بالاخره امروز دادگاه رفتیم
امروز صبح شوهرم بهم گفت من یک عمر پدرم هرچی گفته مامانم سکوت کرده و از وقتی چشمم رو باز کردم همچین زنی رو توی خونمون دیدم . باید زن خودم هم اینطوری باشه منم گفتم اخلاق من مثل مامون تو نیست من دوست ندارم مورد ظلم قرار بگیرم و از حقم دفاع میکنم گفت پس پاشو بریم دادگاه تا جدا بشیم منم مصمم بلند شدیم شوهرم توی ماشین می گفت تا دادگاه وقت داری خوب فکرات رو بکنی منم گفتم مرگ یکبار شیون یکبار به جای این ه هر روز کلمه طلاق رو زبونت بیاری یک دفعه تمومش میکنیم . وقتی وارد دادگاه شدیم دست و پام میلرزید مثل اینکه اومده بودم پای چوب دار . خلاصه شوهرم ازشون پرسید مراحل چطوریه اونا هم گفتن باید توافق های خودتون رو روی فرم بنویسید که برگشتیم ماشین شوهرم ازم پرسید چی می خوام منم گفتم کلیه حق و حقوقم رو . اونم گفت من پنجاه میلیون بیشتر نمیدم اگه بچه رو هم برداری هیچ حقوقی به بچه نمیدم و هفته یکبار میبینمش اگه بچه رو نخواهی هفته یکبار تو می بینی منگ گفتم من کل حقم رو می خوام . که دوباره شروع کرد به عربده کشی که بچرخ تا بچرخیم و من میدونم با ت چیکار کنم تا بخاطر این توافق التماس کنی بعدش که توی ماشین داشت میروند بلند داد کشید منم خیلی ترسیدم کنترلم رو از دست دادم در حالی که گریه می کردم داشتم خودم رو میزدم و سعی از ترسم سعی می کردم از ماشین پیاده بشم شوهرم موبایلم رو ازم گرفت تا نتونم به کسی زنگ بزنم و برگشت بهم گفت با این گریه هات و خو دزنی هات امروز بهم ثابت کردی که چقدر بی آبرویی ( ولی بخدا فقط ترسیده بودم) من یه لحظه هم توی تصمیمم شک نمیکنم بعدش که فحاشی می کرد گفت الان می برمت هر دو تامون رو دور از شهر با ماشین به یه دره می اندازم دخترم اومد جلوی چشمم همش گریه می کردم موبایل هم نداشتم به یکی خبر بدم فقط بلند بلند گریه می کردم بعدش گفت اینکار رو نمیکنم ولی یه بلایی سر خودم میارم و یه نامه می نویسم که مقصر تو بودی تا آخر عمر توی زندان میمونی . حالم خیلی بده به نظرتون چیکار کنم