سلام گیسو جان واقعا حرف به جایی زدی:47: من یکی چیکار کنم کمتر شکمو باشم؟ فکنم باید بابتش تایپیک بزنم! :54:
البته ناگفته نماند من و سایر دوستان که خاطرات شکمی تعریف میکنیم میخوایم ریا نشه... و الا همش در حال ایجاد خاطرات معنوی هستیماااا :227:
حالا یه خاطره تعریف میکنم که اساسا به شکم مربوط نیست و در حاشیش قرار داره! اما مثل ماله شما قشنگ نیس:54:
سال کنکورم بود و من در حال درس خوندن بودم حدود ده شب بود که یه دفعه هوس سینما کردم! اون زمان پدرم کارش شهر ما نبود و منو مادرمو برادرم تنها بودیم خلاصه زنگ زدم به یکی از پایه ترین دوستام که میدونستم کلا برای بیرون رفتن نه نمیگه!
اونم خیلی خوشحال شدو چون آخرین سیانس سینما 10 و نیم بود باید خیلی با عجله میرفتیم.
بنده خدا مامانم که حریف من نمیشد فقط گفت برگشت با تاکسی نیاین یا داداشت بیاد دنبالت یا بابای دوستت که گزینه دوم رو دوستم تصویب کرد
خلاصه آژانس گرفتمو رفتم در خونه دوستم و باهم رفتیم سینما....
تو صف خرید بلیت بودیم که همسر دختر داییم که تازه عقد کرده بودنو دیدیم و من زیاد دوست نداشتم منو بشناسه و بره به همه بگه اون موقع شب فلانی با دوستش رفته سینما!
اما اون سریع شناختو اومد جلو به حال و احوال:54: و دیگه راه فراری نبود
ولی حداقلش تو یه سالن باهم نبودیمو کمتر خجالت زده شدم:203:
اما در کل خیلییییییی خوش گذشت کلی هم هله هوله خریدیم و یکی از بهترین سینماهای زندگیم بود اونم اواخر کنکور که آدم واقعا خستس خیلی چسبید
برگشت هم بابای دوستم اومد دنبالمونو بردمون آب اناری تا دیگه بزممون تکمیل شه:58: