از رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز
نمایش نسخه قابل چاپ
از رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز
زندگی جز نفسی نیست غنیمت شمریدش
نیست امید که همواره نفس برگردد
در کارگه کوزه گری بودم دوش ؛دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان حال با من میگفت,کو کوزه خرو ,کوزه گرو ,کوزه فروش
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر وشورش
شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم
اگر غم همچو شب عالم بگیرد
برآ ای صبح تا منصور باشم
[align=justify]من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بر بند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
[/align]
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
یاد باد آنکه گرم زهرهی گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
از آمدن ورفتن ما سودی کو ,از بافته وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند ان کار دیگر می کنند.