نقل قول:
طاهره نوشته:
هر روز که به تالار سر می زنم موضوع تو رو حتما می خونم .گاهی پیشرفت می بینم و گاهی نه .. گاهی آرامش و گاهی هیجانات عصبی ... گاهی نارضایتی و ....
هر چند فضای غالب زندگی همه ی ما همینه و همه به نوعی منحصرا درگیر با شادیها و غمها ، رنجها و لذت های هم فانی و هم مانای زندگی هستیم اما همه هم خوب می دونیم که :
" از دست و زبان که بنالیم که از ماست که برماست "
قطعا تفاوت نظرات دوستان و نگاههای بعضا متفاوتی که به مشکل تو دارند به خوبی نشون می ده که تنها کسی که می تونه و باید بهترین و درست ترین تصمیمها رو بگیره توئی ...
دوست گلم
به نظرم همه ی نگرانیهای تو و همه ی سوالات تو ، به جاست .
واقعا امروز چه رفتاری باید در پیش بگیری که فردا بهترین بهره رو از اون ببری ؟ آیا روش انتخابی تو در حال حاضر بهترین گزینه برای بهتر زندگی کردنه ؟
با تو موافقم که سوالات اصلی اینا هستن .اما خیلی دلم می خواد نظرت رو در مورد امروز هم بدونم ؟ واقعا چقدر برای زمان حال و برای زمانی که به سرعت در حال عبور از من و توئه ارزش قائلی ؟ و مهم تر از اون چقدر به اهمیت تاثیر لحظه هایی که به سرعت و پا به پای تجربیات ظریف و تلخ و شیرین تو حرکت می کنن ، بر آینده ای که لحظه به لحظه داره به گذشته تبدیل می شه ، واقفی ؟
واقعیتش اینه که به همون اندازه که به منطق تو و به روحیه ی حساس و امیدوار و ژرف بین تو اعتماد دارم نسبت به میزان اهمیتی که برای خودت و روح و روان خودت قائلی نامطمئنم .و این بیش از هر چیزی نگرانم می کنه .
اگر اشتباه نکنم در نوشته های تو بیش از هر چیزی تحمل می بینم .تحمل و تحمل و تحمل ....
به خوبی می دونی که گاهی چون ما امروز رو به امید تغییر شرایط در آینده تحمل می کنیم و در نتیجه گاهی امروژِ ما بیش از آمیختگی با خوشحالی و رضایت در رنج و نارضایتی نهفته سپری می شود قطعا در انتظارات ما از آینده تاثیر مستقیم به جا می گذاره و ما رو با هجمی از آرزو ها و توقعات و انتظارات برآورده نشده روبرو می کنه که به مرور زمان هر کدومشون می تونن به عنوان یک تخریب گر عمل بکنن ... درون ریزی احساسات و عدم بروزشون به شکل صحیح بدترین کاریه که یک فرد می تونه با خودش انجام بده ... البته نمی گم که تو این کارو نمی کنی و قصدم هم زیر سوال بردن مسیری که انتخاب کردی نیست چون می دونم که آدمها با هم فرق می کنن و ممکنه یک موضوع که در مورد صدها و هزارها نفر صدق نکنه در مورد یک نفر دیگه صدق بکنه اما با توجه به اینکه همه ی ما انسانیم و در نتیجه از آستانه ی تحمل مشخصی برخورداریم می خوام فقط توجهت رو به این نکته جلب کنم که تحمل ، اون هم به هر شکلی ممکنه بعدها خدای نکرده فرد رو به سمت ضعف اعصاب ، افسردگی و .. سوق بده ...و اونوقت .... عمری درگیر رنجی از نوعی دیگر با تمام تبعاتش ...
اگه خوب یادم مونده باشه مشاورت بهت توصیه کرده بود در صورتی قدمهای بعدی رو بردار که از طرف همسرت هم هماهنگ و موزون با قدمهای تو گام برداشته شده باشه ...
من اصلا کاری به همسرت ندارم و در مورد او قضاوت نمی کنم چرا که شناخت من از او صرفا محدوده به زوایه ی نگاه تو به او .. یعنی اون چیزی که می بینم برداشت تو از شخصیت ایشونه .و اگر همه ی شناخت تو ، احساسات تو ، افکار تو و دیدگاه تو نسبت به همسرت همینی باشه که اینجا منعکس می کنی بهتره خودت رو به جای من و بقیه بزاری و قضاوت منطقی خودت رو در مورد این ارتباط و نحوه ی شکل گیری و حتی شیوه ی ادامه ی اون دوباره و دوباره مورد کنکاش قرار بدی ...
نمی دونم چرا اما گاهی با خودم فکر می کنم داری شبیه همون مادری می شی که همسرت همواره در کنار پدرش دیده ...و جالبه که تو از همون ابتدا از داشتن شخصیتی تا این حد منعطف و پذیرا دوری می کردی ... اصلا قصد قضاوت ندارم و نمی خوام بگم داشتن یه چنین شخصیتی خوبه یا بد ... فقط دارم سعی می کنم تناقضات و نکاتی رو که در یادداشت های خودت می بینم بهت یادآوری کنم ..
دوست نازنین من ،
نگاه قشنگت رو به مشکلات بی نهایت دوست دارم ، خلاقیتت و قدرت عجیب تو در تغییر سریع درجه ی عدسی دوربین ذهنت به مسائل رو تحسین می کنم ، سعی تو در دوری از قضاوت و پیش داوری و خوش بینی تو به وجوه مختلف زندگی رو که ریشه در مهربونی تو و نگاه ایده آل گرا و کمال طلب تو به زندگی داره رو با تمام وجود محترم می دونم و آمیختگی منطقی اغلب برداشتهای تو از واقعیت های موجود و انعطاف پذیری بیش از انتظار تو رو می فهمم . اما نمی دونم چرا گاهی قاطعیت رو کمرنگ که نه حتی گاهی نمی بینم؟ و چرا(طبق اون چیزهایی که نوشتی)افکار و احساساتت رو در قالب روکش هایی از جنس واقعیت به همسرت منعکس نمی کنی تا عمق خواست تو رو درک کنه ؟ آیا این حق تو و او نیست که او به عنوان مرد زندگییت از تمنیات و نیازها و عمق خواسته های تو باخبر باشه؟ آیا به نظر تو او حق نداره از چیزهایی که به شدت تو رو رنج می ده آگاه بشه ؟ گاهی با خودم فکر می کنم چرا شادی این حق را یک طرفه برای خودش قائله ؟ چرا فکر می کنه این تنها وظیفه ی مهم اوست که رنج رو در زندگی کاهش بده و آرامش رو برقرار و چرا در این خصوص برای همسرش نقشی قائل نیست ؟ چرا با گذشت و انعطاف بی حد باعث میشه که او در حد یک مرد بی توجه و خودخواه و خودمحور پایین بیاد ؟ چرا فرصتهای واقعی ناشی از قبول واقعیتها رو در اختیار همسرش قرار نمی ده تا او هم وجود خودش رو و لیاقت خودش رو به شادی اثبات کنه ؟ و طعم شیرین یک انتخاب درست رو برای تمام عمر به دل هردوشون بنشونه ؟ چرا ؟ واقعا چرا ؟
شادی ، آیا واقعا اینقدر سخته که همسرت رو در لذت شاد کردن خودت شریک کنی ؟
از طرفی در دست نوشته هات گاهی رگه هایی از لجاجت و سرسختی دیده می شه که شاید و شاید و شاید نشونه ی وجود یه ترس بزرگ اما پنهان و نادیدنی در درونت باشه که باعث می شه در پذیرش واقعیت هایی که دوستشون نداری و انکار اونچه که وجود داره اما پذیرشش به معنی اشتباه در یک انتخاب مهمه نقش اصلی رو بازی کنه .احساس می کنم گاهی علیرغم دیدن واقعیتها نمی خوای بپذیری که شاید اشتباه کردی...
و بیش از همه ی اینها به شدت نگران عمق و میزان پذیرش این رفتارهای ظاهرا بالغانه از طرف کودک حساس و پر مهر درونت هستم که خیال می کنم اگر همین حالا درکش نکنی احتمالا و ناگزیر و دیر یا زود باید آماده ی رویارویی با تبعات این بی توجهی و ناسازگاریهاش و ... باشی ...
شادی عزیز من ،
نوشته ی من خیلی طولانی شد . شاید از اونچه که نوشتم خوشت نیاد .اما همه ی چیزهایی که نوشتم ذره ای ارزش ندارن مگر اینکه تو بخوای بهشون فکر کنی و همین کافیه .دوست دارم بازم بهت بگم که فارغ از هر نتیجه ای تلاش قشنگت برای ساختن دنیایی که دوستش داری و در طلبش هستی واقعا ستایش برانگیزه .اما احساس می کنم این ستایش و تحسین هر چند درخور وجود ارزشمند توست و حتی شاید برای داشتن احساس رضایت درونی و خرسندی از زندگی لازم باشه اما قطعا کافی نیست ...
پاینده و سربلند باشی دوست خوب من
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=2239&pid=40599#pid40599