RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
با سلام و تشکر فراوان بابت داستانهای قشنگتون.
**********
گنجشک و خدا
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد; من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام که دردهايش را در خود نگه مي دارد.
و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از دزخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت: "لانه کوچکي داشتم،آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم؟ کجاي دنيا را گرفته بود؟" و سنگيني بغضي راه بر کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين کار پر گشودي. گنجشک خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي. اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خانواده بسيار فقيري بودند که در يک مزرعه و يک کلبه کوچک کنار مزرعه کار وزندگي ميکردند ،کلبه آنها نه اتاقي داشت و نه اسباب و اثاثيه اي . اعضاي خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدري گيرشان مي آمد که فقط شکمشان را به سختي سير کنند . اما يک سال بدون هيچ علتي ،محصول کمي بيشتر از حد معمول بدست آمد ، در نتيجه کمي بيش از نيازشان پول بدست آوردند...
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته اي را بيرون کشيد و ورق زد ، همچنان که صفحات آنرا يکي يکي ورق مي زد افراد خانواده هم دورش جمع مي شدند ، بالاخره زن آينه ي بسيار زيبايي ديد و به نظرش رسيد که از همه چيز بهتر است . پيش از آن در خانه هرگز آينه اي نداشتند . از آنجاييکه پول کافي براي خريدنش داشتند ،زن آن را سفارش داد . يک هفته بعد وقتي در مزرعه سرگرم کار بودند مردي سوار بر اسب از راه رسيد او بسته اي در دست داشت،و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولين کسي بود که بسته راباز کرد و خود را در آينه ديد و جيغ زد :جک ، تو هميشه ميگفتي من زيبا هستم ، من واقعآ زيبا هستم !مرد آينه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندي زد و گفت : تو هميشه مي گفتي که من خشن هستم ولي من جذاب هستم . نفر بعدي دختر کوچکشان بود که گفت : مامان ،مامان ،چشمهاي من شبيه توست . در اين اثنا پسر کوچکشان که بسيار پر انرژي بود از راه رسيد و آينه را قاپيد او در چهار سالگي از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ريخت افتاده بود ،او فرياد زد : من زشتم ! من زشتم!
و در حالي که بشدت گريه ميکرد به پدرش گفت : پدر ،آيا من هميشه همين شکل بودم ؟
بله پسرم ، هميشه .
با اين حال تو مرا دوست داري ؟
بله پسرم ،دوستت دارم !
چرا؟ براي چه من را دوست داري ؟
چون مال من هستي!!!
....و من هر روز صبح وقتي صادقانه به درونم نگاه ميکنم و مي بينم که زشت است ، از خدا مي پرسم آيا دوستم داري ؟ و او هميشه مهربانانه جواب مي دهد : بله !و وقتي از او مي پرسم چرا دوستم داري ؟
او ميگويد : چون مال من هستي.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
. . . . . . .
. . . . و:*محله و آدمهای رنگارنگش. خانوادههایی كه در هم میلولند. آدمهایی فقط برای طی كردن روزهایی كه میگذرد. محلهای از <گداها> و <تازه بهدوران رسیدهها>، تازه به دوران رسیدههایی كه <به همه مظنوناند.> محلهای كه تنها امیدش این است: <از این ستون به اون ستون فرجه> و برای تنها چیزی كه آمادهاست تحقیر هممحلهایهاست. چنین است كه <هو> كردن تنها صدای دستهجمعی است كه میتوان از محله در تمامیت خود شنید؛ صدایی كه وهن محله است؛ وهن افرا و وهن انسان. پس محله ما محلهای است كه دیگر دوستی برای كسی باقی نمیگذارد. محلهای كه <امروز با كلمهای كه از كسی شنیده افرا را هو میكند> و فردا شاید با كلمهای دیگر <حاضر باشد او را سر ببرد.> اما <همه ما ولمعطلیم. این محله تو طرحه و خراب میشه.> بعضیها زودتر از بقیه میفهمند چی داره به سرشون میآد ولی میگویند <نه، دلبستگی خاصی به این محله ندارم اما هیجانم برای محله جدید از اینم كمتره. مگه اونو كیها میسازن؟ همینها؛...> محلهای كه گاهی نومیدانه فكر میكنیم شاید تنها راهحل برای آن گسست زمین و زلزلهای است كه قرار است یك روز بیاید و حساب همه را صاف كند و شاید اگر خدا بودیم همین راه اخیر را انتخاب میكردیم... با وجود همه اینها محله ماست و دلمان برای خودمان میسوزد و همسایههایمان را دوست داریم؛ حتی بدیهاشان را، چرا كه آنها خانواده ما هستند. یا احساس میكنیم خانواده ما هستند. ... اما در این محله اتفاقهایی میافتد یا احساس میكنیم قرار است در آنجا اتفاق بیفتد اما نمیدانیم چه اتفاقی.*
--------------->>بخشی از پردازش نمایشنامه **افرا** در روزنامه اعتماد ملی،نوشته:استاد بهرام بیضایی،برترین ادیب،نمایشنامه نویس،قیلمنامه نویس و کارگردانان هم اکنون ایران؛
راستی دوستان،آن محله کجاست؟آیا شما اصلا استاد بیضایی را می شناسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام:72:
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.:302:
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.":P
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....:43::227:
خدااااااااااااااااااااااا ااااا................همین!:203:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
يادداشتي از طرف خدا
به: شما
تاريخ : امروز
از: رئيس
موضوع : خودت
عطف به : زندگي
من خدا هستم.
امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم.
اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار .
همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو .
وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن .
در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان درزندگي ات وجود دارد تمركز کن .
نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بيکار است و شغلي ندارد
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي
وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند
ممكنه تصميم بگيري لينك اين مطلب رو براي يك
دوست بفرستي ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز
نميدانستي
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
ليوان را زمين بگذار
استادي در شروع كلاس درس ليواني پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد :
" به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"
شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......
استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است:
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟
شاگردان گقتند هيچ اتقاثي نمي افتد.
استاد پرسيد:
اگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟
يكي ار شاگردان گقت:
دستتان كم كم درد مي گيرد
" حق با توست . حالااگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "
شاگرد ديگري جسارتا گفت:
"دستتان بي حس مي شود
عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شويدو مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيد"
و همه شاگردان خندبدند.
استاد گفت :
"خيلي خوب است اما آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟
شاگردان جواب د ادند : نه
" پس چه چيز باعث درد عضلات مي شود؟ در عوض من چه كنم؟
شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : " ليوان را زمين بگذاريد".
استاد گفت : " دقيقا ! مشكلات زندگي هم مثل همين است.
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد ، اشكالي ندارد
اما مشكل وقتي به وجود مي آيد كه تصميم ميگيريم مشكلاتمان را، چه سبك چه سنگين مدتها در ذهن نگه داريم.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
:199::199:معجزه خنده:199::199:
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي
خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس
نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با
تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته
شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!:43:
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..:199:
http://pat-mat.blogfa.com/
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
:cool:گدای نابینا:cool:
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار
داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی
از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند
سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را
برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک
کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از
سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و
خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته
است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل
دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه
نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
:16::16::16:امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!:16::16::16:
http://pat-mat.blogfa.com/
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان يه قتل http://qsmile.com/qsimages/223.gif
این داستان کاملا واقعی است و بر اساس واقعیت نوشته شده است
خسته وکوفته سوار اتوبوس شدم تا برگردم خونه . باز هم اون فکرها حالم رو پریشون می کنند نمی دونم چی کار بکنم روز به روز نفرت بیشتری نسبت به اون پیدا می کنم وقتی که به گذشته فکر می کنممیبینم پر است از خراب کاریهای اون بالاخره که چی تا کی می تونم تحملش کنم .از اتوبوس پیاده می شم وبه سمت خیابونی که به خونه ختم میشه می رم تو خیابون زوجهای جوونی رو می بینم که دست تو دست هم با خوبی وخوشی به هم میگن و می خندند بعد که به خودم فکر می کنم حسرت....
همینطوری که می رفتم چشمم به یه داروخانهای افتاد یادم امد که یکی از همکار ها یک چیزهای در مورد مرگ موش گفته بود ناگهان یه فکرهای به سرم زد اولش به خودم گفتم نه این کار درستی نیست من که هنوز به اخر خط نرسیدم اما در اصل به اخر خط رسیده بودم دیگه باید چه اتفاقی می افتاد که نیافتاده بود بعد از مدتی کلنجار با خودم دیدم من که شهامت و جرات کار دیگه ای رو نداشتم این بهترین روش بود هر جوری بود از دارو خانه یه مرگ موش گرفتم و رفتم به طرف خانه.
کلید داشتم در خانه رو باز کردم رفتم داخل . خانه مثل همیشه ساکت بود انگار که نه انگار کسی هم تو خونه هست رفتم اشپزخانه حسابی به هم ریخته بود. دیگه کم کم موقعش شده بود هرچی نفرت ازش داشتم جمع کردم تا بتونم راحت تر کارم رو انجام بدم بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم با سنگدلی تمام شروع کردم دقیقا می دونستم که چی کار باید بکنم (بنا به دلایل بد اموزی این قسمت توضیح داده نمی شود) .
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم رفتم به طرف آشپزخانه. چه صحنه ای بود اون همینطوری دراز به دراز وسط اشپزخانه افتاده بود کاملا معلوم بود که مرده . یه جورای به خودم افتخار می کردم بالاخره بعد از مدت زمان طولانی تونسته بودم که اون موش موزی رو که حسابی کلافه ام کرده بود وآشپزخانه ام رو بهم می ریخت به سزای اعمالش برسونمhttp://i25.tinypic.com/2a8hybl.jpg .اون روز بعد از مدتها با روحیه بهتری سر کارم حاضر شدم .
نتیجه: ......
و زندگی ادامه داره....http://i31.tinypic.com/15rxnqc.gif
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
http://i30.tinypic.com/14t7fx0.jpg
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!