RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي ملا نصر الدین :18:به دهكده اي مي رفت در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت
نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد و ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوبه اين
بزرگي از بوته كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي ؟:162:
سرش را به آسمان بلند كرد :203:و گفت : خداوندا ! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو
خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو ؟
در اين حال گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد :33:و سرش را با
دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت : پروردگارا ! توبه كردم :203::81:كه بعد از اين ؛ در كار
الهي خالت كنم ؛ زيرا هرچه را خلق كرده اي ؛ حكمتي دارد ؛ و اگر جاي گردو با كدو
عوض شده بودمن الآن زنده نبودم .:72:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
آن ديگري هم چنين خواهد شد!
مردي جوان نزد شيوانا آمد و به او گفت كه از همسرش به خاطر شيطنت هايش:227::73: راضي نيست! و مي خواهد از او جدا شود ::16:..............:16:و همسر ديگري اختيار كند! چرا كه او افسر گارد امپراتور است و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند ، اما همسر جوانش بي پروا و جسور است و در مقابل خانواده هاي افسران ديگر ، سبك رفتار مي كند.
شيوانا تبسمي كرد و گفت:" آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟"
مرد جوان پاسخ داد:" نه به اين اندازه ! شدت شيطنتش در منزل من بيشتر شده است!"
شيوانا گفت:" بي فايده است. تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني ! مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند! چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني!"
مرد جوان با تعجب پرسيد:" يعني مي گوئيد نفر بعد هم چنين خواهد شد!؟"
شيوانا سري تكان داد و گفت: آري ! در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد. اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود. تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد. چرا كه تو چنين مي پسندي ! تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد.
آنگاه شيوانا تبسمي كرد و از افسر جوان پرسيد:" و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟"
افسر جوان با تبسمي كمرنگ سرش را از شرم به زير انداخت و ديگر هيچ نگفت.:47:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام و خسته نباشيد به آقاي مدير و تشكر از باز كردن اين پست همه داستانها رو در خودش جاي مي ده و باعث اضافه شدن پستهاي همنام با اين پست نميشه http://qsmile.com/qsimages/72.gif
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هماتاقيش روي تخت بخوابد.
آنها ساعتها با يكديگر صحبت ميكردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مينشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد براي هماتاقيش توصيف ميكرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه ميگرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميكرد ، هماتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكرد.
روزها و هفتهها سپري شد.
يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او ميتوانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.
در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هماتاقيش را وادار ميكرده چنين مناظر دلانگيزي را براي او توصيف كند !
پرستار پاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نميتوانست ديوار را ببيند...
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
اني كوچولو
يك روز افتابي بود كه اني كوچولو با اون موهاي طلايي و چشمهاي ابيش همراه مامان و بابا , خارج شهر به پيك نيك رفته بود .
تو اون دشت سرسبز كنار ابگير بود كه اني چشمش به اون اسب كوچيك سفيد افتاد كه كنار استبلش تو يك تابلوي مقوايي نوشته بود (( فروشي قيمت استثنايي ))
اني وقتي اسب كوچولو ديد سريع پيش پدر و مادر رفت خواست اسب براش بخرن پدر خنده اي كرد گفت : اني عجب حرفهايي ميزني فكر كردي نگه داشتن اسب به هين سادگي.مادر هم با خنده حرف پدر تاييد كرد
اني كوچولو خوش قلب كه اصلا منتظر اين حرف نبود با ناراحتي گفت :مامان بابا من اون اسب ميخوام حتما من اون ميخوام ..
وقتي اني كوچولو همينطور ادامه حرفش خودش ميزد پدر ديگه عصباني و گفت: بس كن ديگه اني اصلا ديگه ميريم خونه ديگه حوصلم سر بردي
اني همينطور كه اشك تو چشماش حلقه زده بود گفت : اگه اسب كوچولو برام نخريد من ميميرم ... بعد زد زير گريه
مادر بدون حرف اني بقل كرد و همه برگشتن خونه...
اني كوچولو وقتي رسيد خونه مستقيم رفت تو اتاقش و رو تختش دراز كشيد بعد از كمي كريه كردن خوابش برد
پدر كه فكر ميكرد خيلي خشن با اني دل نازكش برخورد كرده بعد از ظهر از خونه بيرون رفت يك دوچرخه قشنگ براي اني خريد
پدر و مادر ميخواست صبح كه اني بيدار شد همه چيز از دلش در بيارن..
صبح كه شد پدر و مادر رفتن تو اتاق اني تا بيدارش كنن اما هر چي صدا كردن اني كوچولو بيدار نشد اني ديگه نفس نميكشيد...
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نامه دختري براي پدر
نازنين كوچولو دفترش را باز كرد و از وسط دفتر كاغذي جدا كرد و مدادش را درون دستش گرفت و شروع كرد به نوشتن نامه يه نامه براي پدرش نازنين تازه رفته بود مدرسه و تازه ميتونست بنويسد و ميخواست براي پدرش نامه بنويسد او شوع كرد به نوشتن
سلام با بايي منم نازنين اره بابا منم ياد گرفتم بنويسم بابا راستي چرا رفتي من خيلي دلم برات تنگ شده ماماني ميگه رفتي پيش خدا بابا خدا نميزاره بياي پيش ما اخه من دلم برات خيلي تنگ شده بابا دلم براي بغل كردنات تنگ شده بيا ديگه بابا به خدا بگو كه بزاره بياي مگه خدا بچه ها را دوست نداره خوب برو بهش بگو ميخواهم برم پيش نازنينم بابا مامان هم دلش برات تنگ ميشه من ميفهمم اون فكر ميكنه من هنوز بچه هستم و نميدونم گريه يعني چي بابا من ديگه ميدونم گريه چيه ادم وقتي دلش براي كسي تنگ ميشه اب از چشماش مياد http://qsmile.com/qsimages/254.gif بابا درست گفتم مگه نه مامان هم يواشكي گريه ميكنه و دل اونم براي تو تنگ شده بابايي من ديگه بزرگ شدم و شيطوني نميكنم قول ميدم اذيتت نكنم و وقتي گفتي نازنين بابا خسته ام بزار استراحت كنم ميزارم راحت استراحت كني بيا ديگه بابايي
راستي بابايي تخليه يعني چي بابا تخليه كن بده اخه اون اقاهه صاحبخونه ديروز به مامان ميگفت زينت خانوم ديگه بايد تخليه كنيد مامان هم كلي ناراحت شد وقتي بهش گفتم مامان چي شده هيچي نگفت بابا بگو ديگه تخليه كن بده
بابايي عروسكم هم دلش برات تنگ شده بيا ديگه بابا تو مدرسه مسخرم ميكنند همه باباشون مياد دمه مدرسه و ميبرشون خونه ولي من بايد تنها بايد بيام خونه بابا انقدر بده ادم تنها بياد خونه باباشم باهاش نباشه تو مگه نمي گفتي نميخواهم دخترم ناراحت باشه پس بيا تا من به دوستام تو رو نشون بدم و بگم اين بابايي مهربون خودمه اخه به اونا گفتم بابام يه روز مياد مگه نه بابايي تو يه روز بر ميگردي من ميدونم خدا ميزاه تو بياي خونه
نازنين نامه را تمام كرد و با دستاي كوچولوش اونو گذاشت تو پاكت و دو يد تو اشپزخانه داد زد مامان نامم تموم شد مادر نگهي كرد به نازنين و گفت افرين دخترم حالا برا كي نامه نوشتي مادر تعجب كرد گفت بده ببينم دخترم و نازنين نامه را دست مادرش داد روي ان با دستخط كودكانه ايي نوشته بود ادرس اسمان ,خونه خدا,نامه براي بابايي
مادر نازنين چشمانش پر از اشك شد و نازنين را بغل كرد و شروع كرد به گريه نازنين هم مدام ميگفت گريه نكن ماماني بابا مياد اين نامه كه بهش برسه بر ميگرده و مادر نازنين گريه كنان ميگفت اره دخترم بابايي بر ميگرده....................... http://qsmile.com/qsimages/72.gif
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
لوچ
دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب، آخر درد من یکی دوتا نیست. با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟ دخترم همه چیز را دو تا می بیند . ارباب پرخاش کرد که بدبخت چهل سال است که نان مرا زهرمار می کنی. مگر کور بودی،ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟ گفت چرا دیدم... اما چیزی که هست دختر شما همه ی این خوشبختیها را دوتامی بیند ولی دختر من همه ی این بدبختیها را ... http://qsmile.com/qsimages/37.gif
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود.
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !! http://qsmile.com/qsimages/54.gif
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
در كولهات چه داري؟ http://qsmile.com/qsimages/42.gif
كولهپشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.
مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زير لب گفت: ولي تلختر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آن چه در جستوجوي آني، همين جاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گل است. او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد. جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كولهاش سنگين بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم مهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و نور ديدن خود، دشوارتر از نور ديدن جادههاست
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
خدا چراغي به او داد،
روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.