میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبـــان آتشینــــم هســـت لیکـــــن در نمــی گـیــرد
تشکرشده 1,236 در 375 پست
میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبـــان آتشینــــم هســـت لیکـــــن در نمــی گـیــرد
m.reza91 (چهارشنبه 10 بهمن 97), paiize (سه شنبه 09 بهمن 97), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 09 بهمن 97), بی نهایت (سه شنبه 09 بهمن 97)
تشکرشده 6,799 در 2,375 پست
hamed-kr (سه شنبه 09 بهمن 97), m.reza91 (چهارشنبه 10 بهمن 97), paiize (سه شنبه 09 بهمن 97), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 09 بهمن 97), بی نهایت (سه شنبه 09 بهمن 97)
تشکرشده 4,954 در 1,249 پست
سلام
تیم ایران دیروز روز بدی رو گذروند
اصلا حس خوبی نبود
از فرصت طلبی بازیکن ژاپن گرفته برای گل اول تا اون دعوای آخر بازی
کلا خوب نبود
حیف شد چقدر نیمه اول تخمه شکستیم و انرژی اضافه وارد بدنمون کردیم
امیدوارم در آینده تیممون از این روزهای بد نداشته باشه
در هر صورت باید ازشون حمایت کنیم اونا برای دلخوشی این مردم بازی کردن و حتی آخرش هم به همین دلیل که نتونسته بودن انتظارها رو برآورده کنن عصبی شدن
واقعا وسط این مشکلات شاید موفقیت تیم می تونست دلخوشی هرچند اندک برای مردم مظلوم این سرزمین به ارمغان بیاره
حیف...
- میشل جان از این روزها هممون داشتیم و خواهیم داشت
اصولا زندگی پر از فراز و نشیب هست
گاهی هم البته مواردی هست که اصلا نمیشه توی فضای عمومی آدم بیانش کنه و مجبوره با خودش بکشوندش
فقط خواستم بدونی دل بی غم در این عالم نباشد
ویرایش توسط فکور : سه شنبه 09 بهمن 97 در ساعت 10:56
تشکرشده 1,236 در 375 پست
m.reza91 (چهارشنبه 10 بهمن 97), paiize (سه شنبه 09 بهمن 97), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 09 بهمن 97), بی نهایت (سه شنبه 09 بهمن 97)
تشکرشده 6,903 در 1,648 پست
سلام دوستان
ممنونم فرشته جان و فکور جان، حق با شماست، کاملا موافقم.
یه وقتایی هست که نه تنها سختی های این زندگی خیلی برام زیبا می شن، بلکه اصلا اینها رو بزرگترین نعمتی می دونم که خدا بهم داده. برام مثل روز روشن میشه که خدا بهم محبت ویژه کرد و نخواست به روال سابقم بمیرم.
یه وقتایی هم (که کم کم دارن کمتر می شن) احساس بدبختی می کنم! حس می کنم مورد ظلم واقع شدم.
عاملی که تعیین می کنه کدوم یکی از این دوتا نگرش و در نتیجه کدوم یکی از این دوتا حال رو داشته باشم، معناییه که آدمها و وقایع زندگی برام دارن. به محض اینکه معناشون رو در از دست می دن، میفتم به حال دوم. به محض اینکه یادم میاد مرگم نزدیکه و اینجا مثل یه باشگاهه که دستگاه ها و وزنه هاش ابزارهای مورد نیازم برای تبدیل شدن به چیزی هستن که بخاطرش به اینجا اومدم، برمی گردم به حال اول. سختی هاش نه تنها آسون می شن، بلکه شیرین می شن، و گاهی فرح بخش می شن. چون آگاهم که همین ها هستند که هستی من بعنوان یک انسان رو معنا می کنن.
فرشته من هم خیلی نیاز به خودسازی دارم. خیلی کارها دارم که باید انجام بدم. خیلی کارهای قشنگ.
نباید حواسم پرت بشه.
اومدم تاپیک بزنم و در یه موردی ازتون مشورت بگیرم، ممنون می شم بهم کمک کنید، البته اگه دیدید می شه کمک کرد. و البته اگه خودم پشیمون نشدم!
m.reza91 (چهارشنبه 10 بهمن 97), paiize (سه شنبه 09 بهمن 97), فکور (سه شنبه 16 بهمن 97), فرشته اردیبهشت (سه شنبه 09 بهمن 97), بی نهایت (سه شنبه 09 بهمن 97)
تشکرشده 6,881 در 1,486 پست
دارم تمرین میکنم که باز بنویسم :
منم خیلی وقته حواسم پرت این دنیا شده قبلنا خیلی ازادتر بودم گاهی انقدر روحم صاف میشد که خواب های شفاف میدیدم و همون اتفاق میفتاد یه حالت سبکی و خنکی خاص...
خوب یاداوری کردی میشل فکر میکنم همش باید یاداوری کنیم یاد اوری یاد اوری که مثلا ای فرشته همیشه اینجا نمیمونی خودت رو بساز نه خیلی ناراحت شو نه خیلی خوشحال دنیا جای امنی نیست تنها کنار خدا و اون بالا بالاهاست که میتونی اعتماد کنی و امنیت بگیری... اگر اونو از دست بدی باختی...
اما الان همش با خودم کلنجار میرم یه زمانی به خودم اومدم و دیدم عاشق شدم دلبسته و وابسته و هرچی که هست هر روز بیشتر و بیشتر تا جای که فکر میکنم بت پرست شدم و توجهم به خدا کمتر...و معادله های زندگیم بهم خوردو فعلا نتونستم به تعادل برسم... عشق دل ادمو گرفتار می کنه و بیشتر وقتا دلگیر میشی چون دیگه توسط کسی کنترل میشی و من میخوام کنترلم دست خودم باشه.
اینجاست که شاعر میگه
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
و اما کودک درونم خیلی بهم ریخته است چون راضی نیست چون کودکی نکرده زمانی که باید میکرد و الان محدودیت دارم برای بروزش ...
وقتی کودکی میکنم عواقبش رو هم باید در نظر بگیرم اما خوبیش اینه که الان به بهانه دخترم میتونم بچگی کنم
چقدر کودکی ادما مهمه !
کاش یه تاپیکی بود برای کودک های درون...
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
حال دخترمم خوبه الان وقت شیرین کاریاشه مجالیه باهم بچگی کنیم
انقدر ادا درمیارم و حرف میزنم و میخندم باهاش که شبها عضلات صورتم درد میگیره نمیتونم توصیف کنم که چقدر بودنش زیباست برخلاف اوایل که فکر میکردم زندگیم بهم ریخته و من و همسرم از هم دور میشیم و همیشه اینطور میمونه...
اما الان که حرفاشو بهم میفهمونه و باهام ارتباط برقرار میکنه قند تو دلم آب میشه دختر مهربونی هست و شدیدا بابایی ...
این از حال کلیم که جسته و گریخته نمیدونم چی نوشتم چون خیلی وقته عادت نوشتن رو ترک کردم و دیگه خوب نمیتونم حرفم رو برسونم
همون طور که عادت حافظ خوندن رو ترک کردم
انگار همه چیم شد همون بت... و این یعنی خطر از دست دادن تنهایی
پوه اگر میدونستی که میشل برات چی نوشته بود همون پستی که خیلی ناراحتت کرد عین حقیقت بود ...ادمایی که نمیتونن سطحی زندگی کنند با هیچ کس نمیتونن خوشبخت باشن مگر زمانی که حالشون با تنهایی خودشون جور باشه و تو کسی هستی که نمیتونی از یک رابطه سطحی لذت ببری.
وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ
خودفراموشی عین خدا فراموشیه و برعکس این دو عجیب در هم تنیده شده اند ادم تا باخودش باشه همه چی داره و بر پایه اون هست که ارتباط های سالم دیگه شکل میگیرن... البته این رو در شرح حال خودم نوشتم ها .
............
محمد رضا درسته فرمایشت اما:
اولا:درسته که بلاک غربیه اما مسدود هم عربیه فارسیش رو بگو لطفا
دوما: درسته که قبلنا معلما گزینش کلمات رو رعایت میکردند اما اعضای قدیمی هم نظم تاپیک ها رو رعایت میکردند و تو حال و احوال حالشونو مینوشتن شماهم از حالت بگو
این به اون در
ویرایش توسط فرشته اردیبهشت : سه شنبه 09 بهمن 97 در ساعت 14:18
تشکرشده 6,488 در 1,468 پست
سلام به همه همدردی ها
چندتا اتفاق خوب افتاده واسم توی این مدت که خداروشکر انرژی خوبم رو بالا برده!
دوستهایی دارم که از حرف زدن باهاشون کلی انرژی میگیرم.قدیمی ترین دوستم که واسه چند وقت همو گذاشته بودیم کنار بایه انرژی خوب برگشته وحال منو هم خوب کرده!
درهایی داره توی زندگیم باز میشه که نوید یه زندگی پر چالش وجدید رومیده.
درکنار دردهای جسمانی که میکشم اما حال دلم خوبه واز این بابت خداروشکر میکنم.
یه قرارهایی بین خودموخدا گذاشتم که پایبندم بهشون ودارم نتیجه این خوش قولیم رو میگیرم.
اما گاهی مغزم یه ایست عجیب میده،یه جور ناامیدی یا شاید پریشانی واسترس!!!هرچی هست منو سخت آروم میکنه وساکت!!
شاید به خاطر انتظاره!انتظار همون اتفاق!؟دیدید وقتی منتظر چیزی هستی دلت میخواد زمان بایسته وهیچ حرکتی اطرافت نباشه!مخصوصا اگه استرسش رو هم داشته باشی!وای خدای من!نمیگم زودتراین انتظار رو پایان بده!ازت میخوام صبرموبیشتر کنی.دلم میخواد این امتحان رو عالی پشت سر بزارم،دلم میخواد این انتظار طولانی بشه تا یاد بگیرم چطور منتظر بمونم!بدون نا امیدی،بدون غرزدن!بدون ایستادن ودست از زندگی کشیدن...
خوشحالم سوتفاهم ها برطرف شده توی تالار!امیدوارم حال همگی خوب وخوبتربشه،فقط حواستون باشه تاپیک مشاعره جای دیگه ستااا
میشل جان واسه شماهم خوشحالم که اینقدر پرتلاش داری جلو میری پخته تراز همیشه.
- - - Updated - - -
فرشته من پستم رو قبل از تونوشته بودم نشد ارسالش کنم الان که فرستادم دیدم تو هم فرستادی.
عزیزم حرفهات رو باتموم وجود درک میکنم،میدونی که!فرشته فکرمیکنم عشق بزرگ بعدی وحس فوق العاده بعدی که به اوج خودش برسه حس مادریه!یهو میبینی تجربه جدیدتری از عشق سراغت میادو بعدش دوباره یاد خدا میفتی وعشق به خدا و...
تجربه های بی نظیری آن.من این زندگی رو خیلی دوست دارم،پراز حس های مختلف!
تشکرشده 4,314 در 675 پست
سلام دوستان
خوب و خوش و شاد هستید؟
من که این روزها به شدت احساس تنهایی میکنم. هیچکس نیست که بتونم از نظر فکری خودم رو بهش نزدیک احساس کنم. دقیقا صفر نفر! و این خیلی آزاردهنده است.
گاهی دلم میخواد از همه چیز و همه کس ببرم و برم یک گوشهای که نه کسی منو میشناسه نه من کسی رو.
تقریبا هیچ چیزی( به جز نفس کشیدن و غرق شدن در طبیعت بکر) دیگه برام هیجانانگیز نیست. هیچچیزی خوشحالی عمیق برام نداره، همینطور ناراحتی عمیق. همه اتفاقات و پیروزیها و شکستها علیالسویه است. انگار که ته تمام ماجراهای دنیا رو شفاف میتونم ببینم. انتهای همه دست و پا زدنها رو. البته که از سر افسردگی نیست، هنوز میتونم بخندم، ولی گویی که دچار یک انقطاع از همه چیز و همهکس شدهام. اینجور که اگر همین الان ناقوس مرگ رو میزدند میگفتم "یوهو، بزنن بریم، با کمال میل!"
گمان کنم دیگه زیادی از "تیزی احساساتم" گرفته شد.
چیزی هست که شور و هیجان زندگی رو در من دوباره زنده کنه؟ بعید میدونم.
هر چیز که در جُستن آنی، آنی
مولانا
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
سلام
مدتیه وقتی می یام همدردی هنگ می کنم.
نمی دونم یا پست ها و احوالات دوستان خیلی پیچیدس و رمزگذاری شده هست، یا ای کیو و ای کیو من زیر حد نرمال رفته.
فقط اینکه زندگی به زیبایی در جریانه، امروز یکی متولد می شه مثلا پسر دومم و در تکاپو بودن همه مان برای برگزاری جشن تولدش، و یا فردای نزدیکی که در غم از دست دادن عزیزی به سوگواری خواهم نشست.
مثل پدر عزیزم که ذره ذره آب شدنش را دارم می بینم.
اما همه اینها قسمتی از زندگی است و هر کدوم موجب می شه که بیشتر قدر لحظه لحظه های زندگی رو بدونم.
چند روزی بود که پذیرای دو مهمان عزیز(پدر و مادرم) بودم، اما نگذاشتم غم ناتوانی پدرم زیبایی لحظات با او بودن و خدمت کردن و محبت کردن به او را تلخ کند.
به عنوان مثال شب ها بچه ها عادت دارند قبل از خواب به من و پدرشون شب به خیر می گویند و ماها را می بوسند و می خوابند.
این چند شب که بچه ها به پدر بزرگ و مادر بزرگشون شب به خیر می گفتند و آنها را می بوسیدند لحظات زیبایی را برآیم خلق کرد که سال ها در حسرت آن بودم، به دنبال بچه ها من هم بچه می شدم و می رفتم به پدر و مادرم شب به خیر می گفتم و مانند آنها می گفتم دوستتون دارم و بدون هیچ خجالتی پدر و مادرم را هر شب می بوسیدم.
خنده هایی که اتاق را از بچه بازی های آخر شب ما پر می کرد، هر غم از دست دادنی را تبدیل به یک نهیب می کرد که از هر لحظه ای برای دوست داشتن و محبت کردن استفاده کن و لحظه ها را هدر نده.
محبت و عشقی که نسل اندر نسل از فرهنگ و سنت به ما ارث رسیده.
.
.
.
.
و یا تولد پسرم، ولی با تمام مشکلات و محدودیت های مالی که داریم خلق یک خاطره زیبا برای او، برای من و همسرم کافی بود تا لبخند رضایت را در همین شرایط بد اقتصادی تجربه کنیم و به خودمان یا دآور شویم که زندگی جاری است، مهم محبت و عشقی است که با جریانش به زندگی هامون گرما و رونق و امید می ده.
.
.
.
و یا حتی رفتارهای ناراحت کننده همسرم که از ابتدای ازدواجمان تا به حال وجود داشته با اینکه در ابتدا ممکنه ناراحت بشم اما این ناراحتی دوامی نداره و انرژی مضاعف را زمانی تجربه می کنم که با گذشتن از اون دلخوری لحظات آرام را دوباره به زندگی و بچه هام می تونم هدیه بدم.
فرقی نمی کنه گاهی من هم رفتارهای ناراحت کننده دارم و می بینم گذشت های همسرم چگونه به من و بچه ها یاد می ده، دریا دل بودن رو.
.
.
.
وحتی در پس یک تجربه دوستی نادرست، شیرینی اینکه متوجه می شم ندانستن عیب نیست و تخیل همه چیز دانی چگونه می تواند انسان را به قهقرا ببرد، من را وادار می کند که ذهنم را خالی تر از همیشه ببینم و این چقدر احساس سبک بالی به من می دهد اینکه بلند بشم و یاد بگیرم.
.
.
و یا حتی اشتباه کردن و در پس اون قدرت قبول اشتباه و عذرخواهی کردن هم می تونه شیرین باشه، اینکه وزنه غرور و تکبر رو بتونی خالی کنی،
چه پارادوکس زیبایه هر چه از غرور خالی می شی احساس قدرت بیشتری را تجربه می کنی.
.
.
زندگی را دوست دارم.
ویرایش توسط بی نهایت : سه شنبه 09 بهمن 97 در ساعت 16:35
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
.
.
.
. میشل جان، تغییراتت از پس پست هات کاملا مشهوده حتی نحوه گلایه کردنت از زندگی نشان دهنده یک میشل قوی تر، سر زنده تر و دوست داشتنی است. جوری که قلب من در اون لحظه برات لاو می ترکاند.
.
.
فرشته اردیبهشت عزیز نمی دونم این احساس منه یا واقعا همین طوره، اما احساسم به من می گه مادر شدنت برای تو یک آرامش و سیالی مضاعفی را به ارمغان آورده، فرشته اردیبهشت الان، معنای واقعی یک مادر را به نمایش گذاشته و این حس مادرانه ات، احترام ویژهای را در اطرافیان و حداقل خود من نسبت به شما به وجود آورده.
.
.
.
پاییزه عزیز، غبطه می خورم به دل دریایی و مهربانت، وچقدر زیبا خدا در زندگی ات جاری است. خیلی خبر خوبی بود که از بازگشت دوست قدیمی ات دادی. تو در دوستی بی نظیری.
.
.
.زندگی خوب، چیز زیادی آزتون نمی دانم ولی در پست های اخیرتان درس خوبی از شما گرفتم و آن گذر کردن و جاری بودن بود.
.
.
.
آویژه عزیز، احساسم می گه در پس این بی حسی ها، یک دنیا حرف نگفته داری، حرف هایی که قفل ترس از نقد شدن، خورده اند.
اگر حسم درسته، این قفل را بشکن و با سبک کردن خودت احساساتت را آزاد کن و از این آزادی لذت ببر.
.
.
.
پوه عزیز، یک پایان نامه موفق با یک نمره عالی براتون آرزو می کنم و امیدوارم در آینده ای نزدیک خبر متاهل شدنتان را با احوالی خوش تر در همین تالار آزتون بشنویم.
.
.
.
فکور عزیز، مثل همیشه قوی و سرزنده احساستان می کنم شما برای من نمونه مدیر موفق هستید که با اتخاذ تصمیم گیری های به موقع ودرستتون یک زندگی آرام را به اطرافیانتان هدیه داده آید.برای شما احترام زیادی قائل هستم.
.
.
.
آقایان تالار هم که از طریق تلگراف اون هم رمز گذاری شده از احوالات همدیگر خبر می دهند، امیدوارم در زندگی متاهلی آینده این رویه به ساده و روان گویی قابل درک تبدیل شود که ان شا الله لحظات شیرین و به دور از هر گونه سوء تفاهمی را تجربه کنید.
.
.
.
فرشته مهربان، ای سرپرست تالار، ای مهربان، کجایی تالار بدون سرپرست مانده فرصتی بده به قلمت تا برای ما بنویسد.
ویرایش توسط بی نهایت : سه شنبه 09 بهمن 97 در ساعت 17:15
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)