سلام دوستان
امیدوارم اوضاع بروفق مرادباشه
من ۲ماهه فرزندم بدنیااومده اوایل همه چیزخوب بود. بعدکه مادرم وبرادرم اینجااومدن شوهرم بسیار باهاشون بدرفتاری کرد یعنی بی محلی کامل وبی احترامی وعلتش هم این بودکه توی دهن خودش اینامارودوست ندارن بخاطر نوه شون میان که ببیننش وهمه اتفاقی قدیمی روهی تعریف میکنه بقدری که واقعااحساس میکردم انگاراصن دوسش ندارم واحساسم بهش کامل ازبین رفته خیلی حالم بدبود دخیلی گریه میکردم خلاصه خانوادمم دوبار باحالت قهررفتند ومن واقعاازشوهرم توقع داشتم تواین دوران بخاطرمن حتی اگه اتفاقی بوده بیخیال شه چه برسه به حرفای قدیمی
خلاصه مامانمم گف چرابچه دارشدی بااین اخلاق شوهرت یامثلا شمابهم نمیمدین وازدواج کردین. وای این حرفا انگارمنواتیش میزدوخیلییییی حالم بدشد. فک کردم واقعاهمه زندگیموباختم. خلاصه که دوباره بامامانم حرف زدیم واوناخیلی ناراحتن ازکارهمسرم ومنم از هردوطرف عصبانی ام. مامانم گف شوهرت هیجی نیس توسرتربودی حیف بودی خلاصه همون حرفای قدیم و امروزدوباره حالم بدشد. بی انرژی خسته دل شکسته انگاراشتباه کردم توهمه جی. شوهزم هی میگه نروخونه بابات . اونانیان. دلم نمیخواس رابطه هااینجوری باشه وبعداکه بجم بزرگ شه بفهمه مشکلاتم بیشترمیشه. نمیدونم جه کنم حسرت خوردن وگریه گردن تنهاکار این روزای منه.
شوهرم بامن خوبه ولی انگار دوسش ندارم . اون احساس قبل روندارم. همیشه این مشکلوازاول ازدواج داشتم . واقعا شوهرم خودشوخراب میکنه بااینکه خیلی وقتا هم خیلی خوب بوده ولی دیگه الان همه ایرادوازون میبینن و بی اعتبارشده جیزیکه برای من خیلی مهم بوده
علاقه مندی ها (Bookmarks)