RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
مردي درجهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي . مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد .
فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
__________________
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
معشوق همین جاست
می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند . او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد . او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند . اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
تا ببینیم
بر اساس یک داستان،برزگر پیر ی سال ها در مزرعه اش کار کرده بود. روزی اسبش فرار می کند.همسایه که خبر را می شنود به دیدن او می رود از روی همدردی می گوید:" عجب بدشانسی یی! " برزگر پاسخ داد: "تا ببینیم" .صبح روز بعد اسب در حالی که سه اسب وحشی با خودش آورده بود، برمی گردد. همسایه با تعجب فریاد می زند:" چه عالی !" مرد پیر پاسخ می دهد: " تا ببینیم" روز بعد پسرش وقتی سعی می کند سوار یکی از اسبهای رام نشده شود،از روی اسب به زمین پرت می شود افتد و پایش می شکند. همسایه دوباره بر می گردد که برای این بد شانسی ابراز همدردی کند. برزگرپاسخ می دهد:" تا ببینیم" روز بعد افسرهای ارتش برای سرباز گیری مردان جوان به آن روستا می روند، می بینند که پای پسرش شکسته است، آنها او را معاف می کنند. همسایه به او تبریک می گوید که چه خوب شد که پسرش را به ارتش نبردند برزگر پاسخ داد:" تا ببینیم"
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام :72:
ممنون از داستانهای قشنگتون .
به نظر من بعضی از داستانها این قدر پر محتوا هستند که خودشون یه دنیا حرفن برا همین سعی میکنم بیشتر در این قسمت فعالیت کنم تا مبادا ناخواسته شخصیت دیگری را برملا کنم فقط اگر داستانها تکراری بود و قبلآ شنیده بودید به بزرگواری خودتون ببخشید.
و اما داستان امروز(من این داستانو خیلی دوس دارم):
آنتوان دوسنت هگزوپري در کتاب شازده کوچولو دوستي را "اهلي کردن" ناميده و شروع آشنايي عاشقانه روباه و شازده کوچولو را چنين مي سرايد:
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو گفت: کي هستي تو؟ عجب خوشگلي!
من يک روباهم.
بيا با من بازي کن، نمي داني چه قدر دلم گرفته!
نمي توانم با تو بازي کنم، هنوز اهلي ام نکرده اند.
اهلي کردن يعني چه؟
آدم ها تفنگ دارند وشکار مي کنند، اينش اسباب دلخوري است! اما، مرغ و ماکيان هم پرورش مي دهند و خيرشان فقط همين است. تو، پي مرغي مي گردي؟
نه، پي دوست مي گردم. نگفتي اهلي کردن يعني چه؟
اهلي کردن يک چيزي است که پاک فراموش شده، يعني، ايجاد علاقه کردن!
شهريار کوچولو با شگفتي گفت: ايجاد علاقه کردن!
معلوم است. تو الان براي من يک پسر بچه اي مثل صد هزار پسر بچه ديگر، نه من احتياجي به تو دارم، نه تو هيچ احتياجي به من. من براي تو يک روباهم، مثل صد هزار روباه ديگر، اما اگر منو اهلي کردي هر دو به هم نيازمند خواهيم شد. تو براي من در همه عالم همتا نخواهي داشت و من براي تو در دنيا يگانه خواهم بود! الان زندگي يکنواختي دارم. من مرغ ها را شکار مي کنم، آدم ها مرا. همه مرغ ها عين همند. به همين جهت در اينجا اوقات به کسالت مي گذرد ولي اگر تو منو اهلي کني، انگار زندگيم را چراغان کرده باشي. آن وقت صداي پايي را مي شناسم که با هر صداي پاي ديگري فرق مي کند. صداي پاي ديگران مرا وادار مي کند توي هفت سوراخ قايم بشوم، اما صداي پاي تو مثل نغمه موسيقي مرا از سوراخم بيرون مي کشد. تازه، نگاه کن! آن جا، آن گندمزار را مي بيني؟ براي من که نان بخور نيستم، گندم چيز بي فايده ايست. گندمزارها مرا به ياد هيچ چيز نمي اندازند و اين جاي تاسف است! اما تو موهاي طلايي داري. پس وقتي اهلي ام کردي، محشر مي شود! چون گندم که طلايي رنگ است مرا به ياد تو مي اندازد، آن وقت من صداي وزيدن باد را که تو گندمزار مي پيچد، دوست خواهم داشت...
حالا اگر دلت مي خواهد منو اهلي کن!
دلم که خيلي مي خواهد اما وقت چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا کنم و از کلي چيزها سر در آورم!
آدم فقط از چيزهايي که اهلي مي کند، مي تواند سر در آورد. انسان ها ديگر براي سر درآوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان ها مي خرند، اما چون دکاني نيست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بي دوست! تو اگر مي خواهي خب، منو اهلي کن!
راهش چيست؟
بايد خيلي خيلي حوصله کني. اولش کمي دورتر از من به اين شکل لاي علف ها مي نشيني، من زير چشمي نگاهت مي کنم و تو لام تا کام هيچي نمي گويي چون کلمات سرچشمه سوتفاهم ها هستند عوضش مي تواني هر روز يک خورده نزديک تر بنشيني.
فرداي آن روز شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي، اگر مثلا هر روز سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايي من از ساعت سه توي دلم قند آب مي شود و هر چه ساعت جلوتر برود، بيشتر احساس شادي و خوشبختي مي کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مي کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختي را مي فهمم!! اما اگر تو وقت و بي وقت بيايي، من از کجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده کنم؟
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلي کرد.
لحظه جدايي نزديک شد...
روباه گفت: آخ! نمي توانم جلو اشکم را بگيرم!
تقصير خودت است. من که بدت را نخواستم، خودت خواستي اهليت کنم.
همين طور است.
پس اين ماجرا فايده اي براي تو نداشته؟
چرا براي خاطر رنگ گندم! اما وقتي خواستي با هم وداع کنيم، من به عنوان هديه رازي را به تو مي گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و گفت: روباهي بود مثل صد هزار روباه ديگر او را دوست خود کردم و حالا تو همه عالم بي همتا است.
و برگشت پيش روباه و گفت: خدا نگهدار!
خدانگهدار! و اما رازي که گفتم خيلي ساده است! جز با چشم دل نمي توان خوب ديد. آن چه اصل است از ديده پنهان است. ارزش گل تو به قدر عمري است که به پاش صرف کرده اي! انسان ها اين حقيقت را فراموش کرده اند، اما تو نبايد فراموشش کني. تو تا زنده اي نسبت به چيزي که اهلي کرده اي مسئولي!
شهريار کوچولو زير لب زمزمه کرد: جز با چشم دل نمي توان خوب ديد. آن چه اصل است از ديده پنهان است.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه میكرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!!حیرت آور است!!!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است!وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهدداشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد:پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت:پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیرمرد! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: مزخرف! پیرمرد گفت: این جا هم همین طور است. بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سوال را پرسید. پیرمرد باز هم از او پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟ گفت: خب! مهربونند! پیرمرد گفت: اینجا هم همین طور (دنیا آن جور است که خودت هستی)
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
این داستان رو من از جایی نخوندم، یکی از استادام توی کلاس تعریف کرد، حالا دیگه اگه کم و زیاد شده ببخشید....
روزی یکی از مریدان ابوسعید ابوالخیر، قصد دیدن اون رو می کنه، در راه یک دستار مغربی که در آن زمان بسیار گران و با ارزش بوده خریداری می کنه که در نزد استاد خود بسیار مرتب و آراسته باشه. در کلاس استاد می نشیند. شیخ ابوسعید آن روز در مورد چگونگی ارتباط انسان با خدا صحبت میکرده... در میان ساعت کلاس، یک پیرمردی وارد می شه و میگه «راه دوری در پیش دارم، دستار به سر ندارم، از شما کسی هست به من دستار بدهد تا در این راه آفتاب و گرد و خاک آزارم ندهد؟»، به دل مرید می افتد که دستارش را از سر باز کند و به پیرمرد بدهد اما بعد با خودش می گوید که دستارش گرانبها بوده و زربفت می باشد و این همه که دستار معمولی به سر دارن آنها بدهند. پیرمرد برای بار دوم درخواستش را مطرح میکند، دوباره مرید می خواهد دستارش را باز کند اما باز با خودش می گوید این همه جلوتر از من نشسته اند بگذار آنها باز کنند و بدهند. مدتی می گذرد، پیرمرد برای بار سوم و درمانده تر درخواستش را می گوید، باز هم مرید با خود می گوید که اگر بی دستار نزد شیخ بروم وجهه خوبی ندارد و پشیمان می شود، شیخ از شاگردانش می خواهد که کسی دستار بدهد تا به ادامه صحبتهایش برسد، یک نفر دستارش را باز می کند و به پیرمرد می دهد... بعد از اتمام کلاس، مرید به نزد شیخ می رود تا با او صحبت کند و سوالهایش را از وی بپرسد، مرید می گوید «یا شیخ، آیا خدا با بنده هایش سخن همی گوید؟» شیخ جواب می دهد «بله، خدا با بنده هایش سخن می گوید اما برای یک دستار مغربی بیش از سه بار سخن نمی گوید!»...
:72:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
برادر
مردي يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.
شب عيد هنگامي كه از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"
سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه سکه اي بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته مرد كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود وي را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم مانند برادر شما بودم."
مرد مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
مرد لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما باز هم در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگه داريد."
پسر از پله ها بالا دويد و چيزي نگذشت كه برگشت، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم، برادرش عيدي بهش داده و او حتي سکه اي بابت آن پرداخت نكرده، داداش يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد، اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
مرددر حالي كه اشكه اي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه ها را در ماشين نشاند و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آرزوی کافی
اخيراً در فرودگاه گفتگوي لحظات آخر بين مادر و دختري را شنيدم
هواپيما درحال حرکت بود و آنها در ورودي کنترل امنيتي همديگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم ."
آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که ميخواست و احتياج داشت که گريه کند. من نميخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينکار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که ميدانيد براي آخرين بار است که او را ميبينيد؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي ميکنم چرا آخرين خداحافظي؟ "
او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي ميکنه. من چالشهاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتي داشتيد خداحافظي ميکرديد شنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو ميکنم. " ميتوانم بپرسم يعني چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده.. پدر و مادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن." او مکثي کرد و درحاليکه سعي ميکرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تو ميکنم. " ما ميخواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته ميماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد :
" آرزوي خورشيد کافي براي تو ميکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روز چقدر تيره است .
آرزوي باران کافي براي تو ميکنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد .
آرزوي شادي کافي براي تو ميکنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد .
آرزوي رنج کافي براي تو ميکنم که کوچکترين خوشيها به بزرگترينها تبديل شوند .
آرزوي بدست آوردن کافي براي تو ميکنم که با هرچه ميخواهي راضي باشي .
آرزوي از دست دادن کافي براي تو ميکنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي .
آرزوي سلامهاي کافي براي تو ميکنم که بتواني خداحافظي آخرين راحتري داشته باشي ."
بعد شروع به گريه کرد و از آنجا رفت .
مي گويند که تنها يک دقيقه طول ميکشد که دوستي را پيدا کنيد٬ يکساعت ميکشد تا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول ميکشد تا او را فراموش کنيد .
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
چهار زن!!!!
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."