RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند ؛ مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ، ولی دیگر دیر شده بود .
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله ، بازوی پسرش را گرفت .
تمساح پسر را با قدرت می کشید ؛ ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریادهای مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم ؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مدرسه حیوانات!
حیوانات جنگل روزی از روزها دور هم جمع شدند تا مدرسه ای درست کنند . خرگوش ، هدهد، سنجاب و مارماهی شورای آموزش مدرسه را تشکیل دادند . خرگوش اصرار داشت که دویدن جز برنامه درسی باشد . هد هد معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود . ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره آموزش های مدرسه قرار بگیرد . شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود و بعد قرار شد که همه حیوانات همه درس ها را یاد بگیرند . خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت ، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود . مرتب از پشت به زمین می خورد . دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط ها مغزش آسصیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد. حالا به جای نمره بیست ، نمره ده می گرفت و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی رفت . پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می رسید نمره خوبی نمی گرفت و مرتب صفر می گرفت . صعود عمودی از تنه و از شاخه و برگ درخت ها هم برایش مشکل بود . جالب اینجاست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که می توانست درس های مدرسه را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود . اما مسئولین مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان تمام دروس را می خوانند
آنچه می کاریم درو می کنیم
آنچه می کاریم درو می کنیم
کشاورزی در یک زمین ، دو دانه کاشت . یکی دانه نیشکر و دیگری دانه درخت نیم که درختی گرمسیری و بسیار تلخ است . دو دانه ، در یک زمین واحد ، آبی یکسان و هوایی یکسان دریافت می کردند . دو نهال ، سر برآوردند و شروع به رشد کردند .
دانه نیشکر خصوصیت شیرینی را داراست ، پس گیاه او چیزی جز شیرینی ندارد . دانه درخت نیم خصوصیت تلخی را داراست . میوه آن چیزی جز تلخی ندارد . دانه هر چه باشد ، میوه اش آن گونه است .
آن کشاورز به کنار درخت نیم میرود . سه بار تعظیم میکند ، 108 بار طواف می کند و بعد شروع می کند به دعا : ای خدای درخت نیم خواهش می کنم به این انبه شیرین عطا کن ، من انبه شیرین می خواهم .
مشکل ما و یا آگاهی ما آن است که در حالی که دانه را می کاریم ، بی اعتنا می مانیم . همیشه دانه های درخت نیم را می کاریم ، اما وقتی زمان میوه دادن می رسد یکباره آگاه می شویم و انبه شیرین می خواهیم و مشغول گریه و دعا و امید داشتن برای انبه می شویم و این کارها ثمری ندارد
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
بابا سخنرانی داشت و مرا هم با خودش به سالن سخنرانی برده بود. موقع سخنرانی بابا، من روی صندلیای در انتهای سالن نشستم و بیاختیار به حرفهای دختر خانمی که روی صندلی جلوئی با دوستش صحبت میکرد گوش میکردم. آن دختر خیلی ناراحت بود و بدجوری گریه میکرد و میگفت: ”تمام درها به رویم بسته شده و هیچ راه نجاتی مقابل خودم نمیبینم.“ دوستش هم به او دلداری میداد.
بیاختیار نگاهم به در ورودی سالن افتاد که به خاطر سرمای هوا بسته بود و هر کسی که میخواست داخل یا خارج شود آن را باز میکرد و در خود به خود به خاطر فنری که بالای آن نصب شده بود بسته میشد. ناگهان چیزی به ذهنم رسید روی شانه دخترک گریان زدم و به او گفتم: ”ببین خانم هر دری که بسته باشد حتماً قفل نیست. شاید فقط کافی است تکانی به خودت بدهی و چند قدمی حرکت کنی و دستت را روی دستگیره بگذاری و آن را هل بدهی یا بکشی! در به راحتی باز میشود و تو میتوانی به سمت جائی که میخواهی بروی! اینکه یک جا بنشینی و هی گریه کنی که همه درها به رویت بسته است باعث نمیشود که درها خود به خود برایت باز شوند. یعنی اگر هم بخواهند باز شوند آن فنرهای بالای در نمیگذارند!“ و با انگشتم فنر بالای در ورودی سالن را نشان دخترک دادم.
دخترک با تعجب به سمت من برگشت و هاج و واج به در ورودی سالن و البته فنر بالای آن خیره شد و گفت: ”حق با توست! هر در بستهای حتماً قفل نیست! چا این را زودتر نفهمیدم!“ بعد از جا برخاست و با عجله از سالن خارج شد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پسر بچه و پیر مرد
پسر بچه گفت :من گاهی قاشم را می تندازم .
پیرمرد گفت : من هم همین طور .
پسر بچه زمزمه کرد : شلوارم را هم خیس می کنم .
پیرمرد خندید و گفت : من هم همین طور .
پسر بچه گفت : من اغلب گریه می کنم .
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت : من هم همین طور .
پسر بچه گفت : ولی از همه بدتر این که بزرگترها به من اعتنا نمی کنند .
و گرمای یک دست پیر چروکیده را روی دست خودش احساس کرد .
پیرمرد گفت : به من هم همین طور .
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
--------------------------------------------------------------------------------
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
کوتاهترین داستان ترسناک :
آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بود ، که ناگهان در زدند .
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد.
دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان چوپان و بز
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد:72:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يك روز شهيد چمران در دوران تحصيل به دوستي بر ميخوره كه بسيار افسرده و غمگين در گوشه اي نشسته. به كنار ايشان رفت و پرسيد "چي شده؟" دوستش جواب داد:"يكي از درسامو افتادم"
چمران كنار ايشان مينشينه و شروع به همدردي ميكنه بعد از گذشت مدتي اينقدر چمران گريه ميكنه كه همون دوست برميگرده و ميگه : "اي بابا اشكالي نداره كه! چيزي نشده! يه درسو افتادم چيزي نيست! ناراحت نباش!!!!! "
اينو نگفتم كه بگم چمران چقدر دل رحم و مهربان بود (كه بود!)
اينو گفتم كه بگم :
"انسانهايي كه مشكلات بزرگ از ملتهاي مختلف رو برطرف ميكنند كساني هستند كه تحمل ديدن كوچكترين مشكلي براي دوست خود را هم ندارند. "