنفر ازش جدا شدم در حاليكه هنوز دوستش داشتم!!!! يه حس خيلي بد، يه زجر خيلي طولاني و يك غم خيلي خيلي سنگين به خانواده من تحميل شد فقط و فقط بخاطر اينكه يه آدم موقع ازدواجش، چشماشو باز نكرده بود كه ببينه چي ميخواداز زندگيش! من تا مدتها هر چي اسم محمد مي شنيدم بدنم داغ مي شد. تا مدت ها هر چي ماشين پرايد سفيد مي ديدم حالت تهوع مي اومد سراغم. تا مدت ها ( حدود يكسال) خواب هاي آشفته مي ديدم و از شدت گريه مادر و پدرم مي اومدن بالاي سرم مي نشستن و آرومم ميكردن. حدود ده كيلو وزنم رو از دست دادم و واقعا در 21 سالگي شكستم ولي بلند شدم. درسمو تموم كردم.رتبه اول شدم و بدون طرح وارد مرحله تخصص و مستقيما فوق تخصص شدم. نخبه كشوري شدم . بورس خارج از كشور گرفتم و در بهترين دانشگاه ايران هيات علمي شدم و ازدواج خوبي هم كردم و .... اما! هنوز هنوزه از درون متلاشي ام. هنوز هنوزه خاطره اين آدم كه بختك زندگيم شد از زندگي من بيرون نرفته و بدتر ازاون روي رفتار و اعصاب پدرم تاثير بدي گذاشت كه نتيجه اش رو الان دارم در برخورد با همسر فعلي ام مي بينم.
حالا اون فرد مي دونيد دقيقا روزي كه از هم جدا شديم دم در محضر توي ماشينش گريه مي كرد. اين آدم بعد دو سال پشيمون شد و واسطه فرستاد براي عقد مجدد. اين آدم تو زندگي بعديش چند بار تا مرز طلاق رفت و مي دونم كه هيچ آرامشي در زندگيش نداره ، چون دل يك آدم رو شكوندن، زجرش دادن و بيمارش كردن تاوان خيلي سنگيني داره.[/align]
خودمو جاي همسرتون مي گذارم و مي دونم چه روزهاي خيلي سختي در انتظارشه. مساله بخشيدن مهريه نيست .مساله كم دادن مهريه نيست. مساله تاوان هاي معنوي هست كه شما بايد بدي.
من خيلي خيلي ناراحتم از اينكه اولين بار در اين سايت دارم چنين كامنتي مي گذارم ولي واقعا مي خوام بهتون هشدار بدم. حتي اگر در كمال آرامش هم در ظاهر از همسرتون جدا بشيد، اونو در يك درياي طوفاني و مواجي رها مي كنيد كه فقط بايد شناگر قابلي باشه كه خودشو بتونه نجات بده و رها كنه بدون اينكه بشكنه و غرق بشه.
ضمنا شما نمي تونيد بگيد فقط آقايون براتون نظر بگذارند در حاليكه داريد در يك تالار عمومي پست مي فرستيد!
علاقه مندی ها (Bookmarks)