عشق دوران نوجونیم هم ازدواج کرد
به عنوان یه تجربه این مطلبو اینجا میذارم تا هم درد دلی کرده باشم هم درس عبرتی باشه واسه سایرین!!!
اولین بار که حس کردم دوسش دارم حدود دوم،سوم راهنمایی بودم،نگام میکرد،منم نگاش میکردم،پسر فامیلمون بود،همه هم که ازش تعریف میکردن ،منم که بچه،یه حسی بهم میگفت ازش خوشم میاد،ماهها و سالها میگذشت وبهش فکر میکردم،اینقدر این فکرا رو تو ذهنم شاخ وبرگ دادم که شبها با یاد اون خوابم میبرد،گاهی هم خوابشو میدیدم،یه شب تو خوابم اومد بهم گفت:عاشق دلسوخته باید صبر پیشه کنه،وچقدر به خاطر همین خوابم صبوری پیشه کردم،هریکی دو سال شاید چند دقیقه میدیدمش،حرف زدنمونم،در حد سلام علیک بود، دوران دبیرستان چقدر توی دلم ،بهش وفادار بودم و حتی به پسرای دیگه نگاهم نمیکردم،چه روزگاری رو نگذروندم،چه خون دلی نخوردم وچه اشک هایی که نریختم،چقدر عشقم پاک بود.
رفتار خودش باعث شد الکی عاشقش بشم،چشماش ،نگاهش با تموم ادما فرق داشت،حتی اگه الان هم اونطوری نگام کنه پس میفتم،نگاهش به من،به شدت نافذ بود،ولی رفتارش با من از روی خجالت و بی تجربگی در برخورد با دخترا بود که من تعبیر دوست داشتن رو داشتم.
هر دفعه به یه چیزی دلمو خوش میکردم،یه دفعه به برخوردش،به دفعه نگاهش،یه دفعه خندش،یه دفعه حرفای فامیل،یه دفعه رفتار خونوادم،حتی یه دفعه مامانم ازم پرسید اونو میخوای؟،میگفت مامان اون یه اشاره هایی کرده،میخواست موافقت منم بدونه که یه چراغ سبز نشون بده.
خلاصه تمام اینا ده سال طول کشید،البته احساساتم افت وخیز هم داشته،مثلا دوران کاردانی دانشگام،دوستام همش بهم میگفتن فکرشو نکن،اگه بخواد میاد،نیاد هم به جهنم،واسه همین اون دوسالو فقط گاهی یادش میکردم.
بعدشم دیگه فکرشو نمیکردم و تموم دفتر خاطراتمو که عاشقانه باهاش حرف زده بودم ودرددل کرده بودم رو آتیش زدم.
ولی هنوز تو ذهنم دوسش داشتم فقط فکرشو گذاشتم کنار. میدونم اونم بهم حسی داشت،ولی چه فایده حس تنها رو میخواستم چیکار،من میخواستم به وصال برسم ولی اون پا پیش نذاشت.
یه چیزایی دستگیرم میشد از حرفای فامیل واینا،فهمیدم خونوادش ومخصوصأ مامانش با من مخالفه،مثلا حجابمو قبول نداشتن،با اینکه ماهم بی حجاب نیستیم،ولی نه در حد اونا،یه چیز جدیدی هم پیش اومده بود اون اواخر ،مشکل دارشدن ازدواج فامیلی بود تو فامیلمون،ماهم که فامیل نزدیک بودیم،یکی دو موضوع دیگم بود که زیاد مهم نیست.خلاصه یا خواستن اون در حد ازدواج نبود یا شرایط نذاشت بهم برسیم.
الان دوساله کامل فراموشش کردم،فقط به عنوان یه خاطره عاشقی بچگانه تو ذهنم دارمش.
و بالاخره همین چند روز پیش خبرازدواجش رسید.بااینکه خیلی وقت بود بیخیالش بودم،ولی باشنیدن خبر حس خوبی بهم دست نداد،یه مقدارم گریه کردم،که دیدی بالاخره نشد،الانم یادم میفته آهی ازته دل برمیارم و افسوس روز و شبایی رو میخورم که بهش فکر میکردم.
تجربه هایی که کسب کردم:
1.از نوع نگاه کسی تعبیر دوست داشتن نکن.
2.به فکرات ،تصوراتت و دوست داشتنت بال وپر نده،گسترششون نده
3. بیخودی از کسی خوشت نیاد.
4. ازدواج فامیلو تا جاییکه میشه بیخیال شو،چون حتی اگه هیچ مورد بیماری ژنتیکی تو ازدواجای فامیلی اطراف نبود،دلیل نمیشه ازدواج فامیلی بعدی،مشکل دار نباشه (این مطلبو کامل تو فامیلمون دیدم)
5.به اونی که دوسش داری ابراز نکن(مادخترا)،چون حس ضایعی بدش وحشتناک غرور ادمو له میکنه.
6.سعی نکن خودتو طبق تمایل طرف تغییر بدی چون اخرش همونی میشی که بودی.
7.موافقت خونواده طرف خیلی مهمه.
8.واسه ازدواج دو نفر باید شرایط جور باشه چون مطمعنا باشرایط موجود ازدواج من و اون به صلاح هیچکس نبود.
در آخرم از خدا میخوام بابت گذشتن از این عشقم ،جوابمو بده،هر طور خودش میدونه و به صلاحمه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)