RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شیوانا از مسیری عبور میکرد. کنار نهر آب مردی قویهیکل را دید که روی سنگی نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی میکند. شیوانا به آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید: "این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک میکنی؟"
مرد قویهیکل گفت: "برای اینکه دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و میتوانم در دلها وحشت آفرینم و هر چه بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی میکنم تا قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود."
شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: "کسب و کارت چیست؟"
مرد قویهیکل آهی کشید و گفت: "اول روی مزرعه مردم کشاورزی میکردم. دیدم مزدش کم است سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمدهام اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم."
شیوانا نگاهی به علفهای کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح آب حرکت میکند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: "من اگر جای تو بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب میکردم.
سنجاقکها هیچوقت به سمت عقب برنمیگردند و همیشه به جلو میروند.
هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگها پشیزی نمیارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگیات که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت میکند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد !
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم !
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند: ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:" آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بیایم."
غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: " آن پیرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد.او فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آوردپسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ.
مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد......
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شداو بلافاصله بیمار را شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداختجمله ای به چشمش خورد.”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلی
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در روزگار كهن پيرمرد روستازاده اي بود كه يك پسر و يك اسب داشت...
روزي اسب پيرمرد فرار كرد و همه همسايگان براي دلداري به خانه اش آمدند و گفتند:
- عجب شانس بدي آوردي كه اسب فرار كرد!
روستازاده پير در جواب گفت:
- از كجا ميدانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بدشانسي ام ؟
و همسايه ها با تعجب گفتند: خب معلومه كه اين بد شانسيه!
هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه اسب پيرمرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت...
اين بار همسايه ها براي تبريك نزد پيرمرد آمدند:
- عجب اقبال بلندي داشتي كه اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه برگشت....
پيرمرد بار ديگر در جواب گفت: از كجا ميدانيد از خوش شانسي من بوده يا بدشانسي ام ؟؟
فرداي آنروز پسر پيرمرد حين سواري در ميان اسبهاي وحشي زمين خورد و پايش شكست....
همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي ....
و كشاورز پير گفت: از كجا ميدانيد كه اين از خوش شانسي من بوده يا بدشانسي ام ؟؟
و چند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه كه از بدشانسي تو بوده . پيرمرد احمق كودن!
چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزمين دوردستي با خود بردند.... پسر كشاورز پير بخاطر پاي شكسته اش از اعزام معاف شد....
همسايه ها براي تبريك بار ديگر به خانه پيرمرد رفتند: "عجب شانسي آوردي كه پسرت معاف شد."
و كشاورز پير گفت: " از كجا ميدانيد كه ....؟؟"
***
نتيجه: هميشه گذشت زمان ثابت ميكند كه بسياري از رويدادهايي را كه بدبياري و مسايل لاينحل زندگي خود ميپنداشتيم به صلاح و خيرمان بوده و آن مشكلات نعمات و فرصتهايي بوده كه زندگي به ما اهداء كرده است:
"چه بسيار باشد در بدست آوردن و قبول چيزي اكراه داريد و حال آنكه به سود شماست و چه بسا چيزي را دوست
داشته باشيد در حاليكه به ضرر و زيان شماست."
***
برگرفته از كتاب "شما عظيم تر از آني هستيد كه مي انديشيد"
نتيجه گيري خودم:
"چه همسايه هاي بيكار و فضولي!!!":163:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است
من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم ، خوشبختي به خودت بستگي دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزهها فیزیک و شیمی نوبل و ... میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردی غلامی را خرید و با وی خوش رفتاری نمود ، لباس خوب برای او خرید و غذای لذیذ به او خوراند و بیش از فرزندانش به او احترام ورزید . یک شب گفت : ای غلام عزیز ، من حاضرم تو را آزاد کنم و سرمایه هم در اختیارت بگذارم به شرط آنکه یک تقاضای من را عمل کنی و آن اینکه در پشت بام همسایه من ، سر مرا از بیخ ببُری !
غلام با تعجب گفت : آخر چرا ؟ مرد حسود جواب داد : برای آنکه من رقیب او بودم و اکنون او از من جلو افتاده است و من نمی توانم او را ببینم ، مردن برای من بهتر از زندگی است . اگر در پشت بام او کشته شوم ۷ حکومت او را اعدام کرده و مقصود من حاصل شده است .
غلام شبی در پشت بام همسایه ، سر وی را برید . خبر در همه جا منتشر شد و همسایه بی گناه را دستگیر کردند . ولی خیلی زود به این نتیجه رسیدند که : اگر او قاتل باشد ، پشت بام خودش را برای کشتن رقیبش انتخاب نمب کند ! همسایه را آزاد نمودند و مرد « حسود » قربانی « حسادت » خویش گشت .
پیامبر اکرم(ص) - اصول کافی ، جلد ۲ ، صفحه ۳۲
بدترین مردم در قیامت کسانی هستند که به علت مصونیت از شرّشان مورد احترامند .
.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
اولين روز كاري...
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد.
در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و گفت:
" يك فنجان قهوه براي من بياوريد."
صدايي از آن طرف پاسخ داد:
" شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني ؟"
كارمند تازه وارد گفت: " نه "
صداي آن طرف گفت:
"من مدير اجرايي شركت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت:
" و تو ميداني با كي حرف ميزني بي چاره."
مدير اجرايي گفت: " نه "
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت :104::104: